- غزل 360
بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداعشمع خاور فكند بر همه اطراف شعاع
بركشد آينه از جيب افق چرخ و در آن بنمايد رخ گيتى به هزاران انواع
در زواياى طربخانه جمشيد فلك ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد كه كجا شد منكر جام در قهقهه آيد كه كجا شد منّاع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير كه بههرحال هميناست كه بينى اوضاع
طُرّه شاهد دنيا همه مكر است و فريب عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان مىطلبى كه وجوديست عطا بخش و كريمى نفّاع
مظهر لطف ازل روشنى چشم امل جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
حافظ ار باده خورى با صنمى گلرخ خور كه از اين به نبود در دو جهان هيچ متاع
باز خواجه در اين غزل، با بيانات شيواى خود در مقام تشويق اهل كمال است، كه در حكومت شاه شجاع، صاحب علم و عمل، آزادانه به كار خود مشغول، و پروايى از بدگويان نداشته باشند. مىگويد :
بامدادان، كه ز خلوتگهِ كاخِ اِبداع شمعِ خاور فِكَنَد، بر همه اطراف شعاع
بركشد آينه،از جيبافق، چرخ و در آن بنمايد رخ گيتى، به هزاران انواع
در زواياىِ طربخانه جمشيد، فلك ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد، كه كجا شد منكر؟ جام در قهقهه آيد، كه كجا شد منّاع؟
خواجه در چهار بيت ابتداى غزل كه از جهت معنا و مفهوم به يكديگر پيوسته است مىگويد: اى سالكين طريق! آسمان اين كاخ بىنظير و خورشيد فيض بخشش، كه با طلوع خود هزاران نوع جمال و كمال را به شما نشان مىدهد، و در گردشش صداها به گوش مىرسد، مىدانيد در اين ايّام (زمان حكومت شاه شجاع) به چه چيز دعوتتان مىكند؟ آن دو (با بىزبانى) به آواز طربناك مىگويند: آنان كه شما را از باده خوارى و عشق و محبّت به دوست منع مىنمودند و طريقه شما را انكار مىكردند، به جاى خود نشستند. حال زمانى است كه بايد از اين فرصت بهرهمند شد.
وضعِ دوران بنگر، ساغرِ عشرت برگير كه به هر حال، همين است كه بينى، اوضاع
اى سالكين عاشق! وضع دوران و فلك دوّار را بنگريد، كه چگونه در تحوّل است: روزى بر مراد شما نبود و امروز به مرادتان گشته، فرصت را غنيمت شمريد و آزادانه به ساغر عشرت و ذكر و مراقبه دوست دست زنيد، كه اطمينانى به اوضاع فلك نمىباشد؛ كه: «ألدَّهْرُ يَوْمانِ: يَوْمٌ لَکَ، وَيَوْمٌ عَلَيْکَ؛ فَإذا كانَ لَکَ، فَلا تَبْطَرْ؛ وَإذا كانَ عَلَيْکَ، فاصْطَبِرْ.»[1] : (روزگار دو روز است: روزى به نفع تو، و
روزى بر ضررت؛ آنگاه كه به نفعت بود، در شادى و خوشى از حدّ مگذر؛ و هنگامى كه بر ضررت بود، صبر و بردبارى پيشه ساز.)
طُرّه شاهِد دنيا، همه مكر است و فريب عارفان، بر سر اين رشته نجويند نزاع
كجا اهل معرفت را نزاع بر سر دنيا مىباشد، دنيايى كه هر زمان خود را به طريقى براى كسى آرايش مىدهد و به عقد او در مىآيد، كه: «صَحِبُوا الدُّنْيا بِأبْدانٍ أرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحلِّ الأعْلى.»[2] : (ايشان با بدنهايى كه ارواحشان به جايگاه والا آويزان است،
با دنيا مصاحبت دارند.). ايشان گفتارشان اين است: «يا دُنْيا! يا دُنْيا! إلَيْکِ عَنّى، أبى تَعرَّضْتِ أمْ إِلىَّ تَشَوَّقْتِ؟ لاحانَ حِينُکِ. هَيْهاتَ! غُرّى غَيْرى، لا حاجَةَ لى فيکِ، قَدْ طَلَّقْتُکِ ثَلاثآ، لا رَجْعَةَ فيها؛ فَعَيْشُکِ قَصيرٌ، وَخَطَرُکِ يَسيرٌ، وَأمَلُکِ حَقيرٌ. آه مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَطُولِ الطَّريقِ وَبُعْدِ السَّفَرِ وَعَظيمِ المَوْرِدِ!»[3] : (اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو. آيا خواهان منى، يا به من
مشتاقى؟ وقت، وقت تو نيست. هيهات! كس ديگر غير از مرا فريب ده، من نيازى به تو ندارم. تو را سه بار طلاق داده و رها نمودهام كه بازگشت و رجوعى در آن نيست. بنابراين، عيش تو كوتاه، و ارزشت كم، و آرزويت كوچك و ناچيز است. آه! از كمى توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگى جايگاه فرود آمدنم.)
عمرِ خسرو طلب، ار نفع جهان مىطلبى كه وجودى است عطا بخش و كريمى نفّاع
مظهر لطف ازل، روشنىِ چشم اَمَل جامعِعلم و عمل،جانِجهانْ، شاه شجاع[4]
حال ـاى خواجه!ـ اگر مىخواهى از اين دوران بهره معنوى گيرى، از خدا طول عمر براى خسرو عالم، شاه شجاع تمنّا كن، كه در علم و عمل و عطا و بخشش و كرامت بىنظير است.
حافظ! ار باده خورى، با صنمى گُلرخ خور كه از اين بِهْ نبود، در دو جهان، هيچ متاع
اى خواجه! غريزه فطرى و محبّت و توجّه و ياد خود را، صرف آنان كه جمال و كمالشان عارضى و ناپايدار است مكن. به صاحب جمال و كمالى انس داشته باش كه حسن و جمالش پايدار و هميشگى است. هيچ سرمايهاى در دو عالم از اين نعمت بالاتر نخواهد بود؛ كه: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ ] إلهى! [ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دوُنکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً كَيْفَ يُرجى سِواکَ وَأنْتَ ما قَطَعْتَ الإحسانَ؟ وَكَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِکَ وَأنْتَ ما بَدَّلْتَ عادَةَ الإمْتِنانِ؟!»[5] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت
تابانيدى تا به مقام معرفت و شناسايى و توحيدت نايل آمدند؛ ] يا: تو را يافتند [؛ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند. تويى يار و مونس آنان آنگاه كه عالَمها به وحشتشان انداخت؛ و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى، آنگاه كه نشانهها بر آنان روشن گشت. ] معبودا! [ چه چيز يافت آن كه تو را از دست داد؟! و آن كه تو را يافت چه چيزى از دست داد؟! براستى هر كس كه به جاى تو به غير تو مايل گشت، نوميد گرديد. و مسلّمآ آن كه از تو روى گردان شد، زيان برد. چگونه مىتوان به غير تو اميدوار شد، در صورتى كه نيكى و احسانت را قطع ننمودى؟! چگونه از غير تو درخواست شود، در حالى كه شيوه نكوكارىات را تغيير ندادهاى؟!)
در خاتمه كتاب مناسب است از كسانى كه در ترجمه و تصحيح و ديگر جهات اين مجلّد، نويسنده را يارى دادهاند، تشّكر نمايم. و اميدوارم كه زحمات آنان ذخيره آخرتشان قرار گيرد. ان شاء الله تعالى.
الحمد لله أوّلاً وآخرآ وظاهرآ وباطنآ
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّهر، ص119.
[2] ـ نهج البلاغه، حكمت 147.
[3] ـ نهج البلاغه، حكمت 77.
[4] ـ مستبعد نيايد از خواجه اين همه تجليل از شاه شجاع، ما خود به عيان ديديم عارفى والا كمال وعالمى والا قدر، آيت حق روح الله خمينى(ره) را، كه حكومت مسلمين جهان را در دست داشت، و باروى كار آمدنش، ياوه گويان به اهل كمال را به جاى خويش نشانيد، و با بيانات شيواى عرفانىاشراهنماى سالكين الى الله شد.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص349.