- غـزل 404
خيال روى تو گر بگذرد به گلشن چشمدل از پى نظر آيد به سوى روزن چشم
بيا كه لعل و گهر در نثار مقدم تو ز كنج خانه دل مىكشم به مخزن چشم
سزاى تكيهگهت منظرى نمىبينم منم ز عالم و اين گوشه معيّن چشم
سحر سرشك روانم سر خرابى داشت گَرَم نه خون جگر مىگرفت دامن چشم
نخست روز كه ديدم رخ تو دل مىگفت اگر رسد خللى خون من به گردن چشم
به بوى مژده وصل تو تا سحر همه شب به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمى كه دل دردمند حافظ را مزن به ناوك دلدوز مردم افكن چشم
خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانه خود اظهار اشتياق به دوست نموده و مىگويد :
خيال روى تو گر بگذرد به گلشن چشم دل از پى نظر آيد به سوى روزن چشم
محبوبا! چنان مشتاق ديدارت مىباشم كه اگر با ديدن مظاهر عالم، ياد جمال و كمالت در خيالم آيد، آن را طالبم، تا از اين طريق به مشاهده خيالت مشغول گردم.
به گفته خواجه در جايى :
خيال روى تو در كارگاه ديده كشيدم به صورت تو نگارى نه ديدم و نه شنيدم
گناه چشم سياه تو بود بُردن دلها كه من چو آهوى وحشى ز آدمى برميدم
به خاك پاى تو سوگند، نور ديده حافظ! كه بىرُخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم[1]
حال كه در اشتياق ديدارت چنينم :
بيا كه لعل و گهر در نثار مقدم تو ز كنج خانه دل مىكشم به مخزن چشم
اى دوست! جلوه بنما تا از خون دل، اشك چون لعل و گهر، نثار ديدارت كنم و از شوق مشاهدهات آن را به پايت فرو ريزم.
در جايى مىگويد :
اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد عمرِ بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
دارم امّيد بدان اشك چو باران كه مگر برق دولت كه برفت از نظرم، باز آيد[2]
و در جاى ديگر مىگويد :
تا كِىْ اى دُرّ گرانمايه روا خواهى داشت كز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بُن هر مژهام آب، روان است بيا اگرت ميل لب جوى و تماشا باشد[3]
سزاى تكيه گهت منظرى نمىبينم منم ز عالم و اين گوشه معيّن چشم
معشوقا! زمانهاى است كه كسى را سزاوار ديدارت نمىيابم، اين منم كه فريفته و مشتاق ديدارت مىباشم، مرا از ديدارت محروم مساز.
به گفته خواجه در جايى :
چون در جهانِ خوبى امروز كامكارى شايد كه عاشقان را كامى ز لب برآرى
از باده وصالت گر جرعهاى بنوشم تا زندهام نورزم آئين هوشيارى
آخر ترحّمى كن بر حال زار حافظ تا چند نااميدى؟ تا چند خاكسارى؟[4]
سحر سرشك روانم سر خرابى داشت گَرَم نه خون جگر مىگرفت دامن چشم
معشوقا! سحرگاهان در انتظار ديدارت چنان گريستم كه نزديك بود سيل سرشكم به نابودىام كشد، امّا خون جگرم (كه موجب فراهم شدن اشك ديدگانم بود،) تمام شد، و يا از كار خود ايستاد و دامن چشم من بگرفت و نگذاشت به كار خود ادامه دهم. بيا و بيش از اين در انتظارم مگذار.
به گفته خواجه در جايى :
چه بودى ار دل آن ماه، مهربان بودى؟ كه كار ما نه چنين بودى ار چنان بودى
به رُخ، چو ماهِ فلك، بىنظير آفاق است به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى!
ز پرده كاش برون آمدى چو قطره اشك! كه بر دو ديده ما حكم او روان بودى[5]
نخست روز كه ديدم رخ تو، دل مىگفت : اگر رسد خللى، خون من به گردن چشم
دلبرا! روز اوّلى (در روز ازل، يا در گذشته) كه ديده دلم به مشاهدهات نايل گرديد، به نابودى عالَم خيالى و عنصرى خويش آگاه شدم، و دانستم اين ديدار به فناى من دست خواهد زد، لذا دل و عالم خيالم گفت: اگر به من خلل و نقصى واقع شود، همه به گردن چشم است.
گويا باز با اين بيان مىخواهد تمنّاى ديدار و فانى شدن در مقابل ديدارش را بنمايد.
در جايى مىگويد :
هماى اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد[6]
به بوى مژده وصل تو تا سحر همه شب به راهِ باد نهادم چراغ روشن چشم
كنايه از اينكه: محبوبا! همواره ديده به راهت دوختم و ترسان و لرزان، شب تا به صبح بيدارى كشيدم، تا شايد مشام جانم بوى وصلت را استشمام نمايد و ببينمت و بر من گذرى نمايى و به فنا و نابودىام آگاه سازى؛ عنايتى نفرمودى!
به گفته خواجه در جاى ديگر :
به چشم كردهام ابروىِ ماهْ سيمائى خيال سبزْ خطى، نقش بستهام جائى
سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرائى
مكدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين تو اگر مىكنى تماشائى[7]
به مردمى، كه دل دردمند حافظ را مزن به ناوك دلدوز مردم افكن چشم
اى دوست! قسم به آن كرامت و عظمتى كه تو راست، خواجه غمديده و دردمندِ خويش را به ناز خويش و مژگان دلدوزت نابود مساز.
با اين بيت هم بخواهد باز تمنّاى كشته شدن و نابودى خويش را بنمايد. «مزن»، يعنى «بزن»؛ زيرا وصال جز به فناء و كشته شدن حاصل نمىشود.
به گفته خواجه در جايى :
مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم كه پيش چشم بيمارت بميرم
نصاب حسن در حدّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين و فقيرم
من آن دم برگرفتم دل ز حافظ كه ساقى گشت يار ناگزيرم[8]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 403، ص298.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص397.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص398.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص327.