• غـزل  408

در خرابات مغان نور خدا مى‌بينماين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‌بينم

جلوه بر من مفروش اى‌ملك الحاج كه تو         خانه مى‌بينى و من خانه خدا مى‌بينم

كيست دردى كش اين‌ميكده يا رب كه درش         قبله حاجت و محراب دعا مى‌بينم

سوز دل اشك روان ناله شب آه سحر         اين همه از نظر لطف خدا مى‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشائى كردن         فكر دور است همانا كه خطا مى‌بينم

هر دم از روى تو نقشى زندم راه خيال         با كه گويم كه در اين پرده چه‌ها مى‌بينم

كس‌نديده‌است ز مشك ختن و نافه‌چين         آنچه من هر سحر از باد صبا مى‌بينم

منصب عاشقى و رندى و شاهد بازى         همه از تربيت لطف شما مى‌بينم

نيست در دايره يك‌نقطه خلاف از كم‌وبيش         كه من اين مسئله بيچون و چرا مى‌بينم

دوستان عيب نظر بازى حافظ مكنيد         كه من او را ز محبّان خدا مى‌بينم

گويا خواجه به مشاهده‌اى از دوست نايل گشته، و حضرتش به ملكوت مظاهر عالم، براى وى تجلّى نموده، كه مى‌گويد :

در خرابات مغان، نورِ خدا مى‌بينم         اين عجب بين، كه چه نورى، ز كجا مى‌بينم

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج! كه تو         خانه مى‌بينى و من خانه خدا مى‌بينم

آرى، عالم و مظاهر آن، خرابات و جلوه‌گاه اسماء و صفات حضرت دوست مى‌باشند، و جمالهاى ظاهرى و كمالهايى كه در موجودات ديده مى‌شود، پرتوى از جمال و كمال حضرت اويند؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه گنجينه‌هاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه

مشخص آن را ] به عالَم خَلْقَ [ فرو نمى‌فرستيم.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: ديده دلم گشوده گشته، به گونه‌اى كه اسماء و صفات و نور خدايى را از ملكوت عوالم خلقى مشاهده نمودم؛ كه: (وَكَذلِکَ نُرى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ والأرْضِ، وَلِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ )[2] : (و اينچنين ملكوت آسمانها و

زمين را به ابراهيم نشان مى‌دهيم، تا ] مقامات عاليه را بدو عنايت نموده و [ از اهل يقين شود.)

نه تنها ملكوت، كه نور او را هم محيط به مظاهر مشاهده كردم؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحْوتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ… يا مَنْ تَجلّى بِكمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ، كَيْفَ تَخْفى وَأنْتَ الظّاهِرُ؟ أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟ إنَکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قديرٌ، وَالحَمْدُللهِِ وَحْدَهُ.»[3] : (اى خدايى كه با

رحمانيّت ] بر تمام موجودات [ استوار و چيره گشتى، پس عرش ] = موجودات [ در ذاتت غايب گرديده! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى… اى خدايى كه به كمال بها و روشنى تجلّى نمودى! پس عظمتت  ] بر تمام موجودات [ استوار و چيره گشت. چگونه پنهان مى‌شوى در حالى كه تنها تو ظاهر و آشكارى؟ يا چگونه غايب مى‌شوى در حالى كه تويى تنها نگهبان حاضر، بدرستى كه تو بر هر كار قادر و توانايى، و حمد و سپاس مخصوص خداوند يگانه مى‌باشد.)

اى آن كه خانه كعبه را زيارت نموده‌اى! اين همه بر من مبال؛ زيرا تو سنگ و گل و مظهر را ديده‌اى، و من صاحب خانه را با جلوات اسمائى و صفاتى و ذاتى‌اش مشاهده كرده‌ام.

تمام ابيات، در مقام بيان اين شهود است.

كيست دُردى كش اين ميكده؟ يا رب! كه درش         قبله حاجت و محرابِ دعا مى‌بينم

آن كس كه من مى‌بينم كيست كه از باطن مظاهر به تمام جمال و كمال جلوه‌گرى مى‌نمايد، و همه را دانسته و ندانسته، متوجّه خود ساخته؟ كه: (وَللهِِ يَسْجُدُ ما فى السَّمواتِ وَما فى الأرْضِ مِنْ دآبَّةٍ )[4] : (و هر جنبنده‌اى در آسمانها و زمين تنها براى خدا

سجده مى‌نمايد.) و نيز: (وَللهِِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرضِ طَوْعآ وَكَرْهآ، وَظِلالُهُمْ بِالغُدُوِّ
وَالآصالِ )[5] : (و تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند، خواسته و ناخواسته، و

همچنين سايه‌هايشان هر صبح و عصر براى خدا سجده مى‌كنند.) و همچنين: «وأنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلّ شَىْءٍ، فَرأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[6] : (و تويى خدايى كه معبودى جز تو نيست،

خود را به هر چيز شناساندى، لذا چيزى به تو جاهل نيست. و تويى خدايى كه خود را در هر چيز به من شناساندى و تو را آشكار در هر چيز ديدم، و توئى آشكار بر هر چيز.) و نيز: «تَوَكَلَّ كُلُّ شَىْءٍ عَلَيْکَ.»[7] : (هر چيزى بر تو توكّل نموده.) و همچنين: «خَضَعَ لَها كُلُّ

شَىْءٍ»[8] : (هر چيزى در برابر قوّه و نيروى تو خاضع و فروتن است.) و آن كيست كه

همه از او حاجت مى‌طلبند؛ كه: «يا مَنْ يَمْلِکُ حَوآئِجَ السّآئِلينَ، وَيَعْلَمُ ضَميرَ الصّامِتينَ! لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْکَ سَمْعٌ حاضِرٌ وَجَوابٌ عَتيدٌ.»[9] : (اى خدايى كه مالك حوايج و خواسته‌هاى

سائلان مى‌باشى، و به ضمير لب فرو بستگان آگاهى! براى هر خواسته‌اى گوش شنواى حاضر، و جواب مهيّا و آماده‌اى دارى.)

سوزِ دل، اشكِ روان، ناله شب، آهِ سحر         اين همه، از نظرِ لطف خدا مى‌بينم

نه تنها او را جلوه گر به اسماء و صفات از مظاهرش مشاهده مى‌كنم، بلكه تمام افعال خود را هم از او مى‌بينم؛ كه: (ما شآءَ اللهُ، لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ)[10] : (آنچه خدا خواست

] تحقّق مى‌يابد. [، و هيچ نيرويى نيست جز به خدا.) ونيز: (ألا! إلَى اللهِ تَصيرُ الاُمُورُ)[11]  :

(آگاه باشيد! كه همه كارها تنها بسوى خدا باز مى‌گردد.) و همچنين: (وَأَنَّهُ هُوَ أضْحَکَ وَأبْكى )[12] : (و اوست كه به خنده آورده و مى‌گرياند.)

 و يا بخواهد بگويد: آن كه با اشك روان و ناله شب و آه سحر به خود راهم داده تا او را بخوانم و ببينم، حضرت دوست مى‌باشد.

در جايى مى‌گويد :

هر گنجِ سعادت كه خدا داد به حافظ         از يمنِ دعاىِشب و وِرْدِسحرى بود[13]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گريه شام وسحر، شكر كه ضايع‌نگشت!         قطره باران ما، گوهر يكدانه شد

منزل حافظ كنون، بارگهِ كبرياست         دل بَرِ دلدار رفت، جان بَرِ جانانه شد[14]

خواهم از زلف بُتان، نافه گشايى كردن         فكر دور است، همانا كه خطا مى‌بينم

محبوبا! تو را در كنار مظاهرت نمى‌توان ديد؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى، أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[15] : (معبودا! با پى

در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مراد تو از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيزى به تو جاهل نباشم.)

با استقلال دادن به مظاهرت هم نمى‌توان به تو راه يافت و جمال و كمالت را مشاهده نمود، و فكرى خطا است كه بخواهم به تو از راه خود و، يا مظاهر رهبرى شوم؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟!»[16] : (چگونه مى‌توان با چيزى

كه در وجود خويش به تو نيازمند است، بر تو راهنمايى جُست؟!)

بلكه تو را با ديده دل، و به تو مى‌توان مشاهده نمود؛ كه: «رأتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ.»[17] : (دلها با حقيقت ايمان او را مى‌بينند.) و نيز: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى

عَلَيْکَ.»[18] : (به تو، تو را شناختم، و تو بودى كه مرا بر خويش رهنمون گشتى.) و

همچنين: «لَيْسَ بِإلهٍ مَنْ عُرِفَ بِنَفْسِهِ، هُوَ الدّالّ بِالدَّليلِ عَلَيْهِ.»[19] : (آنكس ] خدائى [ كه به

خود شناخته مى‌شود آن را اله نمى‌توان نام نهاد ـزيرا اله مألوهى هم بايد داشته باشدـ اگر چيزى هم ما را به او راهنما شود باز اوست كه با راهنما به خود راهنما گشته)

در واقع با اين بيان مى‌خواهد بگويد: من اگر گفتم: «در خرابات مغان، نور خدا مى‌بينم.»، نه اين است كه با ديدن كثرات جماليّه و كماليّه‌ات به اسماء و صفات و نور تو راه يافتم، بلكه مى‌خواهم بگويم: تو را و كمالاتت را به تو يافتم؛ لذا مى‌گويد :

هر دم از روى تو، نقشى زندم راهِ خيال         با كه گويم كه در اين پرده، چه‌ها مى‌بينم؟

معشوقا! عالم خيال و طبيعت هر لحظه مى‌خواهند مرا با توجّه دادن به خود، از ديدن و مشاهده حقيقى و ملكوتى‌شان جدا سازند، و نگذارند آن گونه‌اى كه بايد، به نور تو به مشاهده‌ات پردازم، و همواره مراقب جمالت باشم. آنچه در اين پرده مى‌بينم نمى‌توانم ديگران را از آن خبر دهم.

آرى، مشاهدات سالك تا حال است و ملكه نشده، هر لحظه به رهزنى كثرات عالم طبيعت مبتلا مى‌گردد. به گفته خواجه در جايى :

اى بُرده نَرْدِ حُسن، ز خوبان روزگار         قدت به راستى، چو سهى سرو جويبار

الحق، وجودِ نقش و نشان دهان تو         موهوم نقطه‌اى است، نه پنهان نه آشكار

داديم دل، به دست خط و خال و زلف تو         از دست هر سه،تا چه‌كشد اين دل فكار[20]

كس نديده است ز مُشك خُتَن و نافه چين         آنچه من، هر سحر از باد صبا مى‌بينم

اين نفحات و مشاهداتى كه هر سحر، دوست براى من هديه مى‌فرستد، كجا از مشك ختن ساخته است؟ كه: «إنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّ مِنْ عِبادِهِ المُؤْمنينَ كُلَّ دعّآءٍ؛ فَعَلَيْكُمْ بِالدُّعآءِ فِى السَّحَرِ إلى طُلُوعِ الشَّمْسِ، فَإنَّها ساعَةٌ تُفْتَحُ فيها أبْوابُ السَّمآء، وَتَهِبُّ الرّياحُ، وَتُقْسَمُ فيها الأرْزاقُ، وَتُقْضى فيها الحَوآئِجُ العِظامُ.»[21] : (بدرستى كه خداوند عزّوجل از ميان بندگان

مؤمن خويش بسيار دعا كنندگان را دوست مى‌دارد؛ بنابراين، در وقت سحر تا طلوع خورشيد به دعا مشغول شويد، چون آن وقت وقتى است كه در آن درهاى آسمان گشوده شده، و نسيمها ] ى قدسى [به وزش در آمده، و روزيها قسمت مى‌شود و حاجتهاى بزرگ برآورده مى‌شود).

در جايى مى‌گويد :

صبا، وقت سحر، بويى ز زلف يار مى‌آورد         دل شوريده ما را، ز نو در كار مى‌آورد

فروغ ماه مى‌ديدم، زبامِ قصر او روشن         كه روى از شرم او خورشيد بر ديوار مى‌آورد

عجب مى‌داشتم ديشب، ز حافظ جام و پيمانه         ولى منعش نمى‌كردم، كه صوفى وار مى‌آورد[22]

منصب عاشقى و رندى و شاهد بازى         همه از تربيتِ لطفِ شما مى‌بينم

اين بيت اشاره به توحيد افعالى است كه در بيت چهارم بيان فرموده بخواهد بگويد: محبوبا! هر نعمت معنوى كه به من مى‌رسد، از توست؛ كه: «وَإنْ أعُدَّ نِعَمَکَ وَمِنَنَکَ وَكَرآئِمَ مِنَحِکَ، لا اُحْصيها، يا مَوْلاى! أنْتَ الَّذى أنْعَمْتَ، أنْتَ الَّذى أحْسَنْتَ، أنْتَ الَّذى أجْمَلْتَ،… أنْتَ الَّذى هَدَيْتَ… أنْتَ الَّذى أكْرَمْتَ. تَبارَكْتَ رَبَّنا! ] رَبّى!  [وَتَعالَيْتَ! فَلَکَ الحَمْدُ دآئِمآ، وَلَکَ الشُّكْرُ واجِبآ ] واصِبآ [[23] : (و اگر بخواهم نعمتها و منّتها و بخششهاى گرامى تو را

بشمار در آورم، نمى‌توانم. اى سرور من! تويى كه نعمت بخشيدى، تويى كه احسان نمودى، تويى كه با من رفتار نيك نمودى،… تويى كه هدايت فرمودى… تويى كه گراميم داشتى. تو بزرگ و برترى اى پروردگار ما! ] اى پروردگار من! [ از اين روى حمد و سپاس هميشه مخصوص توست، و شكر واجب و لازم ] ثابت [ از آن توست.)

نيست در دايره، يك نقطه خلاف از كم و بيش         كه من اين مسئله، بى‌چون و چرا مى‌بينم

آرى، امور عالم در مقايسه با يكديگر و با ديده احولى و دو بينى، خوب و بد، زشت و زيبا ديده مى‌شود؛ ولى اگر به نظر توحيدى و حقيقت بين بنگريم، خواهيم ديد كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: من چون با ديده واقع بينى مى‌نگرم، هيچ خلافى از كم و بيش نمى‌بينم؛ كه : (ما خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَالأرْضَ وَما بَيْنَهُما، إلّا بِالحَقِّ وَأجَلٍ مُسَمّى )[24] : (خداوند، آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است را جز به حق و براى

زمان معيّنى نيافريده است.) و همچنين: (خَلَقَ السَّمواتِ وَالأرْضَ بِالحَقِّ، وَصَوَّرَكُمْ فَأحْسَنَ صُوَرَكُمْ )[25] : (آسمانها و زمين را بحقّ آفريد و شما را صورتگرى نموده و صورتهايتان را

زيبا قرار داد.) ونيز: (ألَّذى أحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خلَقَهُ )[26] : (اوست خدايى كه هر چه را

آفريد، نيكو آفريد.)

به گفته خواجه در جايى :

پير ما گفت: خطا، بر قلمِ صُنع نرفت         آفرين بر نظرِ پاكِ خطا پوشش باد![27]

يعنى: پير ما به كمالى رسيده، كه خطا نمى‌بيند، نه آنكه خطاست و مى‌پوشد.

و نيز در جايى مى‌گويد :

منم كه شُهره شهرم، به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام، به بد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن[28]

دوستان! عيب نظر بازىِ حافظ مكنيد         كه من او را، ز محبّان خدا مى‌بينم

اى دوستان! به من مگوييد: چرا اين گونه خود را در مقابل تجلّيات دوست از دست داده‌اى. آخر، كيست كه عاشق و محبّ او گردد و چنين نشود؟! كه: «مَعْرِفَتى يا مَوْلاىَ! دَلَّتْنى ] دَليلى [ عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إلَيْکَ، وَأنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ مِنْ شَفيعى إلى شَفاعَتِکَ.»[29] : (اى سرور من! شناختم از تو راهنماى من به تو، و محبّتم به تو

شفيع و ميانجى من در درگاهت مى‌باشد، ولى من به جاى راهنمايم به راهنمايى تو اطمينان دارم، و به جاى ميانجى‌ام به شفاعت تو آرامم.)

[1] ـ حجر : 21.

[2] ـ انعام : 75.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[4] ـ نحل : 49.

[5] ـ رعد : 15.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص629.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص706.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص643.

[10] ـ كهف : 39.

[11] ـ شورى : 53.

[12] ـ نجم : 43.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص218.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص171.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[17] ـ اصول كافى، ج1، ص97، روايت 5.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[19] ـ احتجاج، ج1، ص299.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 290، ص227.

[21] ـ بحار الانوار، ج87، ص165، روايت 6.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص183.

[23] ـ اقبال الاعمال، ص344.

[24] ـ روم : 8 .

[25] ـ تغابن : 3.

[26] ـ سجده : 7.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص184.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص350.

[29] ـ اقبال الاعمال، ص68.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا