- غـزل 398
چرا نه در پى عزم ديار خود باشمچرا نه خاك كف پاى يار خود باشم
غم غريبى و غربت چو بر نمىتابم بهشهر خود روم و شهريار خود باشم
ز محرمان سرا پرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو كار عمر نه پيداست بارى آن اولى كه روز واقعه پيش نگار خود باشم
ز دست بختگران خواب و كار بىسامان گرم بود گله راز دار خود باشم
هميشه پيشه من عاشقى و رندى بود دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم
بُوَد كه لطف ازل رهنمون شود حافظ وگر نه تا بهابد شرمسار خود باشم
در اين غزل خواجه خود را توجّه به كوشش در امر معنويت داده و مورد سؤال قرار مىدهد كه چرا كوتاهى و سستى در آن را بايد به خود راه دهد، مىگويد :
چرا نه در پىِ عزمِ ديار خود باشم چرا نه خاكِ كفِ پاىِ يارِ خود باشم
مرا كه دوست در ديار و عالم اخذ ميثاق به خود آشنا فرمود، و از طريق خويشم به خود آشنا ساخت كه: (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ )[1] : (و آنان را بر
خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟) و من، (بَلى، شَهِدْنا)[2] : (بله،
گواهى مىدهيم.) گفتم: چرا باز به خويش توجّه نكنم، و به ياد ديار ازلى، بَلى بَلى نگويم، و به فرموده: (وَيَهْدِى إلَيْهِ مَنْ أنابَ )[3] : (و خداوند، هر كس را كه به تمام
وجود به او رجوع نمايد، به خود رهنمون مىشود.) و نيز: (وَاتَّبِعْ سَبيلَ مَنْ أنابَ إلىَّ )[4] : (و از راه كسى كه با تمام وجود به سوى من رجوع نمايد، پيروى نما.) و
همچنين: (وَالَّذينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ أنْ يَعْبُدُوها، وَأنابُوا إلى اللهِ، لَهُمُ البُشْرى )[5] : (و
بشارت و مژده بر آنان كه از پرستش طاغوت و غير خدا دورى نموده، و به تمام وجود به
سوى خدا بازگشت نمودند!) و نيز: (أللهُ يَجْتَبى إلَيْهِ مَنْ يَشآءُ، وَيَهْدى إلَيْهِ مَنْ يُنيبُ )[6] :
(خداوند، هر كس را بخواهد به سوى خود برگزيده، و هر كس را كه به تمام وجود به او رجوع نمايد، به سوى خود رهنمون مىشود.) و يا: (أنيبُوا إلى رَبِّكُمْ وَأسْلِمُوا لَهُ، مِنْ قَبْلِ أنْ يَأْتِيَكُمُ العَذابُ )[7] : (و به سوى پروردگارتان با تمام وجود رجوع نماييد، و در برابر او
تسليم شويد، پيش از آنكه عذاب به سراغ شما بيايد.) گوش فرا ندهم.
و يا چرا از: (لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ )[8] : (براى آنها ] در بهشت [ خانه امن و امان
نزد پروردگارشان خواهد بود.) و نيز: (وَإنَّ الَّذينَ عِنْدَ رَبِّکَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ…)[9] : (آنان كه نزد پروردگار تواند، ] هيچگاه [ از عبادتش تكبّر نمىورزند.) و
همچنين: (ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ، وَما عِنْدَ اللهِ باقٍ )[10] : (آنچه در نزد شماست از بين مىرود،
امّا آنچه نزد خداست باقى است) و يا: (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدرٍ)[11] : (بدرستى كه اهل تقوى در بهشتها و جويهايى، در جايگاه صدق و
راستى، نزد پادشاه مقتدر مىباشند.) و نيز: (إنَّ لِلْمُتَّقينَ عِنْدَ رَبِّهِم جَنّاتِ النَّعيم )[12] :
(مسلّمآ براى اهل تقوى نزد پروردگارشان باغهاى پر نعمت بهشت خواهد بود.) و نيز : (وَلَئِنْ رُجِعْتُ إلى رَبّى، إنَّ لى عِنْدَهُ لَلْحُسْنى )[13] : (و هر گاه بسوى پروردگارم باز گردانده
شوم، براى من نزد او پاداش نيكويى خواهد بود.) چشم پوشم، و به ديده بصيرت به آن گفتار ننگرم.
و چرا سر از عبوديت دوست بركشم، و از فرموده: (وَاعْبُدْ رَبَّکَ، حَتّى يَأْتِيَکَ اليَقينُ )[14] : (و پروردگارت را پرستش نما، تا اينكه يقين ] = مرگ [ به سراغت بيايد.) و
نيز: (إنْ كُلُّ مَنْ فى السَّمواتِ وَالأرْضِ إلّا آتِى الرَّحْمنِ عَبْدآ)[15] : (مسلّمآ تمام كسانى كه در
آسمانها و زمين هستند بنده خداوند بسيار مهربان مىباشند.) و همچنين: (ألَيْسَ اللهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؟!)[16] : (آيا خدا براى بندهاش بس نيست؟!) و: (وَأنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ
مُسْتَقيمٌ )[17] : (و اينكه مرا بپرستيد، كه اين راه راست مىباشد.) غافل باشم.
غم غريبى و غربت چو بر نمىتابم به شهر خود روم و شهريار خود باشم
حال كه من تاب غربت ديار دنيا را ندارم؛ كه: «وَارْحَمْ فى هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتى.»[18] : (و
در اين دنيا بر غريبى من رحم آر.) و براى اينجا ساخته نشدهام؛ كه: «إنَّکَ مَخْلُوقٌ لِلاخِرَةِ، فَاعْمَل لَها.»[19] : (تو براى آخرت آفريده شدهاى، پس براى آن عمل كن.) و نيز: «دارُ البَقآءِ
مَحَلُّ الصِّدّيقينَ، وَمَوْطِنُ الأبْرارِ وَالصّالِحينَ.»[20] : (دار بقا ] آخرت [ جايگاه صدّيقان، و موطن نيكان و صالحان مىباشد.) و همچنين: «نَالَ المُنى مَنْ عَمِلَ لِدارِ البَقآءِ.»[21] : (هر كس
براى دار بقاء ] آخرت [ عمل نمود، مسلمآ به آرزوى خود خواهد رسيد.)، بهتر آن است كه توجّه به ديار ازلى خود نمايم، تا شايد به مقام قرب الهى راه يافته و از غربت رهايى يابم.
در جايى در تمنّاى اين معنى مىگويد :
منم غريب ديار و توئى غريب نواز دمى به حال غريب ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى به گير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز
گرم چو خاك زمين خوار ميكنى سهلاست خرام ميكن و بر خاك سايه مىانداز[22]
نه تنها رهايى از غربت پيدا كنم، كه شهريارى و سلطنت و خلافت بر عالم (باذن الله) نمايم، و همه به فرمان من باشند، در جايى مىگويد :
بر در ميكده، رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلك تو، از ماه بود تا ماهى[23]
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگانِ خداوندگارِ خود باشم
نه تنها عازم رجوع به ديار خويش باشم و از دنيا دل بر كنم، بلكه آنجا روم و محرم سراپرده قرب و وصل دوست گردم، و بندگى واقعى حضرتش را به جاى آورم؛ كه: «يا مَنْ أذاقَ أحِبّائَهُ حَلاوَةَ المُؤانَسَةِ؛ فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقينَ، وَيا مَنْ ألْبَسَ أوْليآئَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ! فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرينَ.»[24] : (اى خدايى كه شيرينى انس با خويش را به
دوستانت چشانيدى، پس در پيشگاهت براى اظهار محبّت ايستادند! و اى آن كه اوليائت را به لباس هيبت و جلال بياراستى، پس در برابرت براى آمرزش خواهى بپا خواستند.)
چو كار عمر نه پيداست، بارى آن اَوْلى كه روز واقعه، پيشِ نگار خود باشم
ز دستِ بختِ گرانْ خواب و كار بىسامان گرم بود گلهاى، رازْ دارِ خود باشم
حال كه كار عمر معلوم نيست و به آن نمىتوان اعتماد نمود؛ كه: «ألْعُمْرُ تُفْنيهِ
اللَّحَظاتُ.»[25] : (عمر را، لحظهها از بين برده و فانى مىسازد.) و نيز: «ألْعُمرُ أنْفاسٌ
مُعَدَّدَةٌ.»[26] : (عمر، نَفَسهايى معدود مىباشد.) و همچنين: «إنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سعادَتِکَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ.»[27] : (بدرستى كه عُمرت كابين خوشبختى توست، اگر آن را در
بندگى و طاعت پروردگارت صرف نمايى.)
و بايد در همين عالم بهره بردارى از دوست نمود و به ديار خود بازگشت، كه : (إنّا للهِِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُون )[28] : (بدرستى كه ما از آن خداييم، و به سوى او بر مىگرديم.)،
و از محرم سرايان درگاه يار شد، كه: «أللّهُمَّ! وَاهْدِنا إلى سَوآءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ وَمُلْكٍ جَزيلٍ؛ فَإنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الوَكيل!»[29] : (بار خدايا! ما را به راه
راست هدايت فرما، و آسايشگاهمان را در نزد خود بهترين آسايشگاه، در سايه دائمى ] رحمت [ و سلطنت بزرگت قرار ده؛ زيرا تنها تو ما را كفايت مىفرمايى و چه خوب كارگذارى هستى!)
بهتر آن است كه چون دوست جلوه نمايد، از فرصت استفاده نموده و از ديدارش بهرهمند شوم و ديگر راز دار خود بوده و از ايّام فراق سخنى به ميان نياورم و بگويم :
گل عذارى ز گلستان جهان ما را بس زين چمن، سايه آن سَرْوِ روان ما را بس
نقدِ بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس اين، سود و زيان ما را بس
يار با ماست، چه حاجت كه زيادت طلبيم دولتِ صحبتِ آن مونس جان ما را بس
نيست ما را بجز از وصلتو در سر هوسى اين تجارت، ز متاع دو جهان ما را بس[30]
هميشه پيشه من عاشقى و رندى بود دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم
بُوَد كه لطف ازل رهنمون شود حافظ! و گر نه تا به ابد، شرمسارِ خود باشم
در گذشته همواره كارم عاشقى و از غير دوست چشم پوشيدن بود، سزاوار است همچنان به كار خود ادامه دهم تا شايد لطف ازلىاش دستگيرىام نمايد، و به خويشم راه دهد و ديدارم حاصل شود؛ و گر نه تا ابد شرمسار اعمال خويش خواهم بود كه مانع ديدارش گرديده كه: (وَما أصابَکَ مِنْ سَيِّئةٍ، فَمِنْ نَفْسِکَ ): (و هر بدى به تو برسد، از خود توست.)
و گر نه او را لطف و عنايت به بندگان واقعى، بىانتهاست كه: (ما أصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللهِ)[31] : (هر خوبى به تو برسد، از خداست.) و نيز: (فَلَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ،
لَكُنْتُمْ مِنَ الخاسِرينَ )[32] : (پس اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، حتمآ از زيانكاران
بوديد.) و به گفته خواجه در جايى :
هر چه هست، از قامتِ ناسازِ بىاندام ماست ورنه، تشريف تو بر بالاىِ كس كوتاه نيست
بر در ميخانه رفتن، كار يك رنگان بُوَد خود فروشانرا، به كوى ميفروشان راهنيست[33]
[1] ـ اعراف : 172.
[2] ـ اعراف : 172.
[3] ـ رعد : 27.
[4] ـ لقمان : 15.
[5] ـ زمر : 17.
[6] ـ شورى : 13.
[7] ـ زمر : 54.
[8] ـ انعام : 127.
[9] ـ اعراف : 206.
[10] ـ نحل : 96.
[11] ـ قمر : 54 ـ 55.
[12] ـ قلم : 34.
[13] ـ فصلت : 50.
[14] ـ حجر : 99.
[15] ـ مريم : 93.
[16] ـ زمر : 36.
[17] ـ يس : 61.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص73.
[19] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة والتّرغيب اليها، ص5.
[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة والتّرغيب اليها، ص6.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص410.
[24] ـ اقبال الاعمال، ص349 ـ 350.
[25] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص275.
[27] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[28] ـ بقره : 156.
[29] ـ اقبال الاعمال، ص680.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص250.
[31] ـ نساء : 79.
[32] ـ بقره : 64.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص61.