• غـزل  401

حجاب چهره جان مى‌شود غبار تنمخوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم

چنين‌قفس‌نه‌سزاى چو منخوش‌الحانى‌است         روم به‌گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم         دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم

چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس         چو در سراچه تركيب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوى عشق مى‌آيد         عجب مدار كه همدرد آهوى ختنم

مرا كه منظر حور است مسكن و مأوى         چرا به‌كوى خراباتيان بود وطنم

طراز پيرهن زركشم مبين چون شمع         كه سوزهاست نهانى درون پيرهنم

بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار         كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم

خواجه در اين غزل به مشكلات طريقه عاشقى و موانعش اشاره نموده، و در مقام تمنّاىِ برطرف شدن آن بوده و مى‌گويد :

حجاب چهره جان مى‌شود، غبارِ تنم         خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم

بدن عنصرى‌ام، حجاب چهره جان و عالم ملكوت و حقيقتم شده، و نمى‌گذارد به آن توجّه داشته باشم. خوشا روزى! كه به موت اختيارى، و يا موت اضطرارى، از تعلّقات عالم طبيعت جدا گردم؛ كه: «مَنْ رأَى المَوْتَ بِعَيْنِ يَقينِهِ رَآهُ قَريبآ.»[1] : (هر كس

مرگ را با چشم يقين بنگرد، آن را نزديك خواهد ديد.) و نيز: «مَنْ رَأَى المَوْتَ بِعَيْنِ أَمَلِهِ، رَأهُ بَعيدآ.»[2] : (هر كس مرگ را با چشم آرزو بنگرد، آن را دور خواهد ديد.) و همچنين : «أفْضَلُ تُحْفِةَ المُؤْمِنِ، ألْمَوْتُ.»[3] : (مرگ، بهترين تحفه براى مؤمن مى‌باشد.) و: «فِى المَوْتِ

راحَةُ السُّعدآءِ.»[4] : (راحتى نيكبختان در مرگ حاصل مى‌شود.) و نيز: «لا مُريحَ كالمَوْتِ»[5]  :

(هيچ چيزى همچون مرگ انسان ] با كمال [ را آسوده نمى‌سازد.)

زيـرا  :

چنين قفس، نه سزاى چو من خوش الحانى است         رَوَم به گلشن رضوان، كه مرغ آن چمنم

عالم بشريّت و خاكى براى من زندان و قفسى است. سزاوار نيست منى با اين عظمت و برجستگى كه مُكرّم به كرامت تعليم اسماء، و معظّم به عظمتِ  (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[6] : (و از روح خود در آن دميدم.) و (ثمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ، فَتبارَکَ اللهُ

أحْسَنَ الخالقينَ )[7] : (سپس او را به گونه ديگرى پديد آورديم. پس بزرگ است

خداوندى كه بهترين آفرينندگان مى‌باشد.) مى‌باشم، گرفتار آن باشم.

خوب است پيش از گذشتن از اين عالم، به منزلگاه قدس عالمِ «إنّى أَظلُّ عِنْدَ رَبّى، يُطْعِمُنى وَيَسْقِينى.»[8] : (بدرستى كه در سايه ] رحمت [ پروردگارم قرار مى‌گيرم و او

غذايم داده و سيرابم مى‌سازد.) و به جايگاهِ (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ)[9] : (بدرستى كه اهل تقوى در بهشتها و جويهايى، در جايگاه صدق و

راستى، نزد پادشاه مقتدر، مى‌باشند.) قرار گيرم.

و ممكن است بيت اشاره به موت اضطرارى باشد و بخواهد بگويد: اين قفس دنيا، جاى چون منى نيست كه مرغ آن چمنم، خوب است با مگر اضطرارى، به عالم باقى پرواز بنمايم.

عيان نشد كه چرا آمدم؟ كجا بودم؟         دريغ و درد! كه غافل ز كار خويشتنم

افسوس! كه نفهميدم براى چه در اين عالم آمدم، و ندانستم مقام خلافتِ (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[10] : (همانا من در زمين خليفه و جانشينى قرار مى‌دهم.) را در اين جهان

مى‌توان بدست آورد، و به سير نزولى پايان داد و سير صعودى را شروع نمود؛

كه: (فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ )[11] : (سپس آدم از پروردگارش كلماتى را

آموخت، و در نتيجه خدا توبه او را پذيرفت.) و نيز: (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْه وَهَدى )[12] : (سپس پروردگارش او را برگزيده، و توبه او را پذيرفته و هدايتش نمود.)،

«دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم.»

چگونه طَوف كنم در فضاىِ عالم قدس         چو در سراچه تركيب تخته بندِ تنم

چنان دست و پاى خويش را با تعلّقات و هوا و هوس‌ها و لهو و لعب و زينت اين عالم بسته‌ام، كه روح مجرّده و حقيقت خويش را گرفتار نموده، به گونه‌اى كه نمى‌توانم به عالم قدس پرواز نموده و به سير صعودى خود بپردازم.

در جايى مى‌گويد :

چرا نه در پى عزمِ ديار خود باشم         چرا نه خاكِ كفِ پاى يار خود باشم

غم غريبى و غربت چو بر نمى‌تابم         به شهر خود روم و شهريار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم         ز بندگانِ خداوندگار خود باشم

بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ!         و گرنه تا به ابد، شرمسار خود باشم[13]

اگر ز خون دلم، بوى عشق مى‌آيد         عجب مدار، كه همدرد آهوى ختنم

همان گونه كه آهوى فرارى از مردم، آثار خون دلش در نافه ظاهر شده و عطر از آن استشمام مى‌گردد، اشك ديدگان من هم از خون دلم سرچشمه گرفته و بوى عطر عاشقى و فريفتگى‌ام به معشوق حقيقى را مى‌دهد. پس اگر بگويم: با آهوى سر به بيابان گذاشته و وحشى از مردم، همدرد گشته‌ام، عجب مدار.

مرا كه منظرِ حور است مسكن و مأوى         چرا به كوى خراباتيان بُوَد وطنم

حال كه در اين عالم مى‌توانم به منظر و حقيقت حور و تجلّيات اسمائى و صفاتى دوست از طريق ملكوت مظاهر عالم باقى نظر داشته باشم، و در آنجا مسكن و مأوى گيرم، و: (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[14] : (و نزد ما افزونتر از آن است.) را هم با (لَهُمْ مَا

يَشآؤُنَ فيها)[15] : (براى آنان هر چه بخواهند آماده است.) مشاهده كنم، چرا خود را

ضايع نموده و دل به اين خراب آباد جهان فانى دهم؟!

در نتيجه بخواهد بگويد: منى كه مى‌توانم در اين عالم به فطرت و حقيقت و ملكوت آنها توجّه داشته باشم و نعمتهايى كه پس از اين جهان بدست مى‌آيد، در اين سرا بدست آورم، چرا به نظر استقلال به مظاهر بنگرم و از توجّه به حقيقت آنها باز مانم؟ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[16] : (معبودا! با پى در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى

تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيزى به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

و به گفته خواجه در جايى :

كمتر از ذرّه نه‌اى،پست مشو، مهر بورز         تا به خلوتگه خورشيد رسى، چرخْ زنان

بر جهان تكيه مكن، گر قدحى مى‌دارى         شادى زُهرهْ جبينان خور و نازكْ بدنان[17]

طراز پيرهن زَرْكِشم مبين چون شمع         كه سوزهاست نهانى درون پيرهنم

خواجه در اين بيت صورت زرد و اشك چشم خويش را به شعله زرد شمع و آب شدن پيه آن تشبيه نموده، بخواهد بگويد: محبوبا! زرد رويى‌ام و فرو ريختن اشك چشمانم از شعله درونى‌ام از عشقت حكايت مى‌نمايد، عنايتى بفرما و از هجرم خلاصى بخش، تا چون شمع نسوزم و نگريم و آب نشوم.

در جايى مى‌گويد :

رشته صبرم بمقراض غمت ببريده شد         همچنان در آتش هجر تو سوزانم چو شمع

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست         اين دل زار نزار اشكبارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلى فرست         ورنه از آهم جهانى را بسوزانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت         آتش دل كى بآب ديده‌بنشانم چو شمع[18]

و يا بخواهد بگويد: محبوبا! تنها به رنگ زرد و اشك ديدگانم از عشقت نظر مكن. اينها همه از آثار آتش درونى من است. عنايتى فرما و با ديدارت آبى بر آن بپاش. در جايى مى‌گويد :

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولى         بى شمعِ عارضِ تو، دلم را بُوَد گداز[19]

بيا و هستى حافظ ز پيشِ او بردار         كه با وجودِ تو كس نشنود ز من كه منم

در بيت ختم باز خواجه به بيان بيت اوّل برگشته و مى‌گويد: معشوقا! آنچه ميان من و تو حايل شده، هستى خاكى من است، مرا از ميان بردار، تا با وجود تو از خود حرفى نزنم و تو را به تو شناسم؛ كه: «إعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ.»[20] : (به خدا، خدا را بشناسيد.) و

نيز: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ، لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[21] : (به تو، تو را

شناختم، و تو بودى كه مرا بر خويش رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمى‌فهميدم كه تو چيستى.)

و به گفته خواجه در جايى :

روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير         پيشِ شمع، آتشِ پروانه، به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[22]

[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص373.

[2]

[3] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص370 و 372.

[4]

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص374.

[6] ـ حجر : 29.

[7] ـ مؤمنون : 14.

[8] ـ بحار الانوار، ج16، ص390.

[9] ـ قمر : 54 ـ 55.

[10] ـ بقره : 30.

[11] ـ بقره : 37.

[12] ـ طه : 122.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص295.

[14] ـ ق : 35.

[15] ـ ق : 35.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 475، ص346.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص271.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.

[20] ـ اصول كافى، ج1، ص85، روايت 1.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا