- غـزل 407
در خرابات مغان گر گذر افتد بازمحاصل خرقه و سجاده روان در بازم
حلقه توبه گر امروز چو زهّاد زنم خازن ميكده فردا نكند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ البالى جز بدان عارض شمعى نبود پروازم
ماجراى دل سرگشته نگويم با كس زآنكه جز تيغ غمتنيستكسى دمسازم
صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور با خيال تو اگر با دگرى پردازم
سرّ سوداى تو در سينه بماندى پنهان چشم تر دامن اگر فاش نكردى رازم
مرغ سان از قفس خاك هوايى گشتم بههوايى كه مگر صيد كند شهبازم
همچو چنگم بهكنار آر و بده كام دلم يا كه چون نى ز لبانت نفسى بنوازم
گر بههر موى سرى بر تن حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
از اين غزل بهخوبى ظاهر مىشود كه خواجه را مشاهدهاى و وصالى بوده، به فراق مبتلا گشته، اظهار اشتياق به ديدار دوباره آن نموده، مىگويد :
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجّاده، روان در بازم
چنانچه باز با محبوب ديدارم حاصل شود، آنچه از زهد و عبادات قشرى بدست آوردهام، به پيش او و ديدارش خواهم ريخت و از آنها جدا خواهم شد.
در جايى مىگويد :
چو باد عزمِ سركوى يار خواهم كرد نفس، به بوى خوشش، مشكبار خواهم كرد
هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين نثارِ خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد، صفاىِ دل حافظ! طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد[1]
حلقه توبه گر امروز چو زُهّاد زنم خازنِ ميكده فردا نكند دَرْ بازم
و چنانچه دوست بخواهد مِىْام دهد و از گرفتن آن توبه نموده باشم، بايد توبه از
توبه كنم؛ و گرنه «خازن ميكده فردا نكند دَر بازم،» و از ديدار خود محروم خواهدم ساخت.
در جايى مىگويد :
نبستهاند دَرِ توبه، حاليا برخيز كه توبه، وقتِ گل از عاشقى، ز بيكارى است[2]
لذا در بيت بعد مىگويد :
ور چو پروانه دهد دست، فراغ البالى جز بدان عارض شمعى، نبود پروازم
و چنانچه دوست مرا به ديدار خويش مفتخر سازد، و از عالم طبيعت انقطاع حاصل كنم، جز به جمال او نخواهم نگريست، و پروانه وار به دور نور شمع رخسارش خواهم گشت.
به گفته خواجه در جايى :
گر دست دهد در خَمِ زلفين تو بازم چون گوى،چه سرها كه بهچوگان تو بازم
در مسجد و ميخانه خيال تو گر آيد محراب، كمانخانه ابروىِ تو سازم
محمود بُود عاقبت كار در اين راه گر سر برود در سر سوداى اَيازم[3]
ماجراىِ دل سرگشته نگويم با كس ز آنكه جز تيغِ غمت نيست كسى دمسازم
محبوبا! دانستهام آن كه چاره ساز من است از سرگشتگى هجران، تويى؛ پس سرگشتگى خويش را با تو مىگويم، نه با كسانى كه نمىتوانند چاره ساز من گردند. اين تيغ غم عشقت مىباشد، كه مىتواند به نابودىام دست زند و از خود بگيرد و آماده ديدارت نمايد و به همه كمالات برساند.
در جايى مىگويد :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او، سودا گرفته است
هماى همّتم عمرى است كز جان هواىِ آن قد و بالا گرفته است[4]
و در جايى هم مىگويد :
به تيغم، گر كشد، دستش نگيرم وگر تيرم زند، منّت پذيرم
به گيسوى تو خوردم دوش سوگند كه از پاى تو من سر بر نگيرم[5]
صحبت حور نخواهم كه بود عينِ قُصُور با خيال تو اگر، با دگرى پردازم
معشوقا! آن كس كه با تو الفت گرفت و به ديده خيال كشيدت و به جمالت پرداخت، توجّه به صاحبان جمال اين عالم و يا عالم ديگر براى وى قصور است؛ زيرا هر جمال و كمالى كه مظاهر دو جهان دارند، قطرهاى از درياى بيكران جمال و كمال تو، و پرتوى از عالم اسماء و صفات و عالم ملكوتى و امرىشان مىباشد كه : (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[6] : (ملكوت هر چيزى به دست اوست.) و نيز: (ألا لَهُ الخَلْقُ
وَالأمْرُ)[7] : (آگاه باشيد! كه ] عالم [ خلق و امر از آن اوست.) و همچنين: «بِأسْمآئِکَ الَّتى
غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ… وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نورُ! يا قُدُّوسُ.»[8] : (و از تو
مسئلت دارم به اسماء و نامهايت كه بر شراشر وجود هر چيزى چيره گشته… و به نور روى ] = اسماء و صفات [ات كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى پاك از هر عيب و نقص و آلايش!)
سرّ سوداى تو در سينه بماندى پنهان چشمِ تَرْ دامن اگر فاش نكردى رازم
محبوبا! راز عشق نه رازى است كه بتوان گفتن. اين اشك روان ديدگانم بود كه سرّ سودايم را فاش ساخت. به گفته خواجه در جايى :
گر كُميت اشك گلگونم نبودى تندرو كى شدى پيدا به گيتى، رازِ پنهانم چو شمع؟
آتش مهر تو را، حافظ عجب در سر گرفت آتش دل، كى به آب ديده بنشانم چو شمع؟[9]
مرغ سان از قفس خاك، هوايى گشتم به هوايى كه، مگر صيد كند شهبازم
همچو چنگم، به كنار آر و بده كام دلم يا كه چون نِىْ، ز لبانت نَفَسى بنوازم
اى دوست! به هوايت، دل از اين عالم ناپايدار و زندان و غم خانه و ظلمت سراى جهان طبيعت برداشتم، تا شايد توام صيد نمايى و به قربت راه دهى. بيا و يكى از اين دو كار را بنما: يا چون چنگ به كنارم كش و كامم بده، و با عناياتت بنوازم و به شور و فريادم در آر، تا از عشقت بنالم، و يا چون نى بر لبانت گذار تا از آن آب حيات گيرم و سخن عشق تو بر ملا سازم.
خواجه با اين دو بيت خبر از شدّت اشتياق خود به ديدار محبوب مىدهد. در جايى مىگويد :
روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير پيش شمع، آتشِ پروانه به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[10]
لـذا مىگويـد :
گر به هر موى، سرى بر تن حافظ باشد همچو زلفت، همه را در قدمت اندازم
محبوبا! از خاكسارى به پاى جمالت مضايقه ندارم، جلوه بنما و ببين چگونه خود را در پيش جمالت قربان خواهم نمود، نه تنها قربان كه اگر به هر مويى، سرى در تن داشته باشم، چون بيايى، همه را به پايت خواهم ريخت. به گفته خواجه در جايى :
كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن مرگ را، بر بيدلان آسان كنند
عيد رخسارِ تو كو، تا عاشقان در وفايت، جان و دل قربان كنند[11]
و در جايى ديگر مىگويد :
هماى اوج سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْ وار، براندازم از نشاط، كلاه اگر ز روى تو عكسى، به جام ما افتد[12]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص139.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص79.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص321.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص291.
[6] ـ مؤمنون : 88 و يس : 83.
[7] ـ اعراف : 54.
[8] ـ اقبال الأعمال، ص707.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.