- غـزل 403
خيال روى تو در كارگاه ديده كشيدمبهصورت تو نگارى نديدم و نشنيدم
اميد خواجگىام بود، بندگى تو كردم هواى سلطنتم بود خدمت تو گزيدم
اگر چه در طلبت همعنانِ باد شمالم بهگَرد سرو خرامان قامتت نرسيدم
اميد در سر زلفت بهروز عهد ببستم طمع به دور دهانت زكام دل ببريدم
گناه چشم سياه تو بود بردن دلها كه من چو آهوى وحشى ز آدمى برميدم
زشوق چشمه نوشت چه قطرهها كه فشاندم زلعل بادهْ فروشت چه عشوهها كه خريدم
زغمزه بر دل ريشم چه تيرها كه گشادى ز غصّه بر سر كويت چه بارها كه كشيدم
ز كوى يار بيار اىنسيم صبح غبارى كه بوى خون دل ريش از آنتراب شنيدم
چو غنچه بر سرم از كوى او گذشت نسيمى كه پرده بر دل خونين ز بوى او بدريدم
به خاك پاى تو سوگند، نور ديده حافظ! كه بىرخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم
معمولاً سالكينى كه لحظهاى به ديدار حضرت دوست نايل گشته و سپس از آن محروم مىشوند، گاه گاهى كه با خود خلوت مىكنند، خيالى از آن ديدار را در دل تصوّر نموده و خويش را به آن تسلّى داده و به بازگشت و شهود دوباره آن اظهار اشتياق مىنمايند. گويا خواجه هم چنين حالى را پيدا كرده، كه در اين غزل مىگويد :
خيال روى تو در كارگاه ديده كشيدم به صورت تو نگارى نديدم و نشنيدم
محبوبا! چون شهود گذشتهام را در نظر مىآورم، صاحب جمالى را در زيبايى، چنانكه تويى، نمىيابم و نشنيدهام.
و ممكن است بخواهد بگويد: معشوقا! عالم و مظاهر را (كه نشان دهنده كمالات و اسماء و صفات تواند،) در كارگاه ديده در آورده و به سير آفاقى آنها پرداختم، از اين راه پى به كمالات تو برده، و فهميدم كه چون تو محبوب و معشوقى در كمال و جمال وجود ندارد؛ كه: (سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الحَقٌّ أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ؟! ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[1] : (بزودى نشانههاى روشن خود در آفاق و نواحى ] جهان [ و در
جانهايشان را به آنها نشان خواهيم داد، تا برايشان روشن گردد كه تنها او حقّ است. آيا
] براى روشن شدن اينكه او حقّ است [ همين بس نيست كه پروردگارت مشهودِ هر چيزى است؟ آگاه باش! كه آنان از ملاقات پروردگارشان در شكّ و انكارند. آگاه باش، كه بىگمان او به هر چيزى احاطه دارد.)
و به گفته خواجه در جايى :
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكى به دلپذيرى نقش نگار ما نرسد[2]
لـذا
اميد خواجگىام بود، بندگىِّ تو كردم هواى سلطنتم بود، خدمت تو گزيدم
منى كه ممكن نبود در مقابل هيچ كمالى خضوع كنم و خواهان سلطنت و بزرگى بودم، چون به كمالات تو پى بردم، بندگى و خدمتت را بر هر چيز برگزيدم؛ چون دانستم بندگى و سلطنت حقيقى در آن بدست مىآيد.
در جايى مىگويد :
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن در كوى او گدائى بر خسروى گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود و ليكن از دوستان جانى مشكل توان بريدن[3]
و يا معنى اين باشد كه خيال جمال و كمالت از طريق مظاهر مرا فريفته ساخت و از خود و هواهاى خويش بيرون نمود، به گونهاى كه پرده و حجاب كثرت، از مظاهرت افكنده شد و به ديده دل به ملكوتشان آگاه گشتم و ديدمت.
اگر چه در طلبت هم عنانِ باد شمالم به گَردِ سَرْوِ خرامانِ قامتت نرسيدم
اى دوست! مرا فريفته خود ساختى و آرامش را از من ربودى و به خيال رويت
مشغول ساختى؛ ولى هر چه كوشش مىكنم باز به مشاهدهات نايل شوم، و از عالم خيال، به حقيقت، و از ظاهر، به باطن راه يابم، ممكن نمىشود. و مىگويم :
درآ، كه در دل خسته توان درآيد باز بيا، كه بر تن مرده روان گرايد باز
به پيش آينه دلِ هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت نمىنمايد باز[4]
البتّه علّت هم آن است كه تا تو را به خود مىيابم، نخواهمت يافت، و چون به فناى خويش راه يابم، تو را به تو خواهم ديد؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لاأنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[5] : (به تو، تو را شناختم، و تو بودى كه مرا بر
خود رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمىفهميدم كه تو چيستى.)
اميد بر سر زلفت به روز عهد ببستم طمع به دور دهانت زكام دل ببريدم
كنايه بر اينكه: در عهد ازلى كه (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[6] : (و آنان
را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) فرمودى، به خود نگريستم و (بَلى، شَهِدْنا)[7] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتم، دانستم تو را با خود و
كثرات و مظاهرت بايد ديد، نه در كنارشان، در آخرين مرحله تنزّل خلقى هم گمان مىكردم تو را مىتوان به آسانى در آنها و با آنها ديد، افسوس! كه اين جز اميد و خيالى بيش نبود از عالمى كه جهل در آن حاكم است، كه: «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[8] : (خداوند، اساس خلقت مخلوقات را بر جهل و نادانى نهاد.) زيرا از كام
دل در اين جهان گذشتن و بريدن، و تجافى از كثرات، كار هر كس نيست؛
مجاهده مىخواهد؛ كه: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنينَ )[9] : (و بدرستى آنان كه در ] راه [ ما بكوشند، به راههاى خويش
رهنمونشان مىشويم، و براستى كه خدا با نيكو كاران مىباشد.)
خلاصه با بيان فوق اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده. در جايى مىگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را نه به وضع دگران مىدارى
گوشه چشمِ رضائى به منت باز نشد اين چنين عزّت صاحبنظرانمىدارى؟[10]
و در ذيل همين غزل، خود علّت محروميّتش را بيان نموده و مىگويد :
كيسه سيم و زرت نيك ببايد پرداخت زين تمنّا تو كه از سيم بران مىدارى
اى كه در دلق ملمّع طلبى ذوقِ حضور چشمِسيرىعجباز بىبصران مىدارى[11]
گناه چشم سياه تو بود بُردنِ دلها كه من چو آهوى وحشى ز آدمى برميدم
اگر جمال جذّابت در ازل نمىبود و از ما ميثاق گرفته نمىشد و تو را نمىديديم، كجا در اين عالم مىتوانستيم به تو اقرار داشته باشيم، كه: «فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحيدِ عِنْدَ الميثاقِ عَلى مَعْرِفَةِ أنَّهُ رَبُّهُم. قُلْتُ: وَخاطَبُوهُ؟ قالَ: فَطأْطَأَ رَأْسَهُ ثُمَّ قالَ: لَوْ لا ذلِکَ، لَمْ يَعْلَمُوا مَنْ رَبُّهُمْ وَمَنْ رازِقُهُمْ.»[12] : (خداوند هنگام پيمان گرفتن از مردم بر معرفت و شناخت اينكه
او پروردگار ايشان است، آنان را بر توحيد نو آفرينى فرمود. ] راوى مىگويد : [ عرض كردم: آيا مردم هم با او سخن گفتند؟ حضرت سر مباركش را پايين انداخت و سپس فرمود: اگر اين نبود آنها نمىدانستند كه چه كسى پروردگارشان هست و چه كسى به آنها روزى مىدهد.) همان ديدن چشم سياه و جمال تو بود كه در اين جهان مرا
چون آهو از آدمى زادگان فرارى داده و اينك جز اُنس با تو را طلب نمىكنم.
و يا بخواهد بگويد: اين جمال جذّاب توست كه همه را دانسته و ندانسته به خود توجّه داده و مرا هم چون آهوى وحشى به بيابانها كشيده.
باز خواجه با اين بيت اظهار اشتياق به ديدار محبوب نموده. در جايى مىگويد :
چونتويى نرگس باغنظر اى چشم وچراغ! سر چرا بر مندل خسته گران مىدارى؟
دين ودل رفت ولى راست نمىآرم گفت كه من سوخته دل را تو بر آن مىدارى[13]
ز شوق چشمه نوشت چه قطرهها كه فشاندم ز لعل باده فروشت چه عشوهها كه خريدم
محبوبا! اين سرشكى كه از ديدگان مىبارم، به اشتياق ديدن روى توست. و اين تحمّل نازى كه از تو مىكنم، براى رسيدن به شراب مشاهداتت مىباشد. بيا و عنايتى فرما و از دورى و هجرانم خلاصى بخش.
به گفته خواجه در جايى :
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است ببين كه در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل لب و چشم مست ميگونت زجام غم،مِىِ لعلى كه مىخورم خوناست
زدور باده به جان راحتى رسان ساقى! كه رنج خاطرم از جور دور گردون است[14]
ز غمزه بر دل ريشم چه تيرها كه گشادى ز غصّه بر سر كويت چه بارها كه كشيدم
محبوبا! از جور و جفا و ناز و كرشمه با من دست بر نداشتى و هموارهام به ناراحتى و غم و غصّه در هجرت نشاندى. گويا درد مرا (كه وصال توست،) دوا جز اين نمىدانستى و مىخواستى بكلّى از خويشم و توجّه به عالم طبيعتم برهانى تا لايق ديدارت گردم. در جايى مىگويد :
آن كه از سنبل او غاليه تابى دارد باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا مىريزد فرصتش باد! كه خوش رأىِ صوابى دارد
كِىْ كند سوى دل خسته حافظ نظرى چشم مستت كه به هرگوشه خرابىدارد[15]
و در جاى ديگر مىگويد :
عافيت مىطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طُرّه طرّار دگر
هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت كُنَدم قصدِ دلِ زار به آزار دگر[16]
ز كوى يار بياراى نسيم صبح غبارى كه بوى خون دل ريش از آن تراب شنيدم
اى نسيمها و نفحات سحرگاهان! و اى مقرّبين درگاه دوست! از كوى جانان غبارى از خاك كُشتگان او به رسم هديه براى من بياوريد، تا شايد بويى از آنان به مشام جانم رسد و چون ايشان فانى گردم و سپس زندگى تازهاى بيابم.
به گفته خواجه در جايى :
صبا! اگر گذرى افتدت بهكشور دوست بيار نفحهاى از گيسوى معنبر دوست
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار براى ديده بياور غبارى از در دوست
چه باشد ار شود از قيد غم دلش آزاد چو هست حافظ مسكين غلام و چاكر دوست[17]
و يا بخواهد بگويد: غبارى بياور تا با خاكِ دلْ ريشان بنشينم، و بفهمم كه چارهام در دلْ ريشى اوست و از فراق، آن همه ننالم.
و گويا پس از آن گفتگوها و اظهار اشتياق، وصالش دست داده كه مىگويد :
چو غنچه بر سرم از كوى او گذشت نسيمى كه پرده بر دل خونين ز بوى او بدريدم
نسيمهاى رحمت دوست و نفحات جان فزايش وزيدن گرفت و مژده وصالم بياورد و به الطاف او آگاه نمود و از ناراحتيهاى هجران خلاصىام بخشيد.
و يا بخواهد بگويد: نسيمهاى جان فزاى او پرده از كثرات برداشت و بوى او را از ملكوت آنها استشمام نمودم؛ كه: «إلهى! تَناهَتْ أبْصارُ النّاظِرينَ إلَيْکَ بِسَرآئِرِ القُلُوبِ… هَتَكْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ حُجُبَ الغَفْلَةِ، فَسَكَنُوا فى نُورِکَ، وَتَنَفَّسُوا بِرَوْحِکَ؛ فَصارَ قُلُوبُهُمْ مَغارسآ لِهَيْبَتِکَ، وَأبْصارُهُمْ مَآكِفآ لِقُدْرَتِکَ، وَقرَّبْتَ أرْواحَهُمْ مِنْ قُدْسِکَ.»[18] : (معبودا! ديدگانِ آنان كه با
چشم دل به سوى تو ناظرند، باز ايستاده… حجابهاى ميان خود و ايشان را دريدى، تا اينكه در نورت جاى گزيده، و با رحمتت نَفَس كشيدند، پس نهال هيبت و عظمتت را در دلهايشان نشانده، و ديدگانشان را به قدرتت خيره ساخته، و جانهايشان را به مقام پاك و قدست، نزديك گرداندى.)
به خاك پاى تو سوگند، نور ديده حافظ كه بىرُخ تو فروغ از چراغ، ديده نديدم
محبوبا! قسم به آنان كه جز بندگى تو ندانند (انبياء و اولياء :)، روشنى چشم و نور ديده خواجه به توست، بىديدارت به پيش چشمم عالم نورى ندارد.
به گفته خواجه در جايى :
روشنى طلعت تو ماه ندارد پيش تو گل رونق گياه ندارد
حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب كافرِ عشق اى صنم! گناه ندارد[19]
[1] ـ فصّلت : 53 و 54.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[6] ـ اعراف : 172.
[7] ـ اعراف : 172.
[8] ـ بحار الانوار، ج3، ص15، روايت 2.
[9] ـ عنكبوت : 69.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص403.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص404.
[12] ـ بحار الانوار، ج3، ص278، روايت 10.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص404.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص94.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125، ص119.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص86.
[18] ـ بحارالانوار، ج94، ص95، 96.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص168.