• غـزل  378

هر نكته‌اى كه گفتم در وصف آن شمايلهر كس شنيد گفتا: لله دَرُّ قائل

دل داده‌ام به يارى عاشق كشى نگارى         مَرْضِيَّةُ السَّجايا، مَحْمُودَةُ الْخَصايل

تحصيل عشق و رندى آسان نمود اوّل         جانم بسوخت آخر در كسب اين فضايل

گفتم كه كى ببخشى بر جان ناتوانم         گفت آن زمان كه نبود جان در ميانه حايل

حلاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد         از شافعى مپرسيد امثال اين مسايل

دردا كه بر در خود بارم نداد دلبر         چندانكه از جوانب انگيختم وسايل

در عين گوشه‌گيرى بودم چو چشم‌مستت         اكنون شدم چو مستان بر ابروى تو مايل

از آب ديده صد رَهْ طوفان نوح ديدم         از لوح سينه هرگز نقشت نگشت زايل

اى‌دوست! دست حافظ تعويذ چشم زخم‌است         يا رب كه بينم او را در گردنت حمايل

خواجه در اين غزل، سخن از محروميّت از ديدار دوست به ميان آورده، و با گفتار عاشقانه‌اش اظهار اشتياق به ديدار او را نموده، و چاره پايان يافتن روزگار هجران را هم خود ذكر فرموده، و در شروع ابيات، به تمجيد گفتار خود در مدح حضرت محبوب پرداخته و مى‌گويد :

هر نكته‌اى كه گفتم در وصف آن شمائل         هر كس شنيد، گفتا: للهِِ دَرُّ قائِل

اى خواجه شمس الدّين! اين گونه كه تو در ابيات شيرينت، وصف دلدار حقيقى را نمودى، كدام صاحب دلى است كه بشنود و تو را نستايد؟

در جايى مى‌گويد :

كس چو حافظ نكشيد از رُخ انديشه نقاب         تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان         هر جا كه نام حافظ ز آن انجمن برآيد[2]

و نيز در جايى مى‌گويد :

حافظ! حديث عشق تو از بس‌كه دلكش‌است         نشنيد كس كه از سر رغبت زبر نكرد[3]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

ز شعر دلكش حافظ كسى شود آگاه         كه لطف طبع و سخن گفتن درى داند[4]

دل داده‌ام به يارى، عاشق كُشى، نگارى         مرضيّة السّجايا، محمودة الخصائل

با آنكه مى‌دانم محبوبى كه دل به او داده‌ام در كُشتن عُشاقش يكتاست، نمى‌توانم از او چشم بپوشم و نخواهمش؛ زيرا دانسته‌ام كارهايش مرضىّ و پسنديده، و صاحب خصلتهاى نيك مى‌باشد، و آنچه شايسته عشاق خود مى‌داند، انجام مى‌دهد، اگر عاشق خود را مى‌كُشد، نه بدان خاطر است كه از او خوشش نمى‌آيد، بلكه مى‌خواهد با اين كشتن و نابود ساختن، حيات ابدى به او ببخشد، بدين سبب است كه به تمام وجود به او دل داده‌ام؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى… وَإلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى.»[5] : (توجهم

از همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو… و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم.) امّـا  :

تحصيل عشق و رندى آسان نمود اوّل         جانم بسوخت آخر در كسب اين فضائل

كنايه از اينكه، روز اوّلى كه عاشق او گشتم، و قدم در راه سلوك گذاشتم، و خواستم به‌مقصد اقصاى از خلقت راه يابم؛ كه: (وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإنْسَ إلّا لِيَعْبُدُونِ )[6]  :

(و جنّ و انس را نيافريدم جز براى اينكه مرا بپرستند.)، و بر طريق فطرت

قدم بر دارم؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[7] : (پس

استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن نوآفرينى فرمود.) آن را آسان مى‌شمردم، و ندانستم كه عشق و رندى، از همه چيز گذشتن مى‌خواهد، و بايد جان به پيشگاهش تسليم نمود؛ لذا «جانم بسوخت آخر در كسب اين فضائل».

به گفته خواجه در جايى :

چو عاشق مى‌شدم، گفتم كه بُردم گوهر مقصود         ندانستم كه اين دريا، چه موج بيكران دارد

خدا را، داد من بستان از او، اى شحنه مجلس         كه مِىْ با ديگران خورده‌است و با من سر گران دارد

چه عذر از بخت خود گويم،كه‌آن عيّار شهر آشوب         به تلخى كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد[8]

و در جايى تقاضاى استعانت از او براى رسيدن به مقصود كرده و مى‌گويد :

ألا يا أيُّها السّاقى! أدِرْ كَأْسآ وَناوِلْها         كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها

به بوى نافه‌اى كآخر صبا ز آن طرّه بگشايد         ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها[9]

لـذا مى‌گويد :

گفتم كه كِىْ ببخشى بر جان ناتوانم         گفت آن زمان كه نبود جان در ميانه حائل

با دوست گفتم: كِىْ و چه زمان، جان ناتوانِ پر و بال سوخته مرا، بال پرواز به قربت عنايت نموده و به وصلت نائل مى‌سازى؟ فرمود: زمانى كه از خويش بى‌خويش گردى، و نه تنها توجّه به صفات و كمالاتت، بلكه توجّه به جان و ذاتت هم نداشته باشى و آن را از خود ندانى. تا ميان من و تو، جان حائل است، مرا سزاوار نيستى.

به گفته خواجه در جايى :

هر كه در پيش بُتان بر سر جان مى‌لرزد         بى‌تكلّف تن او لايق قربان نشود

ذرّه را تا نبود همّت عالى حافظ!         طالب چشمه خورشيد درخشان نشود[10]

حلّاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد         از شافعى مپرسيد امثال اين مسائل

از اين بيت معلوم مى‌شود: آنان كه فتواى قتل منصور را داده‌اند، شافعى مذهبان بوده‌اند. مى‌گويد: زبان حال منصور حلّاج كه تا آخرين لحظه در گفتارِ (اَنَا الْحَقِّ) خودِ ثابت بود، و حتّى سَرِ دار هم دست از اين گفتار بر نداشت، اين بود كه آنچه مى‌گويم مطلبى است صحيح، آن كه فتوى به قتل من مى‌دهد، با آن آشنايى ندارد، اين مسأله را از او مپرسيد. از امثال خواجه نصيرالدين طوسى بپرسيد كه مى‌گويد :

«دعاى منصور حسين حلّاج كه گفته است :

بَيْنى وَبَيْنَکَ إنّى يُنازِعُنى         فَارْفَعْ بِلُطْفِکَ إنيّى مِنَ الْبَيْنِ[11]

مستجاب شد، و انيّت او از ميان برخاست تا توانست گفت: «أَنَا مَنْ أهْوى، وَمَنْ أهْوى أنَا.»[12]  . و در اين مقام معلوم شود كه آن كس كه گفت: «أنَا الحَقُّ»[13]  ، و آن كس

كه گفت: «سُبْحانَ ما أعْظَمَ شَأْنى!»،[14]   نه دعواى اِلهيّت كرده، بل دعوى نفى انيّت

خود و اثبات غير خود كرده است، و هو المطلوب.»[15]

دردا كه بر در خود بارم نداد دلبر         چندانكه از جوانب انگيختم وسائل

به جهت دست يافتن به قرب دوست، آنچه بايد انجام دهم، بجا آوردم و كوشش خود را نمودم؛ ولى افسوس! كه به خويش راهم نداد. معلومم نگشت چه حجاب و مانعى ميان من و اوست كه بايد به هجران گرفتار باشم.

به گفته خواجه در جايى :

كارم ز دور چرخ به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و به درماننمى‌رسد

در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان         آوخ! كه آرزوى من آسان نمى‌رسد

حافظ! صبور باش، كه در راه عاشقى         هركس كه جان‌نداد، به جانان نمى‌رسد[16]

در عين گوشه‌گيرى بودم چو چشم مستت         اكنون شدم چو مستان بر ابروى تو مائل

كنايه از اينكه: در انزوا بسر مى‌بردم و چون چشم مستت بى‌اعتناء بجز تو بودم، و چون جذبه جمالت مرا از انزوا بيرون آورد، كشته شدن به شمشير ابروانت را مايلم، و به فناى در پيشگاهت اشتياق دارم؛ ولى :

رَهِ خلاص كجا باشد آن غريقى را         كه سيل‌محنت عشقش ز پيش وپس باشد

چه حاجت است به شمشير، قتلِ عاشقرا         كه نيم جانِ مرا، يك كرشمه بس باشد[17]

از آب ديده صد ره، طوفان نوح ديدم         از لوح سينه هرگز نقشت نگشت زائل

هجرانت مرا در كنار اشك ديدگانم نشانيد؛ و با اين همه، نتوانست داغ محبّتت را از سينه‌ام بزدايد. كنايه از اينكه :

عشقت نه سرسرى‌است كه از سر بدرشود         مهرت نه عارضى است كه جاى دگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم         با شير اندرون شد و با جان بدر شود

گر ز آنكه من سرشك فشانم به زنده رود         كِشت عراق جمله به يكبار تر شود[18]

و يا بخواهد بگويد: صد بار با اشك ديدگانم هر چه غير تو بود را از صفحه دل زدودم، باز به خودم راه ندادى، با اين همه نقشت از دلم زدوده نگشت؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى، فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى، وَرُؤْيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلِبَتى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُؤْلى.»[19] : (توجّهم از

همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابيم، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مى‌باشد، و شوقم منحصر به تو، و شيفتگى‌ام در محبتّت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم، و جوار تو خواسته‌ام و نزديكى به تو نهايت خواهشم مى‌باشد.)

اى دوست! دست حافظ، تعويذِ چشمْ زخم‌است         يا رب كه بينم او را در گردنت حمائل

گويا مى‌خواهد با اين بيت به كثرت اشتياق و تمنّاى خود نسبت به ديدار دوست اشاره كند، مى‌گويد: محبوبا! دست فقر و نياز برداشتن من به سوى جمالت از چشم
زخم نگاهت خواهد داشت. محروم از ديدارت منمايم و به خود راهم ده؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ فَما أوْلَيْتَهُ؟ أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْروفآ وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟»[20] : (معبودا!

كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و پذيرايى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه مولايى جز تو كه موصوف به احسان باشد را نمى‌شناسم.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص163.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص165.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص206.

[5] ـ بحار الأنوار، ج94، ص148.

[6] ـ ذاريات : 56.

[7] ـ روم : 30.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص127.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص38.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص196.

[11] ـ انانيّت من، ميان من و تو جدايى افكنده، پس به لطف خويش انانيّتم را از ميان بردار.

[12] ـ من همانم كه بدو عشق مى‌ورزم، و آنكه به او عشق مى‌ورزم خودم مى‌باشم.

[13] ـ من حقّم.

[14] ـ پاك و منزّهم! چه بزرگ است شأن و مقامم!

[15] ـ اوصاف الاشراف، ص158 ـ 160.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص196.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص203.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص186.

[19] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[20] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا