• غـزل  382

ساقى بيار باده كه آمد زمان گلتا بشكنيم توبه دگر در ميان گل

كورىّ خار، نعره زنان تا چمن رويم         چون بلبلان نزول كنيم آشيان گل

در صحن بوستان قدحِ باده نوش كن         كآيات خوشدلى همه آمد به شأن گل

گل در چمن رسيد مشو ايمن از خزان         يار و شراب جوى و سرا بوستان گل

حافظ ! وصال گل طلبى همچو بلبلان         جان كن فداى خاك ره باغبان گل

از اين غزل معلوم مى‌شود خواجه و همراهان طريقش را روزگار هجران بسر آمده و يا مژده وصالى به مشام جانشان رسيده كه مى‌گويد :

ساقى بيار باده، كه آمد زمان گل         تا بشكنيم توبه دگر در ميان گل

اى محبوبى كه عاشقان را به شراب ديدارت بهره مند مى‌سازى ! اكنون كه فصل بهار است، باده ذكر و مراقبه و توجّه به خودت را با مشاهده ملكوت مظاهرت به ما عنايت كن، تا سرمست و بهره‌مند از جمالت گرديم، و از توبه‌اى كه كرده بوديم كه ديگر مى ننوشيم و با تو انسى نداشته باشيم، توبه نماييم، و با گل جمالت همنشين گرديم.

در جايى مى‌گويد :

صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن         دور فلك درنگ ندارد، شتاب كن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم         با ما به جام باده صافى خطاب كن[1]

كورىّ خار، نعره زنان تا چمن رويم         چون بلبلان نزول كنيم آشيانِ گل

كنايه از اينكه: اى دوست! حالِ اُنس و باده ذكر و مراقبه‌اى به ما عطا كن، تا به كورى زاهد و بد گويان، كه نمى‌خواهند با تو انسى داشته باشيم، به ميان چمنزار
موجودات آييم، و جمال تو را از طريق ملكوت ايشان مشاهده كنيم؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمْ المَعالِمُ.»[2] : (و تو بودى كه اغيار را

از دلهاى دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غيرت پناه نبردند. تويى انيس و مونس آنان آنگاه كه عالَمها به وحشتشان انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى آنگاه كه نشانه‌هايت برايشان آشكار و پديدار گشت.)

در صحن بوستان، قدحِ باده نوش كن         كآياتِ خوشدلى، همه آمد به شأن گل

اى خواجه! اگر خوشدلى و اُنس و وصال دوست مى‌طلبى، گذرى به صحن بوستان عالم هستى بنما، و از راه ملكوت ايشان به تجلّيات اسماء و صفاتى دوست بنگر؛ تا مست گردى، و آيات خوشدلى بيابى، و بدانى اين همه تمجيد كه حضرت محبوب از زيبايى مظاهرش مى‌كند، در شأن خويش است؛ زيرا عالم ملك مايه از ملكوتش مى‌گيرد. «كآيات خوشدلى همه آمد به شأن گل.» ؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[3] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست، و خود را به هر چيز

شناساندى، پس چيزى به تو جاهل نگرديد، و تو بودى كه خود را در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را آشكار در هر چيز ديدم، و تويى آشكار بر هر چيز.) و نيز: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[4] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ] بر تمام موجودات [ چيره گشتى! پس عرش ] موجودات [ در ذاتت غايب گشت. آثار مظاهر را باآثار خويش از بين برده و
اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.)

گل در چمن رسيد، مشو ايمن از خزان         يار و شراب جوى و سرا بوستان گل

اى خواجه! حال كه يار در چمنزار موجودات به ملكوتشان در تجلّى است، از فرصت استفاده نما، و در پى او و مشاهده جمالش شو، و از هر مظهرى كه بهتر يار را به تو مى‌نمايد، بهره خود را بگير، و هر چه زودتر از گل جمالش بهره‌مند شو، و ايمن از خزان مباش.

به گفته خواجه در جايى :

گِرُوىِ آخرِ عمر از مى و معشوقه بگير         حيف اوقات كه يكسر به بطالت برود

كاروانى كه بود بدرقه‌اش لطف خدا         به تجمّل بنشيند، به جلالت برود[5]

و نيز در جايى مى‌گويد :

جام مينائى مِىْ، سدّره تنگدلى است         منه از دست، كه سيل غمت از پا ببرد

باغبانا! ز خزان بى‌خبرت مى‌بينم         آه از آن روز! كه بادت گلِ رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته است، مشو ايمن ازو         اگر امروز نبرده است، كه فردا ببرد[6]

حافظ ! وصال گل طلبى، همچو بلبلان         جان كُن فداىِ خاك رَهِ باغبانِ گل

و اگر وصال دوست مى‌طلبى، دست به دامن اولياء او، محمّد و آلش : ، كه راهنما و گوياى طريق قرب جانانند، بزن، و خاك پاى ايشان سرمه چشمان كن، و عمل به فرمايشاتشان بنما؛ تا حضرت دوست به خودت راه دهد؛ كه: «أنْتُمُ السَّبيلُ
الأعْظَمُ وَالصِّراطُ الأقْوَمُ، وَشُهَدآءُ دارِ الفَنآءِ وَشُفَعآءُ دارِ البَقآءِ، وَالرَّحْمَةُ المَوْصُولَةُ وَالآيةُ المَخْزُونَةُ وَالأمانَةُ المَحْفُوظَةُ، وَالبابُ المُبْتَلى بِهِ النّاسُ، مَنْ أتاكُمْ ] فَقَدْ [ نَجى، وَمَنْ لَمْ يَأْتِكُمْ ] فَقَدْ [ هَلَکَ.»[7] : (شماييد راه بزرگ و صراط مستقيم و راست الهى. و گواهان خانه فناء و نيستى

] دنيا [، و شفيعان خانه بقاء ] آخرت [، و شماييد رحمت پيوسته، و نشانه ذخيره شده، و امانت محفوظ ] خدا [، و شماييد درگاهى كه همه مردم بدان امتحان مى‌شوند. هر كس نزد شما آمد، مسلّمآ نجات يافت، و هر كه نيامد، حتمآ هلاك گشت.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص347.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[3] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص350.

[4]

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص118.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 258، ص207.

[7] ـ بحار الانوار، ج102، ص129.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا