- غزل 4
ساقى! به نور باده، برافروز جامِ ما مطرب! بگو، كه كارِ جهان شد به كام ما
ما در پياله، عكسِ رُخ يار ديدهايم اى بىخبر زلذّتِ شُربِ مُدام ما
چندان بُوَد كرشمه و نازِ سَهى قدان كايد به جلوه، سَرْوِ صنوبرْ خرام ما
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم، دوامِ ما
مستى به چشم شاهدِ دلبندِ ما خوشاست زآنرو سپردهاند به مستى، زمامِ ما
ترسم كه صرفهاى نبَرَد روزِ بازخواست نانِ حلالِ شيخ، ز آب حرام ما
اى باد! اگر به گلشنِ احباب بگذرى زنهار! عرضه ده بَرِ جانان، پيامِ ما
گو: نامِ ما ز ياد بعمدآ چه مىبرى خود آيد آنكه ياد نيارى ز نام ما
بگرفت همچو لاله، دلم در هواى سرو اى مرغ بخت! كى شوى آخر تو رام ما
درياى اخضر فلك و كشتى هلال هستند غرق نعمتِ حاجى قوام ما
حافظ! ز ديده، دانه اشكى همى فشان باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را پس از وصال فراق حاصل شده، تمنّاى ديدارى ديگر نموده، و در ضمن، خبر از مشاهدات گذشتهاش داده و مىگويد :
ساقى! به نور باده، بر افروز جامِ ما مطرب بگو، كه كارِ جهان شد به كام ما
محبوبا! جام و عالم خاكى ما را از طريق ملكوتمان به تجلّيات خويش روشن نما تا تو را بشناسيم؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[1] : (هركس خود را شناخت پروردگارش
را شناخته است.) و اى نفحات به وجد آورنده محبوب! پس از آنكه خود را شناختيم، به عاشقان يار پيام بر «كه كار جهان شد به كام ما»
و ممكن است منظور از «كار جهان شد به كام ما»، مضمون حديث قدسى باشد كه: «يَابْنَ آدَمَ! أنَا حَىٌّ لا أمُوتُ، أطِعْنى فيما أَمَرْتُکَ، أجْعَلْکَ حَيّاً لاتَمُوتُ؛ أنَا أقُولُ لِلشَّىْءِ: كُنْ، فَيَكُونُ، أطِعْنى فيما أمَرْتُکَ، أجْعَلْكَ تَقُولُ لِلشَّىْءِ: كُنْ فَيَكُونُ.»[2] : (اى فرزند آدم! من زندهاى
هستم كه مرگ را بر من راه نيست، در آنچه دستور دادهام اطاعتم نما، تا تو را نيز زندهاى گردانم كه هرگز نميرى؛ من به هر چيز بگويم: موجود شو، موجود مىشود؛ در آنچه امر نمودهام اطاعتم كن، تا تو را نيز آنچنان كنم كه به هر چيز بگويى: موجود شو، موجود شود.)
و ممكن است منظور خواجه از «ساقى» استادش باشد و بخواهد تقاضاى باده را از وى نموده باشد.
مادر پياله، عكس رُخ يار ديدهايم اى بى خبر ز لذّتِ شُربِ مُدامِ ما!
اى آنان كه بىخبر از لذّت نوشيدن شراب مشاهدات اسماء وصفات دوست از طريق ملكوت خويش مىباشيد! ما جمال او را در ظرف مظهريّت خود و موجودات مشاهده نمودهايم؛ كه «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدِ انْتهى إلى غايَةِ كُلِّ مَعْرِفَةٍ وَعِلْمٍ.»[3] :
(هر كس نَفْس خود را شناخت، به نهايت هر شناخت و دانشى نايل گشته است.) و همچنين: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ، فَإنَّ الجاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ، جاهِلٌ بِكُلِّ شَىْءٍ.»[4] : (به نَفْس خود
جاهل مباش، كه هر كس به شناخت نَفْس خويش جاهل باشد، به هرچيز نا آشنا و جاهل است.) در جايى مىگويد :
شاهدان، گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را، رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد گُلرخانش، ديده نرگس دان كنند
يار ما چون سازد آهنگِ سماع قدسيان در عرش، دستْ افشان كنند[5]
چندان بود كرشمه و نازِ سهى قدان كآيد به جلوه، سَرْوِ صَنُوبَرْ خرامِ ما
ناز و كرشمه سرو قامتان عالم به چشم ما تا وقتى زيبا بود، كه محبوب حقيقىمان جلوه نكرده بود و چون او جلوه نمود، زيبايى آنان از نظرمان افتاد و بازارشان شكسته شد. به گفته خواجه در جايى :
نكتهدلكش بگويم، خالِ آن مَهْ رُوببين عقل و جان را بسته زنجيرِ آن گيسو ببين
عيبِ دل كردم كه وحشى طبع و هر جايى مباش گفت: چشمِ نيمْ مَسْتْ و غَنْجِ آن آهو ببين
لرزه بر اعضاى مهر از رشك آن مَهْ رُو نگر نافه را خون در جگر، زآن زلف عنبر بو ببين[6]
و يا بخواهد بگويد: تجلّيات اسماء و صفاتى و منزلت واحديّت دوست تا هنگامى در نظر ما جلوه داشت، كه به مقام لا اسمى و رسمى و احديّت راه پيدا نكرده بوديم و چون به آن دست يافتيم، ديگر به مقام واحديّتمان توجّه نخواهيم نمود. به گفته خواجه در جايى :
يارم چو قدح به دست گيرد بازارِ بُتان شكست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهى تا يار مرا به شست گيرد[7]
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم، دوامِ ما
زندگى ابدى و حيات سرمدى را كسى مىتواند از آنِ خود سازد كه دلش به عشق و محبّت دوست زنده گردد؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … فَرَّغْتَ فُوادَهُ لِحُبِّکَ.»[8] :
(معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه … دلشان را براى محبّتت ] از هر چيز غير خود [ فارغ ساختى.) و نيز: «ألّلهُمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ … قُلُوبُهمْ مُتَعَلِّقَةٌ ]مُعَلَّقَةٌ [ بِمَحَبَّتِکَ … يا مُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! ويا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[9] : (خدايا! ما را از آنانى قرار ده كه … دلهايشان به
محبّتت علاقمند گشته … اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت اميد دوستداران!) اين ماييم كه عاشقان اوييم و به زندگى ابدى راه يافتهايم «ثبت است بر جريده عالم، دوامِ ما»
چرا ثبت نباشد دوام آنكه خطابِ (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا)[10] : (اى كسانى كه ايمان
آوردهايد!) را شنيده و استجابت الهى و رسولش را كه: (إسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ )[11] : (] دعوت [ خدا و رسول را پذيرا باشيد.) نموده و به حيات ابدىِ (لِما يُحييكُمْ )[12] : (براى آنچه زندگانى شما در آن است.) راه يافته است. به گفته خواجه در جايى :
مرا مِىْ دگر باره از دست بُرد به من باز آورد مى، دستبُرد
چنان زندگانى كن اندر جهان كه چون مُرده باشى، نگويند مرد
شود مستِ وحدت ز جام اَلَست هرآن كو چو حافظ، مِى صاف خورد[13]
مستى به چشم شاهد دلبند ما خوش است ز آن رو سپردهاند به مستى، زمامِ ما
محبوب و معشوق حقيقى، عشق ما را به خود، دوست مىداشته كه در ازل زمام ما را به مستى در محبتش سپرده كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَ بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[14] : (سپس آنها را در طريق اراده خويش روان گردانيده، و در راه محبت و دوستى
به خود برانگيخت.) در جايى مىگويد :
سالها دل طلب جام جم از ما مىكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد[15]
و چون خواست او را بشناسيم، جمال دلارايش را آشكار ساخته كه: «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً ]ظ: خَفِيّاً[ فَأجْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَفْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[16] : (من، گنجى پنهان بودم كه
خواستم شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم. ] = آنها مرا بشناسند. [)
ترسم كه صرفهاى نبرد روز بازخواست نانِ حلالِ شيخ، ز آبِ حرام ما
آرى مراقبه جمال محبوب و مشاهدات بىپايان اوست كه نجات بخش منازل بعد از اين عالم است و براى آنان كه در اين عالم اخلاص در بندگى را اختيار نمودهاند در بهشت برين، (لَهُمْ ما يَشآءُونَ فيها وَلَدَينا مَزيدٌ)[17] : (براى آنان هرچه
بخواهند در بهشت مهيّاست، و نزد ما افزون بر آن وجود دارد.) را به هديه مىآورد نه تنها اعمال قشرى كه زاهد و شيخ در پى آنند.
خواجه هم مىخواهد بگويد: مىترسم زاهد و شيخى كه طريقه خود را در بندگى پسنديده مىداند و طريقه ما را ناپسند، صرفهاى از بازخواست روز حشر نبرد و تهيدست در محشر حاضر شود و در جنّت هم از درجات آن بىبهره باشد. به گفته خواجه در جايى :
عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت كه گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش هر كسى آن درود عاقبت كار كه كشت[18]
و در جايى ديگر مىفرمايد
زاهد اگر بهحور و قصور است اميدوار ما را شرابخانه قصور است و يار حور[19]
خواجه مىخواهد بگويد: بيم آن دارم زاهد و شيخى كه تنها به حفظ ظواهر پرداختهاند، روز باز خواست از زهد و تقوى ظاهرى خود بهرهاى نبرند؛ زيرا عمل قشرى (سطحى) و لبّى (واقعى) برابر نمىباشند، بلكه اعمال قشرى فقط آنان را از عذاب رهانيده و به (لَهُمْ مايَشآءُونَ فيها) نايل مىسازد، و (وَلَدَيْنا مَزيدٌ) را نخواهند داشت.
اى باد! اگر به گلشنِ اَحباب بگذرى زنهار عرضه دِهْ بَرِ جانان پيام ما
گو: نامِ ما زياد به عمداً چه مىبرى خود آيد آنكه ياد نيارى ز نام ما
اى نسيمهايى كه به گلشن محبوب ما گذر مىكنيد! و يا اى كسانى كه (انبياء و اولياء 🙂 خود را فراموش كرده و به كوى جانان راه يافته و از گلزار جمال او بهرهمند هستيد! تمنّاى ما آن است كه در مقام انس با او بگوييد: اين گونه با ما بىالتفات مباشد و از ديده خود نيفكند؛ كه: «أسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُوَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْكَ وَالتَّمَتُّع بِالنَّظَرِ إلَيْكَ، وَها أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکُ.»[20] : (به انوار ] و يا: عظمت [
روى ]= اسماء و صفات [ ات از تو مسئلت دارم … كه گمانم را به آنچه از بزرگوارى فراوان و إنعام زيبايت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در پيشگاهت و بهرهمندى از نگريستن و مشاهده جمالت، آرزومندم، تحقّق بخشى. و هان! اينك من خواهان نسيمهاى رحمت و مِهر تو، و جوياى باران جود و بخشش و لطفت مىباشم.) و به گفته خواجه در جايى :
اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر زار و بيمار غمم، راحتِ جانى به من آر
قلبِ بىحاصل ما را بزن اكسيرِ مراد يعنى از خاك دَرِ دوست، نشانى به من آر
ساقيا! عشرتِ امروز به فردا مفكن يا ز ديوان قضا، خطِّ امانى به من آر[21]
روزى خواهد آمد كه بر اثر عنايتهايى كه به ما خواهد نمود، به فنايمان دست زده جز او باقى نخواهد ماند و فريادِ: (لِمَنِ المُلْکُ اليَوْمَ؟ لِلّهِ الوَاحِدِ القَّهّارِ)[22] : (امروز مُلک
و سلطنت از آنِ كيست؟ از آنِ خداوند يكتاى چيره.) سر خواهد داد.
بگرفت همچو لاله دلم در هواىِ سَرْو اى مرغِ بخت! كى شوى آخر تو رامِ ما
اى مرغ بخت و لطيفه ربّانىام! تا كِىْ خونين دل و گرفته باشم و سَرْوِ قامت محبوبم به من عنايتى نداشته و دلم در هواى ديدن سروِ قامت و رخسارش به ناراحتى گراييده باشد؟ بيا و مرا از هجران رهايى بخش. در جايى مىگويد :
بخت، از دهانِ يار نشانم نمىدهد دولت، خبر ز رازِ نهانم نمىدهد
مُردم ز انتظار و در اين پرده، راه نيست يا هست و، پرده دار نشانم نمىدهد[23]
و ممكن است بخواهد بگويد: دل من در لباس بشريّت به تنگ آمده، مرغ بخت كى يار من خواهد شد تا از خرقه عالَم طبع تهى گردم و به سر كوى او پرواز كنم؟ در جايى مىگويد :
كارم ز دورِ چرخ به سامان نمىرسد خون شد دلم ز درد و به درمان نمىرسد
در آرزوت، گشته دلم زار و ناتوان آوخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را دو ديده زحسرت سفيد شد و آوازهاى ز مصر به كنعان نمىرسد[24]
درياىِ اخضر فَلَك و كِشتىِ هلال هستند غرقِ نعمت حاجى قوامِ ما
حافظ! ز ديده، دانه اشكى همى فشان باشد كه مرغِ وصل كند قصدِ دام ما
معناى بيت اوّل واضح است و نيازى به شرح ندارد و امّا معناى بيت دوّم اين است كه: چاره رسيدن به مرغ وصال و بخت و نايل شدن به مقصود، دُر افشاندن قطرات اشك از ديدگان است. به گفته خواجه در جايى :
سحرم، دولت بيدار به بالين آمد گفت: برخيز، كه آن خسروِ شيرين آمد
قدحى دركش و سرخوش بهتماشا بخرام تا ببينى كه نگارت به چه آئين آمد
گريه، آبى به رُخ سوختگان باز آورد ناله، فريادْ رسِ عاشقِ مسكين آمد[25]
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص387.
[2] ـ الجواهر السّنيّة، ص363.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص387.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص392.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل489، ص353.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل274، ص217.
[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص148 و 149.
[10] و 2 و 3 ـ انفال : 24.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل249، ص201.
[14] ـ صحيفه سجاديّه 7، دعاى1.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل205، ص171.
[16] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.
[17] ـ ق : 35.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل64، ص80.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل295، ص230.
[20] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل293، ص229.
[22] ـ غافر : 16.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل135. ص125.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل210، ص175.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل210، ص175.