- غـزل 400
حاشا كه من بهموسمگل ترك مى كنممن لاف عقل مىزنم اين كار كى كنم
مطربكجاست تا همهمحصولزهد و علم در كار بانگ بربط و آواز نى كنم
از قال و قيل مدرسه حالى دلم گرفت يكچند نيز خدمت معشوق و مى كنم
كو پيك صبح تا گِلههاى شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پى كنم
كِى بود در زمانه وفا؟ جام مى بيار تا من حكايت جم و كاوسِ كى كنم
از نامه سياه نترسم كه روز حشر با فيض لطف او صد از اين نامه طى كنم
خاك مرا چو در ازل از مى سرشتهاند با مدعى بگو كه چرا تركِ وى كنم
اين جان عاريت كه بهحافظ سپرد دوست روزى رخش به بينم و تسليم وى كنم
خواجه غزل ذيل را در آرزوى ديدار حضرت محبوب سروده، و با بيانات شيرينش تقاضاى خلاصى از روزگار فراق و انتظار عنايات حضرت دوست را داشته، مىگويد :
حاشا كه من به موسم گُل، تركِ مىْ كنم من لاف عقل مىزنم، اين كار كى كنم
كجا و كِىْ عاقلان در فصل بهار و گل از بهرهمندى و عيش و نوش در باغ و گلزارها خوددارى مىكنند؟ تا منى كه لاف عقل مىزنم، در بهار جوانى، و يا تجلّيات دوست، و يا ايّام وزش نفحات الهى، و يا ايّام و ليالى متبرّكه، از ذكر و ياد دوست و مشاهداتش خوددارى كنم. حاشا! اين كار، كى كنم؟ در جايى مىگويد :
دوستان! وقتِ گُل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم سخن پير مغان است، به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقت طرب مىگذرد چاره آن است كه سجّاده به مِىْ بفروشيم[1]
لذا مىگويد :
مطرب كجاست؟ تا همه محصولِ زهد و علم در كارِ بانگِ بربط و آوازِ نِىْ كنم
كجاست امور به وجد آورنده، و يا نفحات دوست؟ تا آنچه از زهد و علم تحصيل نمودهام نثار مقدمشان نمايم، و عمر خويش به كار عشق با حضرت محبوب بسر آرم.
در جايى در تقاضاى بيان فوق مىگويد :
مطرب خوش نوا بگو، تازه به تازه نو به نو باده دلگشا بجو، تازه به تازه نو به نو
با صنمى چو لعبتى خوش بنشين به خلوتى بوسه ستان به آرزو، تازه به تازه نو به نو
بَرْ ز حيات كِىْ خورى، گرنه مدام مِىْ خورى باده بخور به ياد او، تازه به تازه نو به نو[2]
بدين جهت مىگويد :
از قال و قيل مدرسه، حالى دلم گرفت يك چند نيز، خدمتِ معشوق و مِىْ كنم
بس است اى خواجه! هر چه قال و قيل و گفتار علوم ظاهرى نمودى كه جز خودبينى و خود پرستى و ظلمت و تاريكى در تو نيفزود. زمانى هم به ذكر معشوق و مراقبه وى بپرداز، تا عنايات او دستگيريت نمايد. به گفته خواجه در جايى :
زكنج مدرسه حافظ! مجوى گوهر عشق قدم برون نه اگر ميل جستجو دارى[3]
و سپس بگو :
كو پيك صبح؟ تا گلههاى شب فراق با آن خجسته طالعِ فرخنده پى كنم
كجايند نفحات و پيام آورندههاى دوست در وقت صبحگاهان؟ و كجاست
تجلّيات محبوب حقيقى در سحرگاهان؟ تا گلههاى ايّام فراق را به آنان بنمايم، و با بخت خجستهام از طالع فرخنده خويش سخن برانم و بگويم :
سينهام ز آتش دل، در غم جانانهبسوخت آتشى بود در اين خانه، كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورىِ دلبر، بگداخت جانم از آتش هجر رخ جانانه، بسوخت[4]
و به گفته خواجه در جاى ديگر :
بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت مگر نسيم، پيامى خداى را ببَرَد[5]
كى بود در زمانه وفا؟ جام مِىْ بيار تا من حكايتِ جَمْ و كاوسِ كِىْ كنم
اى دوست! زمانه وفا ندارد و در گذر است، تنها خوبيها مىماند، مرا از عنايات و مشاهداتت محروم مگردان. پادشاهان رفتند، نيكيهاى آنان بجا ماند. در ساقى نامه خود مىگويد :
بيا ساقى آن جام، پر كن ز مى كه گويم تو را حالِ كَسرى و كِىْ
به مستى توان دُرِّ اسرار سفت كه در بى خودى، راز نتوان نهفت
بيا ساقى آن مِىْ، كه عكسش ز جام به كيخسرو و جَمْ فرستد پيام
بده تا بگويم به آواز نى : كه جمشيد كِىْ بود و كاوس كِىْ[6]
از نامه سياه نترسم، كه روز حشر با فيض لطف او، صد از اين نامه طى كنم
محبوبا! از نامه سياه آن كس بايد بترسد كه به الطاف معشوقش آگاه نباشد؛ و : (وَإنَّ رَبَّکَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنّاسِ عَلى ظُلمِهِمْ )[7] : (و مسلّمآ پروردگار تو نسبت به مردم ـبا
اينكه ظلم و ستم مىكنندـ داراى مغفرت است.) و نيز: (إنَّ رَبَّکَ وَاسِعُ المَغْفِرةِ )[8] :
(بدرستى كه آمرزش پروردگارت وسيع و گسترده است.) و همچنين: (وَفِى الآخِرَةِ عَذابٌ شَديدٌ، وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللهِ وَرِضْوانٌ )[9] : (و در آخرت عذاب شديد و ] يا [ آمرزش و
رضاى الهى خواهد بود.) و غيره را نشنيده باشد، منى كه آن سخنان شنيدهام، چرا از نامه سياه بترسم: «إلهى! قَدْ سَتَرْتَ عَلىَّ ذُنُوبآ فِى الدّنْيا، وَأنَا اَحْوَجُ إلى سَتْرِها عَلَىَّ مِنْکَ فِى الاُخْرى… فَلا تَفْضَحْنى يَوْمَ القِيامَةِ عَلى رُؤُوسِ الأشْهادِ.»[10] : (معبودا! گناهان بسيار مرا در دنيا
پوشاندى، و من به ستر و پوشاندن آنها در آخرت محتاجترم… بنابر اين، در روز قيامت مرا در برابر گواهان ] حضور مردم [ رسوا و مفتضح مگردان.)
و ممكن است روى سخن خواجه با زاهد باشد، كه وى را گناهكار در طريقهاش مىشمارد. بخواهد بگويد: اگر تو مرا نامه سياه مىانگارى، باكى نيست، فيض و رحمت عام حضرت دوست در محشر دستگيرىام خواهد نمود؛ لذا مىگويد :
خاك مرا چو در ازل از مِىْ سرشتهاند با مدّعى بگو كه چرا تركِ وى كنم؟
بخواهد بگويد: اى زاهد! با آنكه خاكم را در ازل با مى فطرت توحيدى سرشتهاند؛ كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[11] : (همان سرشت خدايى كه همه
مردم را بر آن نو آفرينى فرمود.) و با (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[12] : (پس آنگاه كه از روحم
در آن دميدم.) و همچنين: (ثُمّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[13] : (سپس او را به گونه ديگرى پديد
آورديم.) و نيز: «خَمَّرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيَدَىَّ أربَعينَ صَباحآ.»[14] : (خمير مايه آدم را چهل روز با
دو دست ] جلال و جمال [ام سرشتم.) شرافتم بخشيدهاند، چگونه مىتوانم به سخنت گوش فرا دهم و از توجّه به محبوب چشم بپوشم و او را دوست نداشته باشم؛ كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لا يَمْلِكُونَ تأخيرآ عمّا قَدَّمَهُمْ إلَيْهِ وَلا يَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ إلى ما أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.»: (سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّتش برانگيخت، به گونهاى كه نمىتوانند از آنچه مقدّمشان داشته عقب برگردند، و قادر نيستند به سوى آنچه كه مؤخرشان داشته پيشى گيرند.)
تو اى مدّعى! هر چه مىخواهى بگو، ولى من نه آنم كه دست از محبتش بكشم، به پاى عقيده خود خواهم ايستاد تا :
اين جان عاريت، كه به حافظ سپرد دوست روزى رُخَش ببينم و تسليم وى كنم
جان عاريتى كه دوست به من عطا فرموده براى آن است كه نثار ديدارش كنم، و چنان خواهم نمود. «روزى رُخش ببينم و تسليم وى كنم.»
در جايى مىگويد :
بهجان او،كه گرم دسترس بهجان بودى كمينهْ پيشكش بندگانش آن بودى
و گر دلم نشدى پاىْ بندِ طرّه او كىام قرار، در اين تيره خاكدان بودى
بگفتمى كه بها چيست خاكِ پاى تو را اگر حيات گرانمايه، جاودان بودى[15]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص304.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 503، ص363.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص416.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص60.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص120.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص448.
[7] ـ رعد : 6.
[8] ـ نجم : 32.
[9] ـ حديد : 20.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص686.
[11] ـ روم : 30.
[12] ـ حجر : 29.
[13] ـ مؤمنون : 14.
[14] ـ صحيفه سجاديه، دعاى 1.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 539، ص387.