- غـزل 385
باز آى ساقيا كه هوا خواه خدمتممشتاق بندگىّ و دعا گوى دولتم
ز آنجا كه فيض جام سعادت فروغ توست بيرون شدن نَماىْ ز ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت تا آشناى عشق شدم ز اهل رحمتم
عيبم مكن بهرندى و بد نامى اى فقيه كاين بود سرنوشت ز ديوان فطرتم
مى خور كه عاشقى نه بهكسباست و اختيار اين موهبت رسيد ز ديوان قسمتم
گر دم زنى ز طرّه مشكين آن نگار فكرى كن اى صبا ز مكافات غيرتم
در ابروى تو تير نظر تا بهگوش هوش آورده و كشيده و موقوف فرصتم
من كز وطن سفر نگزيدم بهعمرِ خويش در عشق ديدن تو هوا خواه غربتم
دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف اى خضر پى خجسته مدد كن بههمّتم
دورم بهصورت از در دولتسراى دوست ليكن بهجان و دل ز مقيمان حضرتم
حافظ بهپيش چشم تو خواهد سپرد جان در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم
خواجه در بيشتر ابيات اين غزل در مقام اظهار اشتياق به دوست بوده، و گويا پيش از اين ديدارى داشته و سپس به فراق مبتلا گشته، مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاقِ بندگى و دعا گوىِ دولتم
محبوبا! باز جلوه بنما و ببين چگونه به خدمت ايستاده، و مشتاقِ بندگى و دوام دولت و سلطنت تو را (كه دائم است.) خواهانم و به ديدارت نيازمندم؛ كه: «إلهى! وَإنَّ قَلْبى قَدْ بَسَطَ أمَلَهُ فيکَ، فَأَذِقْهُ مِنْ حَلاوَةِ بَسْطِکَ إيّاهُ البُلُوغَ لِما أمَّلَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[1] : (معبودا! بدرستى كه قلبم آرزويش را در درگاه تو گسترده، پس از شيرينى بسط
خويش به او، رسيدن به آنچه كه آرزو دارد، بدو بچشان. بدرستى كه تو بر هر چيزى توانايى.)
به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگِ مرا مونسِ جان باش وين سوخته را، محرمِ اسرارِ نهان باش
خون شد دلم از حسرت آن لعلِ روان بخش اى دُرج محبّت ! به همان مهر و نشان باش[2]
ز آنجا كه فيضِ جامِ سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماىْ ز ظُلمات حيرتم
معشوقا! در تاريكى و ظلمت عالم طبيعتم مگذار، كه سخت افسرده خاطرم. با فروغِ جمال و فيض ديدارت، مرا به سعادت هميشگى نايل ساز، و با جامى از شراب تجلّياتت، از حيرت و سرگردانىام نجات بخش كه: «إلهى ! ] أللّهُمَّ ! [… وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الإرْتيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهَقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا.»[3] : (معبودا! ] بار الها! [ … ابر شك و ترديد را از برابر
ديدگانمان برطرف، و پردههاى شك و حجاب را از دلهايمان دور ساز، باطل را از باطنمان نابود، و حق را در درون ما برقرار دار.)
هر چند غَرْقِ بَحْرِ گناهم ز شش جهت تا آشناى عشق شدم، زَاهْلِ رحمتم
گويا مىخواهد بگويد: من تا خود را مىديدم، در ميان درياى گناه وجودى غوطهور، و به هلاكت نزديك بودم؛ كه: «مَنْ شَغَلَ نَفْسَهُ بِغَيْرِ نَفْسِهِ، تَحَيَّرَ فِى الظُّلُماتِ، وَارْتَبَکَ فىِ الهَلَكاتِ.»[4] : (هر كس نفس خويش را به غير آن مشغول ساخت، در تاريكيها
متحيّر گشته، و در هلاكتها فرو مىرود.)؛ امّا چون رشته محبّت دوست را به گردن افكندم و آشناى عشق شدم، شبهه نيست كه از اين گناه خلاصى، و از اهل رحمت خاصّت قرارم خواهى داد. «إلهى ! لَمْ يَكُنْ لى حَوْلٌ فَأنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِکَ، إلّا فى وَقْتٍ أيْقَظْتَنى لِمَحَبَّتِکَ.»[5] : (بار الها! براى من حركت و نيرويى نبوده تا به وسيله آن از معصيت
تو منتقل گردم، جز در وقتى كه براى محبّت و دوستىات بيدارم نمودى.) و نيز: «مَعْرِفَتى ـ يا مَوْلاى ! دَلّتْنى ] دليلى [ عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إلَيْکَ، وَأنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ
مِنْ شَفيعى إلى شَفاعَتِکَ.»[6] : (اى سرور من ! معرفتم به تو راهنماى من به توست، و محبّتم
به تو شفيع و ميانجى من در درگاهت مىباشد، ولى من به جاى راهنمايم به راهنمايى تو اطمينان دارم، و به جاى ميانجىام به شفاعت تو، آرامم.)
عيبم مكن به رندى و بد نامى اى فقيه! كاين بود سرنوشت، ز ديوانِ فطرتم
اى فقيهى كه مرا با اختيار نمودن طريقه عاشقى به بدى ياد مىكنى و ناسزا مىگويى ! دست از عيبجويىام بردار، كه اين سرنوشت را حضرت دوست در فطرت و خميره من قرار داده كه تنها او را بخواهم؛ كه : (فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيّمُ، وَلِكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[7] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما،
همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن نو آفرينى فرمود، تغيير و تبديلى در آفرينش الهى نيست، و اين همان دين استوار مىباشد. و ليكن بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) با اين وجود، من و تو، دانسته و ندانسته، چگونه مىتوانيم از او دست كشيم، بيا و :
مِىْ خور، كه عاشقى نه به كسب است و اختيار اين موهبت رسيد ز ديوانِ قِسْمَتم
نه تنها مرا عيب به رندى مكن، بلكه توجّه كن تو هم بر فطرت توحيد آفريده شدهاى، و بر آن «بَلى» گفتهاى، و محجوب شدهاى، بيا چون من به ذكر و مراقبه بپرداز، تا شايد موهبت ازلىات باز ظهور كند، و از عيب كردن من نادم گردى.
و يا بخواهد بگويد اى خواجه :
مى خور،كه شيخ و حافظ و مفتى و محتسب چون نيك بنگرى، همه تزوير مىكنند[8]
يعنى: اگر فقيه را نصيبى در اين عالم نيست، از ديوان قسمتش موهبتى ندارد، تو به كار خودت مشغول باش، و از عيب كردن او مهراس.
و شايد خطابش در اين بيت به سالكين باشد و بخواهد بگويد: اى اهل طريق! عاشقى به كسب و اختيار به دست نمىآيد.اين موهبتى است الهى؛ امّا بايد دست به مجاهده زد، و چشم از غير او پوشيد، و به ذكر و مراقبه پرداخت، تا شايد عنايت او باز شامل حالتان شود.
در جايى مىگويد :
در ازل هر كو بهفيضِ دولت ارزانى بُوَد تا ابد، جامِ مرادش همدمِ جانى بود
مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر ميان جام مى نگرفتن از جانان، گرانْ جانى بود[9]
گر دم زنى ز طُرّه مشكين آن نگار فكرى كن اى صبا! ز مكافات غيرتم
اى باد صبا و اى آنان كه به قرب دوست راه داريد! بپرهيزيد از اينكه سخن از طرّه مشكين و عطر ساى آن نگار نزد غير از من به ميان آريد، و پرده از جمال كثرات براى جز من برداريد؛ رازِ عشق او را جز من و شما راز دار نيست و نبايد بداند.
در جايى مىگويد :
دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مىكنند؟ پنهان خوريد باده، كه تفكير مىكنند
ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد مشكلْ حكايتىاست، كه تقرير مىكنند[10]
و در جاى ديگر مىگويد :
غيرتم كُشت كه محبوبِ جهانى ليكن روز و شب، عربده با خلقِ خدا نتوان كرد
نَظَرِ پاك توان، در رخ جانان ديدن كه در آئينه، نظر جز به صفا نتوان كرد[11]
در ابروى تو، تير نظر، تا به گوش هوش آورده و كشيده و موقوف فرصتم
محبوبا! عمرى است چشم به راهت دوختهام و در انتظار بسر مىبرم، تا با كمان ابروان و تير مژگانت مرا هدف قرار دهى و صيدم كنى.
كنايه از اينكه: مشتاق جذبات و كششهاى توام، تا بازم به خود بخوانى و جمالت را تماشا كنم؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى… وَرُؤْيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلِبَتى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُؤْلى.»[12] : (براستى كه همّتم از همه بريده و
تنها به توست، و ميل و رغبتم تنها به تو منصرف گشته، لذا تويى خواستهام، و نه غير تو… و ديدارت تنها حاجتم، وجوارت مطلوبم، و قربت منتهى خواستهام.)
به گفته خواجه در جايى :
به مژگانِ سيه كردى هزاران رخنه در دينم بيا، كز چشم بيمارت، هزاران درد برچينم
الا اى همنشين دل ! كه يارانت برفت از ياد مرا روزى مباد آندم،كه بىياد تو بنشينم[13]
من كز وطن سفر نگزيدم به عمرِ خويش در عشقِ ديدنِ تو، هوا خواهِ غربتم
از اين بيت معلوم مىشود خواجه در بيشتر عمر خود سفر نكرده بوده. خلاصه بخواهد بگويد: محبوبا! از آن نظر حاضر نيستم از شيراز بيرون شوم وهوا خواه غربتم، كه چاره قربت را نزد اساتيد طريق اين ديار پيدا كنم، و از راهنماييهاى آنان
بهرهمند گردم، تا به ديدارت نايل آيم و مشكل مرا كسى بگشايد.
خلاصه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست مىنمايد. در جايى مىگويد :
كجاست هم نَفَسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم كه دل چه مىكشد از روزگار هجرانش
جمالِ كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش
بدين شكسته بيت الحزَنَ كه مىآرَدْ نشانِ يوسفِ دل از چَهِ زنخدانش[14]
لـذا مىگويد :
دريا و كوه در رَهْ و من، خسته و ضعيف اى خضر پى خجسته ! مدد كن به همّتم
اى دوست ! به طلب ديدارت برخاسته و با مشكلاتى روبرويم، درياهاى مُهلِك دنيا و تعلّقاتش و كوه انيّت، مرا از پا در خواهد آورد، بيا و به همّتى كه كردهام (آن هم به عنايت تو) مددى بنماى.
در جايى مىگويد :
مشكلِ عشق نه در حوصله دانشماست حلِّ اين نكته؛ بدين فكرِ خطا نتوان كرد[15]
و در جاى ديگر مىگويد :
دادهام بازِ نَظَر را به تَذَرْوى پرواز باز خوانَد مگرش بخت و، شكارى بكند
كو كريمى؟ كه ز بزمِ طربش، غمزدهاى جرعهاى در كشد و دفعِ خمارى بكند[16]
دورم به صورت از دَرِ دولتسراىِ دوست ليكن به جان و دل، ز مقيمانِ حضرتم
معشوقا! اگر چه صورتآ از تو دور افتادهام و به هجران مبتلا گشتهام؛ ولى جان و دلم همه متوجّه توست و تو را مىجويد، به خود راهم ده.
بخواهد بگويد: «إلهى ! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحسانِ مَوْصُوفآ؟!»[17] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرو آمد و
پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه مولايى جز تو كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم.)
حافظ، بهپيشِ چشم تو خواهد سِپُرد جان در اين خيالم ار بدهد عُمر، مهلتم
دلبرا! آرزوى من آن است كه جلوهاى كنى، و در پيش جذبات چشم و جمالت جان خويش تسليم تو كنم و فانى گردم. اين خيال من است، ولى نمىدانم عمر مرا مهلت اين ديدار مىدهد، يا در اين آرزو از جهان خواهم رفت؟
در جايى مىگويد :
اى خُرّم از فروغ رُخت لاله زارِ عمر! باز آ، كه ريخت بىگلِ رويت، بهارِ عمر
انديشه از محيط فنا نيست هرگزم بر نقطه دهن تو باشد مدارِ عمر[18]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص96.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص393.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص686.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[7] ـ روم : 30.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص149.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص148.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص185.
[17] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.