غـزل  363

طالع اگر مدد كند دامنش آورم به‌كفگر بِكشَد زهى‌طرب ور بكُشَد زهى‌شرف

طَرْفِكَرَمْ زكس نبست اين‌دل پر اميد من         گرچه صبا همى برد قصّه من به‌هر طرف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل         ياد پدر نمى‌كنند اين پسران نا خلف

از خم ابروى توام هيچ گشايشى نشد         وه‌كه در اين خيالِ كج عمر عزيز شدتلف

منبه‌خيال زاهدى گوشه‌نشين و طُرفه‌آنك         مغبچه‌اى زهر طرف مى‌زندم به‌چنگ و دف

ابروى دوست كى‌شود دستكش خيال من         كس نزده‌است از اين‌كمان،تير مراد بر هدف

بى‌خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتَقُلْ         مست رياست محتسب، باده بنوش ولاتَخَفْ

صوفى‌شهر بين‌كه چون‌لقمه شبهه‌مى‌خورد         پاردُمش دراز باد اين حيوان خوش علف

من به‌كدام دلخوشى مى خورم و طرب كنم         كز پس و پيش خاطرم، لشگر غم كشيده صف

حافظ! اگر قدم زنى در رهِ خاندان به‌صدق         بدرقه رهت شود همّت شحنة النّجف

خواجه اين غزل را در آرزو و انتظار ديدار دوست سروده، و در آخر خود علّت محروميّت از ديدارش را ذكر نموده، مى‌گويد :

طالع اگر مدد كند دامنش آورم به كف         گر بِكِشَد زهى طرب! ور بكُشد زهى شرف!

عمرى است در اين فكر بسر مى‌برم، تا شايد الطاف دوست شامل حالم گردد و دامنش به كفم افتد، تا از ناراحتيهاى ايّام هجران سخنها گويم. زمانى به اين آرزويم خواهم رسيد كه قضاى الهى و قسمت ازلى با من همراه شود، و دامنش به دستم افتد، و جمال خود بنمايد. و چون دامن از كفم بكشد و ناز پيشه سازد و از ديده دلم مخفى گردد، طرب و خوشى به من دست دهد و با ديدارى و كششى شوق مرا به خود زياده فرمايد. در جايى مى‌گويد :

عاشقان را بر سَرِ خود حكم نيست         هر چه فرمان تو باشد آن كنند

كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن         مرگ را بر بى‌دلان آسان كنند

عيد رخسارِ تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت جان و دل قربان كنند[1]

و اگر مرا با جلال خويش فانى سازد، زهى شرافت! زيرا به نهايت آرزويم نايل گشته‌ام. در جايى مى‌گويد :

آن كه پامال جفا كرد چو خاكِ راهم         خاك مى‌بوسم و عذرِ قدمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم[2]

طَرْفِ كَرَم ز كس نبست اين دل پر اميد من         گرچه صبا همى بَرَد قصّه من به هر طرف

كنايه از اينكه :

عمرى است تا من در طلب هر روز گامى مى‌زنم         دستِ شفاعت هر دمى در نيك نامى مى‌زنم

بى‌مهر ماه افروز خود، تا بگذرانم روزِ خود         دامى به راهى مى‌نهم، مرغى به دامى مى‌زنم

تا بو كه يابم آگهى، ز آن سايه سَرْوِ سَهى         گلبانگِعشق از هر طرف،بر خوشخرامى مى‌زنم[3]

عمرى است درِ خانه اين و آن، از اهل كمال را براى راهنمايى به مقصود خود مى‌كوبم، افسوس! كه تا مددى از طالع و بخت ازلى‌ام نرسد، گشايشى و ديدارى حاصلم نخواهد شد، اگرچه قصّه عاشقى و يا گفتار عاشقانه مرا، باد صبا و يا نيكان به هر طرف ببرد.

در جايى مى‌گويد :

من از اين طالع شوريده برنجم، ور نه         بهره‌مند از سر كويت، دگرى نيست كه نيست

نه من دلشده از دست تو خونين جگرم         از غم عشق‌تو پر خون جگرى نيست كه نيست[4]

چند به ناز پرورم مِهْرِ بُتانِ سنگدل         يادِ پدر نمى‌كنند اين پسرانِ ناخلف

محبوبا! تا كى محبّت اين و آن (اساتيد و مرشدان طريق) در دل جاى دهم، تا به توام راهنما گردند، و چاره دردم كنند، و از بند هجران خلاصى يابم. و از طرفى، چون مى‌نگرم ايشان را قدرت آنكه بى‌اراده تو راهنمايى به مقصودم نمايند، نيست.

و يا معنى اين باشد كه: محبوبا! تو را خارج از مظاهر نمى‌توان ديد، و آنها آينه‌اند و رخسارت را مى‌نمايند. من به آئينه از ديدن جمالت باز مانده‌ام، و استقلال به مظاهر داده‌ام. نمى‌دانستم كه به آنها جز به نظر آينه‌اى نمى‌توان نگريست؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! اَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟ وَمتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!.. إلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إليْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[5]  : (معبودا! تردّد و توجّه‌ام به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت

گرديده، پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميمم را بر خود متمركز گردان. چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند به توست مى‌توان بر تو راهنمايى جست؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى هست كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كِىْ غايب بوده‌اى تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ و چه وقت دور بوده‌اى، تا اينكه آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟!… بارالها! خود به بازگشت به مظاهرت امر فرمودى، پس با پوشش انوار و هدايتى كه با ديده دل تو را مشاهده كنم، مرا به خود برگردان، تا همان‌گونه كه از طريق مظاهر به سوى تو وارد شدم، از طريق آنها به سويت
باز گردم، در حالى كه درونم از نگرش ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه كردن و اعتماد بر آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)

از خم ابروى توام هيچ گشايشى نشد         وه ! كه در اين خيالِكج، عمر عزيز شد تلف

من مى‌خواستم مقصود خود را در محراب ابروانت و به عبادات خشك بيابم، غافل از اينكه با اين‌گونه عبادات تو را نمى‌توان يافت و عمر عزيزم به سر اين كار تلف شد.

در جايى مى‌گويد :

اين خرقه كه من‌دارم، در رهن شراب اَولى         وين دفتر بى معنى، غرقِ مِىِ ناب اَولى

چون عمر تبه كردم، چندانكه نظر كردم         در كُنج خراباتى، افتاده خراب اَولى[6]

لـذا مى‌گويد :

من به خيال زاهدى گوشه نشين و طُرفه آنك         مغبچه‌اى زِهَر طرف مى‌زندم به چنگ و دَفْ

ابروى دوست كِىْ شود دستكش خيال من؟         كس نزده است از اين كمان تير مراد بر هدف

با اختيار زهد خشك و گوشه‌نشينى كجا مى‌توان به وصال دوست راه يافت؟! دوستى معشوق، فطرىِ من است، و از باطن رهزن به او، و در گفتار كه: «از انزوا بيرون شو و محبوب را از طريق خود و همه مظاهر مشاهده كن.»

با گوشه‌نشينى، كار سالك به سامان نمى‌رسد. راه يافتگان به مقصود، تنها با خيال زاهدى و عبادات قشرى و كناره‌گيرى، به دوست راه نيافته‌اند؛ بلكه با اشاره فطرت به دنبال او رفته و به خويش و حقيقت عالَم آشنا گشته‌اند؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَکَ
لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[7]  : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين

نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد. هيچ دگرگونى در آفرينش الهى نيست. اين همان دين قيّم و استوار مى‌باشد، و ليكن بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند) و نيز: (وَأنْ أقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، وَلا تَكُونَنَّ مِنَ المُشْرِكينَ )[8]  : (و اينكه استوار و

مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، و هرگز از مُشركان مباش.) و همچنين :(أمَرَ ألّا تَعْبُدُوا إلّا إيّاهُ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَر النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[9]  : (امر

فرمود كه جز او را نپرستيد. اين همان دين قيّم و استوار مى‌باشد. و ليكن بيشتر مردم ]از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)؛ لذا باز با خود خطاب كرده و مى‌گويد :

بى‌خبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُلْ         مستِ رياسْت محتسب، باده بنوش ولا تَخَفْ

زاهد را خبر از عالم فطرت نيست، و از جهان خلقت جز نقشى نخوانده، با او سخن از فطرت مگو. و به باده نوشى و مراقبه و ياد دوست باش و مترس، كه اين عمل تو را به او راهنمايى خواهد كرد.

در جايى مى‌گويد :

راهى بزن كه آهى بر ساز آن توان زد         شعرى‌بخوان‌كه با او رَطْلِگران‌توان زد

بر آستان جانان، گر سر توان نهادن         گُلبانگِ سربلندى بر آسمان توان زد

در خانقه نگُنجد اسرار عشق و مستى         جامِ مِىِ مُغانه هم با مُغان توان زد[10]

صوفىِ شهر بين كه چون لقمه شبهه مى‌خورد         پاردُمَش دراز باد اين حَيَوان خوش علف

پيش از بيان معنى اين بيت، براى روشن شدن آن، ذكر چند امر لازم است : 1ـاطلاق «صوفى»، به عارف و يا زاهد 2 ـ منظور از «لقمه شبهه»، امورى اراده شده كه موافق با موازين شرعى نباشد و يا نشستن با نااهلان و يا گرفتن هداياى پادشاهان، و يا سر سفره آنها نشستن و غذاى آنان را خوردن؛ 3 ـ «پاردُم»، و به تعبير ديگر «رُونَكى»، آن بند و يا چرمى را مى‌گويند كه زير دُم اسب و يا حمار و يا قاطر قرار مى‌دهند و به دو طرف زين و يا پالان اسب و حمار و قاطر مى‌بندند تا محكم شود، و گاهى كه او را به چراگاه مى‌برند، آن بند و بندهاى ديگر را باز مى‌كنند، تا حيوان آسوده بچرد و فضولاتش آسوده دفع شود، «دراز كردن پاردُم» به اين معنى است.

گويا خواجه مى‌خواهد بگويد: زاهد و يا سالكى كه نمى‌خواهد مراعات حدود شرع را بنمايد و درپى هوا و هوس خود است و از مال شبهه احترازى ندارد، بگذار آزاد بگردد، كه به جايى نخواهد رسيد و به آرزوهاى آخرتى خود هم نايل نخواهد شد. تو اى عاشقِ سالك! نه فريب چنين سالكى را بخور، و نه چنان زاهدى را و به كار خود مشغول باش.

من به كدام دلخوشى مِىْ خورم و طرب كنم؟         كز پس و پيشِ خاطرم لشگر غم كشيده صف

آرى، خواطر نمى‌گذارد سالك قدمى در مراحل سلوك بردارد، و همواره وى را پريشان خاطر مى‌سازد و به غم و اندوهِ كم و زياد، و بلند و پستِ اين عالَم مى‌دارد؛ ولى سالك بايد به نفى خاطر پردازد و هر غمى جز غم دوست را از صفحه سينه بر كَنَد، تا بتواند قرب دوست را بيابد.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: جايى كه خواطر مرا احاطه كرده، و در ميان غم و اندوهِ عالم طبيعت گرفتارم، چگونه مى‌توانم با توجّه صُورى به محبوب، دل خوش
و شادمان شوم؟! اينجاست كه بايد بگويم: «وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذِّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِاُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِکَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلِ بِغَيْرِ طاعَتِکَ.»[11] : (و از هر لذّت و خوشى

جز يادت، و از هر راحتى به غير اُنس با تو، و از هر سرور و شادمانى جز قرب و نزديكى به تو، و از هر شُغل به غير طاعت و عبادتت آمرزش مى‌خواهم.)

حافظ ! اگر قدم زنى در رَهِ خاندان به صدق         بدرقه رَهَت شود همّت شِحنة النّجف

اى خواجه! در طريق وصال دوست، قدم خويش را به جايى گذار، كه رسول الله9 و خاندان نبوّت معرفى فرموده و رفته‌اند، نه آن كه خود فهميده‌اى؛ تا علىّ 7 دستگير و شفيع تو گردد و به مقصودت برساند؛ كه: (وَأطيعُوا اللهَ وَالرَّسُولَ، لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ )[12] : (واز خدا و رسولش پيروى نماييد، اميد آنكه مورد رحمت قرار

گيريد.) و نيز: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! أطيعُوا اللهَ وَأطيعُوا الرَّسُولَ وَاُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ )[13] : (اى

كسانى كه ايمان آورده‌ايد! از خدا اطاعت نماييد، و از رسول و صاحبان امرتان پيروى كنيد.) و همچنين: «أسْعَدُ النّاسِ مَنْ عَرَفَ فَضْلَنا، وَتَقَرَّبَ إلَى اللهِ بِنا…»[14]  : (نيك بخت‌ترين

مردم، كسى است كه فضل و برترى ما را شناخته، و به‌واسطه ما به خدا نزديكى جويد…)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص335.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص103.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 537، ص385.

[7] ـ روم : 30.

[8] ـ يونس : 105.

[9] ـ يوسف : 40.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص165.

[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.

[12] ـ آل عمران : 131.

[13] ـ نساء : 59 .

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأئمّة(ع)، ص21.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا