• غزل  40

منم كه گوشه ميخانه، خانقاه من است         دعاى پير مغان، وِرْدِ صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ و صبوح نيست، چه باك؟         نواى من به سحر، آهِ عُذرخواه من است

زپادشاه و گدا فارغم، بِحَمْدِالله!         گداى خاك دَرِ دوست، پادشاه من است

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام، وصال شماست         جز اين خيال ندارم، خدا گواه من است

مرا گداى تو بودن، ز سلطنت خوشتر         كه ذُلِّ جور و جفاى‌تو، عزّ و جاه من است

مگر به تيغ اجل خيمه بركَنَم، ور نه         رميدن از دَرِ دولت، نه رسم و راه من است

از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روى         فرازِ مسندِ خورشيد، تكيه‌گاه من است

گناه اگر چه نبود اختيارِ ما، حافظ!         تو در طريق ادب كوش و گو: گناهِ من است

خواجه در اين غزل در مقام آن است كه بگويد: من مقصد و مقصود خود را دانسته‌ام (نه آنكه يافته‌ام)، و بر من معلوم گشته كه همه كاره و همه چيز، حضرت دوست مى‌باشد، بايد توجّه و ياد او را اختيار نمايم، تا شايد روزى ديدارش نصيبم گردد، و اين را جز از طريق اوليائش محمّد 9 و اوصيائش : به راهنمايى اساتيد بدست نياورده‌ام؛ لذا بايد خود را شكرگذار اين نعمت قرار دهم؛ كه: «أحْسِنُوا جِوارَ نِعَمِ الدّينِ وَالدُّنْيا بِالشُّكْرِ لِمَنْ دَلَّ عَلَيْها.»[1]  : (نعمتهاى دين و دنيا را، با بجا آوردن شكر و

سپاس براى كسى كه بر آنها رهنمون گشته، خوب همسايه‌دارى كنيد.) مى‌گويد :

منم كه گوشه ميخانه، خانقاهِ من است         دعاى پير مغان، وِرْدِ صبحگاه من است

منم كه براى گرفتن مى مشاهده و توجّه به محبوب و ياد او، گوشه ميخانه و مكانهاى متبرّكه و محلّهايى را كه مى‌توان توجّه به يار نمود، انتخاب نمودم؛ كه: «عَنْ عَلِىٍّ 7: ألْجَلْسَةُ فِى الجامِعِ خَيْرٌ لى مِنَ الجَلْسَةِ فِى الجَنَّةِ، لاَِنَّ الجَنَّةَ فيها رِضى نَفْسى، وَالجامِعُ فيهِ رِضى رَبّى.»[2] : (نشستن در مسجد جامع نزد من از نشستن در بهشت بهتر است؛ زيرا

در بهشت خشنودى نفس من حاصل مى‌شود، و در مسجد جامع رضا و خشنودى پروردگارم.) و آن را به عنايت پير مغان (رسول الله 9، و يا اميرالمؤمنين 7 و يا راهنمايانم به دوست) دريافته و فهميده‌ام كه براى بندگان الهى هيچ چيز و هيچ لذّتى بالاتر از ياد محبوب حقيقى نمى‌باشد؛ كه خود فرمود: (فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ )[3] : (پس به ياد من باشيد، تا شما را به ياد آورم.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ، مِنَ

الفآئِزينَ.»[4] : (ذاكرِ خدا، از رستگاران است.) و همچنين: «ذاكِرُ اللهِ سُبْحانَهُ مُجالِسُهُ.»[5]  :

(ذاكر خداوند سبحان، با او همنشين است.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ مُؤانِسُهُ.»[6] : (ذاكر خدا، با او انيس و مونس مى‌باشد.)، لذا «دعاى پير مغان، وِرْدِ صبحگاه من است.»

گَرَم ترانه چنگ و صبوح نيست، چه باك         نواىِ من به سحر، آهِ عذرخواه من است

اگر نفحات و تجلّيات و عنايات خاصّ طرب آورنده محبوبم نمى‌باشد، و يا اگر پيمانه‌هاى صبحگاهى كه مرا از خمارى بهره‌مندى شراب شب مى‌رهاند نيست، «چه باك،» «نواى من به سحر آهِ عذرخواه من است» تا شايد به اين وسيله عنايات تو را به خود معطوف دارم و ديدارت را نصيبم گردانى. كه: «إلهى! ظَلِّلْ عَلى ذُنُوبى غَمامَ رَحْمَتِکَ، وَأرْسِلْ على عُيُوبى سَحابَ رَأْفَتِکَ، إلهى! هَلْ يَرْجِعُ العَبْدُ الآبِقُ إلّا إلى مَوْلاهُ؟! أمْ هل يُجيرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أحَدٌ سِواهُ؟!»[7] : (معبودا! ابر رحمتت را بر گناهانم سايه افكن، و سحاب مِهرت را بر

عيبهايم بگستران، بارالها! آيا بنده فرارى جز به مولاى خود بازگشت مى‌كند؟! يا از خشم مولايش جز به خود او پناه مى‌برد؟!) به گفته خواجه در جايى :

ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم         واندر اين كار، دل خويش به دريا فكنم

از دل تنگِ گُنهكار برآرم آهى         كآتش اندر جگر آدم و حوّا فكنم

مايه خوشدلى آنجاست‌كه دلدار آنجاست         مى‌كنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم

بگشا بند قبا اى مَهِ خورشيد لقا!         تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فكنم[8]

زپادشاه و گدا، فارغم بحمدالله         گداىِ خاكِ در دوست، پادشاه من است

چون به غناى على الاطلاق تو و فقر ذاتى خود پى بردم، نادارى و غناى ظاهرى مرا يكسان مى‌باشد و گدايى درت پادشاهى من است كه: «إلهى! كَيْفَ أسْتَعِزُّ وَ فِى الذِّلَّةِ أرْكَزْتَنى؟ أمْ كَيْفَ لاأسْتَعِزُّ وَإلَيْکَ نَسَبْتَنى؟ إلهى! كَيْفَ لاأفْتَقِرُ وَأنْتَ الَّذى فِى الفُقَرآءِ أقَمْتَنى؟! أمْ كَيْفَ أفْتَقِرُ وَأنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أغْنَيْتَنى.»[9]  : (معبودا! چگونه خود را عزيز و گرامى بشمارم در

حالى كه تو خود مرا درميان ذلّت و خوارى نشانده‌اى؟! يا چگونه خود را عزيز ندانم درصورتى كه مرا به خود نسبت داده‌اى؟! بار الها! چگونه نيازمند نباشم و حال آنكه درميان فقرا و بيچارگانم برقرار داشته‌اى؟! يا چگونه نيازمند و فقير باشم درصورتى كه با جود و بخششت بى‌نيازم نموده‌اى.)

و يا بخواهد بگويد: مرا با پادشاه و گدا چه كار؟ آن كس ـمحمّد و علىّ 8ـ كه به فقر ذاتى خود راه يافته و گدايى دَرِ دوست را اختيار نموده، پادشاه من است و سر تعظيم در پيشگاهش فرو خواهم آورد؛ كه: «أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّدٍ 9.»[10] : (من بنده‌اى

از بندگان محمّد 9 هستم.)

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام، وصالِ شماست         جز اين خيال ندارم، خدا گواه من است

خدا گواه است كه مقصودم از حضور در اماكن شريفه و مجالس ذكر و انس، جز وصال محبوب نمى‌باشد، چرا كه خواست خدا از رفتن بندگان به مساجد و بجا آوردن عبادت در آنجا همين بوده كه: (أقيموا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ، وَادْعُوهُ مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ )[11] : (رويها و تمام وجود خود را در هر پرستشگاهى بپا  داريد ] رو به سوى

خدا آريد [ و در حالى كه دين ] و عبادت [ خويش را ] از غير خدا [ پاك ساخته‌ايد، او را بخوانيد.) و همچنين: «إنَّ فِى التَّوْراةِ مَكْتُوبآ: إنَّ بُيُوتى فِى الأرْضِ المَساجِدُ، فَطُوبى لِمَن تَطَهَّرَ فى بَيْتِهِ ثُمَّ زارَنى فى بَيْتى! وَحَقٌّ عَلَى المَزُورِ أنْ يُكْرِمَ الزّآئِرَ.»[12] : (براستى كه در تورات نوشته

شده كه: مساجد، خانه‌هاى من در روى زمين هستند، پس خوشا به حال كسى كه در خانه خود طهارت نموده و آنگاه مرا در خانه‌ام زيارت كند! و بر كسى كه زيارت مى‌شود شايسته و سزاوار است كه زاير خود را گرامى بدارد.)

مرا گداى تو بودن، ز سلطنت خوشتر         كه ذُلّ جور و جفاى تو، عِزّ و جاه من است

محبوبا! گداى تو بودن براى من بهتر از پادشاهى است، زيرا كه عزّت و منزلت عاشق در ذلّت و خاكسارى در پيشگاه معشوقش مى‌باشد، و حالى خوشتر و گواراتر از آن براى وى نيست، زيرا رسيدن به وصالِ محبوب را در اين امر مى‌داند، بخواهد بگويد :

مِهر رُخت سرشت من، خاك درت بهشت من         عشق تو سرنوشت من، راحت من رضاى تو

دلقِ گداىِ عشق را، گنج بُوَد در آستين         زود به سلطنت رسد، هر كه بُوَد گداى تو

شاهْ نشينِ چشم من، تكيه‌گه خيال توست         جاى دعاست شاه من! بى‌تو مباد جاى تو[13]

مگر به تيغِ اَجَل خيمه بركَنم، ورنه         رميدن از دَرِ دولت، نه رسم و راه من است

خواجه در اين بيت بسان عشّاق مجازى سخن گفته است. مى‌گويد: معشوقا! هرگز دل از چون تو معشوقى بر نخواهم گرفت، و تا زنده‌ام يادت مونسم خواهد بود، تنها چيزى كه امكان دارد مرا از تو جدا سازد، مردنِ از عالم طبيعى‌ام مى‌باشد، و آن نيز نه تنها روح مرا از تو جدا نمى‌كند، كه در دامن مشاهده‌ات قرار مى‌دهد؛ كه: «أفْضَلُ تُحْفَةُ الْمُؤْمِنِ ألْمَوْتُ.»[14] : (برترين ارمغان براى مؤمن، مرگ مى‌باشد.) و نيز: «فِى المَوْتِ راحَةُ

السُّعَدآءِ.»[15]  : (راحتى و آسودگى سعادتمندان تنها در مرگ حاصل مى‌شود.) و همچنين :

«لامُريحَ كَالمَوْتِ.»[16]  : (هيچ چيز آسودگى بخشى بسان مرگ نيست.) بخواهد بگويد :

دلم را شد سر زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

ز سَرْوِ قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن

زمِهرت گر بتابم ذرّه‌اى روى         چو خورشيدم فرود آيد ز روزن[17]

از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روى         فرازِ مَسْندِ خورشيد، تكيه‌گاه من است

آرى، عبوديّت و سر نهادن به آستان دوست است كه بنده را به مقام سلطنت حقيقى و مقام خليفة اللّهى مى‌رساند. اين مقام از آنِ انبياء و اولياء : است، و ديگران به متابعت آنان به گوشه‌اى از آن دست خواهند يافت؛ كه: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لى، وَما خَشَعَ لى عَبْدٌ، إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[18] : (هيچ بنده‌اى مرا نشناخت جز اينكه برايم خشوع و

فروتنى نمود، و هيچ بنده‌اى براى من خشوع ننمود، مگر اينكه همه چيز برايش خاشع و فروتن گرديد.) و نيز: «مَنْ عَبَدَ اللهَ، عَبَّدَ اللهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ.»[19] : (هر كس خدا را بندگى كند،

خداوند همه چيز را بنده او مى‌گرداند.) خواجه هم مى‌خواهد بگويد: مرا اميد آن است كه با بندگى و سر نهادنم به درگاه حضرتش، اين منزلت ـبه قدر ظرفيّتم ـ حاصل شود.

گناه اگر چه نَبُود اختيار ما حافظ !         تو در طريقِ ادب كوش و گو: گناه من است

خواجه در اين بيت، حديثِ «لاجَبْرَ وَلا تَفْويضَ، وَلكنْ أمْرٌ بَيْنَ الأمْرَيْنِ.»[20] : (] در

اعمال بندگان [ نه اجبار است و نه تفويض و واگذارى كامل، و ليكن امرى ميان اين دو امراست) را بيان‌مى‌فرمايد:اگرچه گناه از جهت فعلِ خارجى ـبنابر توحيد افعالى ـ به انسان انتساب ندارد، ولى ادب اقتضا مى‌كند كه بنده در برابر مولاى خود اقرار به گناه ـبنابر سوء اختيارـ خويش داشته باشد. شايد بخواهد به بيان حضرت سجّاد 7 در دعاى ابوحمزه اشاره كند كه مى‌فرمايد: «مِنْ أيْنَ لِىَ الخَيْرُ يارَبِّ ! وَلا يُوجَدُ إلّا مِنْ عِنْدِکَ؟ وَمِنْ أيْنَ لى النَّجاةُ، وَلا تُسْتَطاعُ إلّا بِکَ؟ لاَالَّذى أحْسَنَ، إسْتَغْنى عَنْ عَوْنِکَ وَرَحْمَتِکَ، وَلاالَّذى أسآءَ وَاجْتَرَءَ عَلَيْکَ وَلَمْ يُرْضِکَ، خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِکَ.»[21] : (اى پروردگار من!

خير و خوبى از كجا براى من باشد، در صورتى كه آن جز از پيشگاهت پديد نمى‌آيد؟ و نجات و رهايى از كجا مرا باشد و حال آنكه جز به تو نمى‌توان به آن نايل شد؟ نه آن‌كه عمل نيكو بجا آورد از كمك و رحمتت بى‌نياز گشت، و نه كسى كه بدى كرد و در برابر تو جرأت و جسارت نمود و تو را خشنود نساخت، از تحت قدرتت خارج گرديد.)

[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّكر، ص177.

[2] ـ وسائل الشّيعة، ج3، ص482، باب 3، روايت 6.

[3] ـ بقره : 152.

[4] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[5]

[6]

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص142.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 415، ص306.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[10] ـ توحيد (صدوق عليه الرّحمه)، ص174، روايت 3.

[11] ـ اعراف : 29.

[12] ـ وسائل الشيعة، ج3، ص482، باب 3، روايت 5.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 496، ص358.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص370.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص372.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص374.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.

[18] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[19] ـ تنبيه الخواطر ونزهة النّواظر (معروف به مجموعه ورّام)، ج2، ص108.

[20] ـ التّوحيد (صدوق عليه الرّحمة)، ص362، روايت 8.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص67.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا