- غـزل 405
خيز تا از در ميخانه گشادى طلبيمبر در دوست نشينيم و مرادى طلبيم
زاد راه حرم دوست نداريم مگر بهگدايى ز در ميكده زادى طلبيم
اشك آلوده ما گرچه روان است ولى بهرسالت سوى او پاك نهادى طلبيم
لذّت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو دادى طلبيم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد مگر از مردمك ديده مدادى طلبيم
عشوهاى از لب شيرين تو دل خواستبهجان بهشكر خنده لبت گفت فؤادى طلبيم
تا بود نسخه عطرى دل سودا زده را از خط غاليه ساى تو سوادى طلبيم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد بهاميد غم تو خاطر شادى طلبيم
بر در مدرسه تا چند نشينى حافظ خيز تا از در ميخانه گشادى طلبيم
گويا خواجه به فراق مبتلا گشته، و يا در اوّلين مرحلهاى بوده كه قدم در سير و سلوك نهاده، به خود و يا سالكين خطاب كرده و مىگويد :
خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم
اى سالكين و اى همنشينان! حال كه دانستيم از اين عالم و تعلّقاتش، گشايشى معنوى و آرامشى براى ما حاصل نمىشود، و مراد خويش به آنها نخواهيم يافت، برخيزيد و دَرِ خانه دوست را با يادش بكوبيم، تا به قربش راه يابيم؛ كه: (ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ، ألا! بِذِكْرِ الله تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[1] : (آنان كه ايمان آورده و دلهايشان
به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرد.) و نيز: «خَيْرُ مَا اسْتُنْجِحَتْ بِهِ الاُمُورُ، ذِكْرُ اللهِ سُبْحانَهُ.»[2] : (بهترين چيزى كه كارها به وسيله آن به انجام
مىرسد، ذكر و ياد خداوند سبحان مىباشد.) و همچنين: «ذِكْرُ اللهِ تُسْتَنْجَحُ بِهِ الاُمُورُ، وَتَسْتَنيرُ بِهِ السَّرآئِرُ.»[3] : (به ذكر و ياد خدا، كارها به انجام رسيده و دلها روشن مىگردد.) و نيز: «فِى الذِّكْرِ حَياةُ القَلْبِ.»[4] : (زندگانى دل در ياد خدا حاصل مىشود.) و: «لا هِدايَةَ كالذِّكْرِ.»[5] : (هيچ هدايتى همچون ذكر نيست.)؛ زيرا
زادِ راهِ حرم دوست نداريم، مگر به گدايى ز در ميكده زادى طلبيم
سفر كردن به حرم دوست، زاد و راحلهاى چون توفيق، استقامت، صبر بر محروميتها، بيدارى شب، گريه و نالههاى سحرگاهان، از خودگذشتگىها، و شور و شيفتگى عاشقانه مىخواهد، و همه را او بايد عنايت كند تا پست و بلنديها و دشواريهاى راه قربش آسان گردد. پس چارهاى جز دست گدايى به دامن پر لطف و عنايتش زدن نمىباشد؛ كه: ««ألْجِئْ نَفْسَکَ فِى الاُمُورِ كُلِّها إلى إلهِکَ، فَإنَّکَ تُلْجِئُها إلى كَهْفٍ حَريزٍ.»[6] : (نَفْس خويش در تمام امور به پناه معبودت درآور، كه به پناهگاه محفوظ و
مصونى پناهش دادهاى.) همچنين: «أوْثَقُ سَبَبٍ أخَذْتَ بِهِ، سَبَبٌ بَيْنَکَ وَبَيْنَ اللهِ.»[7] : (محكمترين دستاويزى كه بدان چنگ مىزنى، دستاويز ميان تو و خداوند مىباشد.) و نيز: «تَحَبَّبْ إلَى اللهِ سُبْحانَهُ بِالرَّغْبَةِ فيما لَدَيْهِ.»[8] : (با ميل و رغبت به آنچه در نزد خداوند سبحان است، به او دوستى بورز.)
و يا بخواهد بگويد: آنچه مشكلات راه دوست را آسان مىسازد، ذكر و مراقبه و ياد اوست، و سزاوار است آن را از خود او طلب نمود.
در جايى مىگويد :
ميخوارگان كه باده به رطل گران خورند رطل گران ز بَهْرِ غم بيكران خورند
رطل گران ز دل بَرَد انديشه گران ز آنرو بود كه باده به رطل گران خورند
دانند عاقلان كه نمانَد جهان به كس حافظ! چرا همه غمِ سود و زيان خورند؟[9]
اشكِ آلوده ما گر چه روان است، ولى به رسالت سوى او، پاك نهادى طلبيم
اگر چه اشك روان و آلوده به خون دل ما، خود زادى براى قرب جانان و مورد
عنايت او قرار گرفتن است؛ ولى تنها آن كفايت نمىكند، در پى راهنماى پاك ضميرى (انبياء و اولياء :و اساتيد) بايد شد، تا كاملاً حال ما را به دوست عرضه دارد؛ كه: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إتَّقُوا اللهَ، وَابْتَغُوا إلَيْهِ الوَسيلَةَ )[10] : (اى كسانى كه ايمان
آوردهايد! تقواى خدا پيشه كنيد، و وسيله و دستاويزى به سوى او بجوييد.) و نيز: «نَحْنُ السَّبَبُ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ اللهِ.»[11] : (ما دستاويز و وسيله ميان شما و خدا هستيم.) و همچنين :
«مَنْ دَعا اللهَ بِنا أفْلَحَ، وَمَنْ دَعاهُ بِغَيْرِنا هَلَکَ وَاسْتَهْلَکَ.»[12] : (هر كس خدا را به واسطه ما
بخواند رستگار مىشود. و هر كس به واسطه غير ما بخواند هلاك شده و ديگران را هلاك مىكند.)
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! گرچه اشك آلوده با هزاران تعلّقاتِ ما روان است و تو را مىطلبيم، اين تنها كفايت نمىكند، دلى پاكيزه از تعلّقات براى جلب محبّت و عنايت تو لازم است؛ كه: «قُلُوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللهِ سُبْحانَهُ؛ فَمَنْ طَهَّرَ قَلْبَهُ، نَظَرَ إلَيْهِ.»[13] : (دلهاى پاك بندگان، جايگاههاى نظر خداوند سبحان است؛
لذا هر كس دلش را پاك كند، خدا به او نظر خواهد نمود.)
لذّت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو، دادى طلبيم
معشوقا! ما را نسزد كه داد خواهى از جور غم عشق تو كنيم، عاشق بايد خواستهاش، خواسته معشوق بوده و از خود اختيار نداشته باشد. اگر چنين نباشيم، عاشقى و نام عاشقى بر ما حرام باد.
در جايى مىگويد :
در غم خويش چنان شيفته كردى بازم كز خيال تو به خود باز نمىپردازم
عهد كردى كه بسوزى زغم خويش مرا هيچ غم نيست، تو مىسوز، كه من مىسازم
آنچنان بر دل من ناز تو خوش مىآيد كه حلالت بكنم، گر بكُشى از نازم
حافظ ار جان ندهد بَهْرِ تو چون پروانه پيش روى تو، چو شمعش به شبى بگدازم[14]
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد مگر از مردمكِ ديده، مدادى طلبيم
كنايه از اينكه: اى دوست! تو را كجا توان ديد و شناخت، و به اسم و صفت مشاهده نمود، جز به راهنمايىات، به گفته خواجه در جايى :
بيان وصف تو گفتن، نه حدِّ امكان است چرا كه وصف تو، بيرون ز حدّ اوصاف است
ز چشمِ عشق توان ديد روىِ شاهد غيب كه نور ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[15]
و يا بخواهد بگويد: تو را اسمآ و صفتآ و ذاتآ، به تو توانيم شناخت؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ لَمْ أدَرِ ما أنْتَ.»[16] : (به تو، تو را شناختم،
و تو بودى كه مرا بر خويش رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمىفهميدم كه تو چيستى.)
عشوهاى از لب شيرين تو دل خواست به جان به شَكَرْ خنده، لبت گفت: فؤادى طلبيم
دل و عالم خيالى و صورت بشريّت ما، به جان دادن ظاهرى و تقاضاى مردن اضطرارى، مىخواست تا شايد قطرهاى از آب حيات بقا از لب تو بياشامد؛ ولى لب و تجلّى حيات بخشت به ما خنده زد و گفت: كسى آب حيات از لب ما خواهد نوشيد، كه دل بكلّى به ما دهد و از تعلّقات گسسته باشد، كه: (قُلْ: يا أيُّهَا الَّذينَ هادُوا! إنْ زَعَمْتُمْ أنَّكُمْ أوْلِياءُ للهِِ مِنْ دُونِ النّاسِ، فَتَمَنَّوُا المَوْتَ، إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ، وَلا يَتَمَنَّوْنَهُ أبَدآ، بِما قَدَّمَتْ أيْديهِمْ، وَاللهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ )[17] : (بگو: اى يهوديان! اگر گمان مىكنيد كه تنها شما
دوستان خداييد نه ساير مردم، پس اگر راست مىگوييد آرزوى مرگ كنيد. ولى آنان هرگز آرزوى مرگ نخواهند كرد، بخاطر اعمالى كه از پيش فرستادهاند، و خداوند به ستمگران آگاه مىباشد.) و نيز: (قُلْ: إنْ كانَتْ لَكُمُ الدّارُ الآخِرَةُ عِنْدَ اللهِ خالصِةً مِنْ دُونِ النّاسِ، فَتَمَنَّوُا المَوْتَ، إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ، وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أبَدآ، بِما قَدَّمَتْ أيْديِهم، وَاللهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ، وَلَتَجدَنَّهُمْ أحْرَصَ النّاسِ عَلى حَيوةٍ…)[18] : (بگو: اگر سراى آخرت در نزد خدا، مخصوص شماست
نه ساير مردم، پس اگر راست مىگوييد آرزوى مرگ كنيد. ولى آنها بخاطر اعمالى كه از پيش فرستادهاند هرگز آرزوى مرگ نخواهند كرد. و خداوند به ستمگران آگاه است. و آنها را حريصترين مردم بر زندگانى ] دنيا [خواهى يافت…) و همچنين: (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلا بَنُونَ، إلّا مَنْ أتَى اللهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ )[19] : (روزى كه مال و فرزندان نفع نمىبخشند،
مگر كسى كه با دلى پاك به پيشگاه خدا آيد.) در جايى مىگويد :
اى كه گفتى:جان بده، تا باشدت آرام دل جان به يغمايش سپردم، نيست آرامم هنوز[20]
و نيز در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود، غبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره، پرده بر فكنم
چگونه طوف كنم، در فضاىِ عالم قدس چو در سراچه تركيب تخته بند تنم[21]
تا بود نسخه عطرى، دلِ سودا زده را از خطِ غاليهْ ساىِ تو، سوادى طلبيم
اى دوست! دل سودا زده و عاشق ما تو را مىخواهد و عطر جمالت را تمنّا دارد، نسخهاى از آن به ما عطا بنما و به مشاهدهات بهرهمندمان ساز، و بيش از اين در تمنّاى ديدارت مگذارمان؛ كه: «أسْئلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بَعواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُومِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[22] : (به عظمت ] و يا: انوار [ رويت ] اسماء و صفات [ و
به انوار مقامِ قدست از تو مسئلت داشته، و به توجّهات و عنايتهاى رحمتت و لطائف نيكى و احسانت تو را مىخوانم كه گمانم را در باره آنچه از اكرام بزرگ و انعام زيبايت، در قرب و نزديكى در پيشگاهت و برخوردارى از نظر به تو آرزو دارم، تحقّق بخشى.)
چون غمت را نتوان يافت، مگر در دلِ شاد به اميد غمِ تو، خاطرِ شادى طلبيم
محبوبا! غم عشقت را در هر دلى جاى نباشد. دلى غم عشق تو را پذيراست، كه شادمان و فارغ از تعلّقات عالم طبيعت باشد؛ كه: (ألا! إنَّ أوْلِيآءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[23] : (آگاه باشيد! كه نه ترسى بر اولياى خداست، و نه اندوهگين
مىشوند.)؛ ما هم به اميد يافتن غم عشقت، از تو خاطر شاد از تعلّقات و آنچه ما را از تو جدا ساخته، مىطلبيم، تا شايد غمت پذيرايمان شود.
در جايى پس از رسيدن به اين آرزو، مىگويد :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او، سودا گرفته است
شدم عاشق به بالاىِ بلندش كه كار عاشقان، بالا گرفته است[24]
بر در مدرسه، تا چند نشينى حافظ! خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم
اى خواجه! با علوم ظاهرى و مفاهيم و تعليم و تعلّم از اساتيدِ معارف، آشنايى با حضرت دوست به دست نمىآيد. كمالات انسانى و معنوى را بايد به راهنمايى آنان كه ميخانه دوست گشتهاند و حضرت معشوق آنان را به قرب خود پذيرفته و گوش و چشم و زبان و حتى عقل آنان شده فرا گرفت؛ كه: «وَما يَتَقَرَّبُ إلىَّ عَبْدٌ مِنْ عِبادى بِشَىْءٍ أَحَبُّ إلىَّ مِمّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ، وَإنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إلىَّ بالنّافِلَةِ حَتّى اُحبَّهُ، فَإذا أحْبَبْتُهُ، كُنْتُ اذآ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الّذى يَبْصُرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الّذى يَنْطِقُ بِهِ…» : (هيچ بندهاى از بندگانم به چيزى محبوبتر از آنچه بر او واجب نمودم، به سوى من تقرّب و نزديكى نمىجويد. بدرستى كه او با كارهاى مستحبّى به سوى من نزديكى مىجويد تا اينكه دوستش مىدارم، وقتى او را دوست داشتم، گوش او مىشوم كه بدان مىشنود، و چشمش كه بدان مىبيند، و زبانش كه بدان سخن مىگويد.) و در حديث معراج آمده كه: «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[25] : (و بدرستى عقل او را غرقه
معرفتم نموده، و خود به جاى عقل او قرار مىگيرم.)، تا علوم ظاهرى به علم باطن آميخته نگردد، علمى كه همه معرفت ونور و روشنى است، بدست نمىآيد؛ كه : «ثَمَرَةُ العِلْمِ مَعْرِفَةُ اللهِ.»[26] : (ثمره علم و آگاهى، شناخت خداست.)
[1] ـ رعد : 28.
[2] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.
[6] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 284، ص223.
[10] ـ مائده : 35.
[11] ـ بحار الانوار، ج23، ص10، روايت 5.
[12] ـ بحار الانوار، ج23، ص10، روايت 8.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص326.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص303.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص75.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[17] ـ جمعه : 6 و 7.
[18] ـ بقره : 94 ـ 96.
[19] ـ شعراء : 88 ـ 89.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص240.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[22] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[23] ـ يونس : 62.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.
[25] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.
[26] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص243.