- غـزل 397
تو همچو صبحى ومن شمعخلوتسحرم تبسّمىكن وجان بينكه چون همى سپرم
چنينكه در دلمن داغ زلف سركشتوست بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
بر آستان اميدت گشادهام در چشم كه يك نظر فكنى خود فكندى از نظرم
چه شكر گويمت اى خيل غم عفاك الله كه روز بىكسى آخر نمىروى ز برم
بههر نظر بت ما جلوه مىكند ليكن كس اين كرشمه نه بيند كه من همى نگرم
بهخاك حافظ اگر يار بگذرد چو نسيم ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم
گويا خواجه ديدارى داشته سپس به هجران مبتلا شده، با بيانات اين غزل تقاضاى ديدار دوباره را نموده و از شيفتگى خود به او سخن گفته، و در ضمن گلههاى عاشقانه نموده، مىگويد :
تو همچو صبحى و من شمع خلوت سحرم تبسّمى كن و جان بين كه چون همى سپرم
آرى، خورشيد تا نور افشانى نكرده، شمع و چراغ خود نمايى دارند؛ و چون نورافشانى خورشيد ظاهر شد، شمع و چراغ را كسى اعتنا نكند، بلكه نور آنان محو در نور خورشيد خواهد بود. خواجه هم مىخواهد بگويد: اى دوست! من تا زمانى خودنمايى دارم كه جلوه ننموده باشى، و چون تو جلوه نمايى مرا اظهار خودنمايى نباشد و فناى خود و موجودات را خواهم ديد؛ كه: (وَلا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهآ آخَرَ، لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[1] : (و با خدا معبود ديگرى را
مخوان، كه معبودى جز او نيست، و هر چيزى جز روى ] اسماء و صفات [ او نابود است، و فرمان دادن از آن اوست، و به سوى او بازگشت داده مىشويد.)
در واقع، خواجه با اين بيان، فناء كلّى خويش را از دوست طالب است، تا از ظلمت عالم مادّه و خيال برَهَد؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ.»[2] : (بار الها! تردّد و توجّه در آثار و مظاهر موجب دورى
ديدارت مىگردد، پس با بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميمم را بر خود متمركز گردان.) و نيز: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَم دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[3] : (معبودا! خود امر فرمودى به بازگشت به آثار و
مظاهرت، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به خويش باز گردان، تا همچنان كه از آنها به تو وارد شدم، از طريق آنها به سوى تو بازگردم، در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه و بستگى به آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)
چنين كه در دل من، داغ زلف سركش توست بنفشه زار شود تربتم، چو در گذرم
كنايه از اينكه: سركشى كثرات نمىگذارند اين داغ و آرزو در دل من ماند كه تو را از ميان كثرات و با كثرات مشاهده نمايم، و همواره بين من و تو حاجبند، مىترسم چون از اين عالم هم بگذرم، سركشى آنها در خاك باز همان معامله را با من بكنند كه در حياتم كردند، و باز محروم از ديدارت باشم و در تاريكى و حجاب بسر برم.
و ممكن است منظور از «داغ زلف سركش» آثارى كه عالم كثرات در دلش گذاشته، باشد كه مانع از ديدارش شده، بخواهد بگويد: مىترسم آن آثار پس از اين عالم هم با من باشد و از مشاهدهات محرومم گرداند. گلهاى است ممزوج با تمنّا، كه اى دوست :
كرشمهاى كن و بازار ساحرى بشكن به غمزه رونق بازار سامرى بكشن
به زلف گوى كه آئين سركشى بگذار بهطرّه گوى كه قلب ستمگرىبشكن[4]
و ممكن است منظور از بيت اين باشد كه: زلف و كثرات مظاهرت پرده بر جمال
تو افكنده و سبب غمگين شدن و خونين دل ساختنم به عشقت و محروميّتم گرديده، ترسناكم كه محروميّتم دوام پيدا كرده و بميرم و پس از به خاك سپرده شدنم هم از خاكم آثار ظلمت خونين دلىام آشكار گردد.
و يا بخواهد بگويد: داغ ديدار تو اى دوست! از راه كثرات چنان در دل من جاى گرفته، و آتش بر افروخته، كه آثارش پس از به خاك سپردنم از مزارم ظهور خواهد كرد و خاكم بنفشه زار خواهد شد.
بر آستان اميدت گشادهام در چشم كه يك نظر فكنى خود فكندى از نظرم
اى دوست! چشم اميد خويش به سوى تو گشاده بودم تا نظر لطفى بفرمايى و مرا به مشاهدهات نائل سازى، عنايتى نفرمودى و از نظر فكندىام، و نگفتى عاشق مخلصى دارم به وى نظرى كنم.
در جايى مىگويد :
چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود ور آشتى طلبم، بر سر عتاب رود
چو ماهِ نو، رَهِ نظّارگان بيچاره زند به گوشه ابرو و در حجاب رود
مرا تو عهد شكنخواندهاىّ و مىترسم كه با تو روز قيامت همين خطاب رود[5]
با اين همـه :
چه شكر گويمت اى خيل غم! عفاکَ الله! كه روز بىكسى آخر نمىروى زِ بَرَم
محبوبا! اگر چه عنايتى به من نمىكنى و مورد نظرم قرار نمىدهى و تنهايم مىگذارى، چگونه شكر آن كنم كه نمىگذارى خيل غم عشقت از سينهام بيرون شود، و همواره با غمت انس داشته و به يادت مأنوسم.
به گفته خواجه در جايى :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او سودا گرفته است
هماىِ همّتم عمرى است، كز جان هواىِ آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق به بالاىِ بلندش كه كار عاشقان، بالا گرفته است
چو ما در سايه الطاف اوييم چرا او سايه از ما وا گرفته است؟[6]
به هر نظر بُت ما جلوه مىكند، ليكن كس اين كرشمه نبيند، كه من همى نگرم
همه عالم دانسته و ندانسته، و يا همه اهل نظر، دوست مرا مىبينند و به همه خويش را مىنماياند، ولى با من آن مىكند كه ديگران از آن آسودهاند، كرشمهها و نازش همواره آشفته حال و ناراحتم مىسازد و نمىگذارد از ديدارش آن گونه كه بايد بهرهمند گردم.
گلهاى است ممزوج با تمنّا. در جايى مىگويد :
گداخت جانكه شود كارِ دلتمام و نشد بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
پيام كرد: كه خواهم نشست با رندان بشد به رندى و دُردى كشيم نام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر مهر بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد[7]
به خاك حافظ اگر يار بگذرد چو نسيم ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم
چنان عشق ديدار جانان بر من غالب گشته و سراپاى وجودم را گرفته كه اگر تا وقت مرگ عناياتش دستگيرىام نكند و ديده به جمالش نگشايم، و پس از گذشتن از اين جهان و در خاك سپردنم نظر لطفى به من بفرمايد و به خاكم بگذرد، از شوق كفن خواهم دريد.
سخنى است عاشقانه، خبر از اشتياق زياد خود به حضرت محبوب مىدهد. در جايى مىگويد :
عشقت نه سرسرىاست،كه از سر بدر شود مهرت نه عارضىاست،كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود
حافظ سر از لحد بدر آرد به پاىْ بوس گر خاك او به پاىِ شما پى سِپَر شود[8]
[1] ـ قصص : 88.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص348.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص140.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص191.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص186.