- غزل 36
آن پيكِ نامور، كه رسيد از ديار دوست آورد حِرْزِ جان، ز خطِ مشكبار دوست
خوش مىدهد نشان جلال و جمال يار خوش مىكند حكايت عزّ و وقار دوست
جان دادمش به مژه و خجلت همى برم زين نقد كم عيار، كه كردم نثار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند، بر حَسَبِ اختيار دوست
شكر خدا! كه از مدد بخت كارساز برحَسْبِ مدّعاست، همه كار و بار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغِ چشم و رَهِ انتظار دوست
كُحْلُ الجَواهرى به من آر، اى نسيم صبح! زآن خاك نيكبخت، كه شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سَرِ نياز تا خواب خوش كه را بَرَد اندر كنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند، چه باك منّت خداى را، كه نِيَم شرمسار دوست
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه از حضرت دوست مژده وصالى را دريافت نموده، با شادمانى تمام به بيان آن پرداخته و مىگويد :
آن پيكِ نامور كه رسيد از ديار دوست آورد حِرْزِ جان ز خط مشكبار دوست
قاصدى آشنا از جانب دوست پيامى و دستورالعملى براى محفوظ ماندن من از خطرات و تعلّقات عالم طبيعت از جمال زيبا و عطرآگين او آورد، با اين بيان بخواهد بگويد :
صبا! ز منزل جانان گذر دريغ مدار وز او به عاشق مسكين خبر دريغ مدار
به شكر آنكه شكفتى به كام دل، اى گُل! نسيم وصل، زمرغ سحر دريغ مدار
مرادِ ما همهموقوف يك كرشمه توست ز دوستانِ قديم اين قدر دريغ مدار[1]
ممكن است منظور خواجه از «پيك نامور»، رسول الله 9، و از «حرز»، قرآن شريف باشد؛ كه: (هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُمِّيّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ، وَيُزَكّيهِمْ، وَيُعَلِّمُهُم الكِتابَ وَالحِكْمَةَ، وَإنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ، وَآخَرينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ، وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ )[2] : (اوست خدايى كه درميان كسانى كه خواندن و نوشتن نمىدانستند
پيامبرى را از خود آنان برانگيخت كه آيات خدا را بر آنان مىخواند و ] از آلودگيها [ پاكشان مىنمايد و كتاب الهى و حكمت را به آنان مىآموزد، و بىگمان آنها پيش از اين در گمراهى آشكار بودند، و ] نيز [گروه ديگرى را كه هنوز به آنان نپيوستهاند ] پاك نموده و كتاب و حكمت مىآموزد. [ و اوست خداوند عزيز و ارجمند و حكيم و كاردان فرزانه.)
خوش مىدهد نشانِ جلال و جمال يار خوش مىكند حكايتِ عزّ و وقار دوست
آن پيك نامآور (رسول الله صلّى الله عليه وآله) با حرزى (قرآن شريف) كه از جانب دوست آورده، چه نيكو مقام عزّت (جلال) و مقام وقار (جمال) حضرتش را (با بيانات كتابش) معرّفى مىنمايد و سالك را به دوست توجّه و از تفرقه باز مىدارد؛ كه: (هُوَ اللهُ الَّذى لا إلهَ إلّا هُوَ، عالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهادَةِ، هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ، هُوَ اللهُ الَّذى لاإلهَ إلّا هُوَ، المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤْمِنُ المُهَيْمِنُ العَزيزُ الجَبّارُ المُتَكَبِّرُ. سُبْحانَ اللهِ عَمّا يُشْرِكُونَ.)[3] :
(اوست خدايى كه معبودى جز او نيست، آگاه به نهان و آشكار است، هم او كه بسيار مهربان ] و داراى رحمت گسترده بر تمام موجودات [ و نوازشگر ] و داراى رحمت ويژه براى مؤمنان [ مىباشد. اوست خدايى كه معبودى جز او نيست، پادشاه پاك، سالم ] از عيب و نقص [، ايمنى بخش، چيره ] بر تمام امور [، ارجمند، جبران كننده و به هم آورنده ] امور خلايق [ و متكبّر، بس پاك و منزّه است خداوند از تمام آنچه ] براى او [ شريك مىگيرند.) در واقع با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب نموده. در جايى مىگويد :
بوى خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد از يار آشنا، سخن آشنا شنيد
اى شاه حُسن! چشم به حال گدا فكن كاينگوش، بسحكايتشاه و گدا شنيد
خوشمىكنم به باده مشكين مشام جان كز دلق پوش صومعه، بوى ريا شنيد[4]
جان دادمش به مژده و خجلت همى برم زين نقد كم عيار، كه كردم نثارِ دوست
با مژده وصال دوست، جان خود را آماده نثارش كردم، امّا از اين نقدينه كمارزش و كم عيار خويش كه براى عرضه به پيشگاهش مهيّا نمودهام شرمندهام، زيرا سرمايهاى گرانبهاتر از آن نداشتم (و اين نيز از او، و مطلوب اوست، و جز اين چيز ديگرى را از من نمىخواهد.)
در جايى در مقام تقاضاى اين امر مىگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گردى زميان برخيزم
به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما، اى بت شيرين حركات! كه چو حافظ زسرِ جان و جهان برخيزم[5]
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند بر حَسَب اختيار دوست
چون پيك نامور، حرز جان از خط مشكبار محبوبم آورد، (با ديدن آن حرزجان) معلومم گشت كه اختيار سير فلك و گردش قمر و گردش عالَم به اختيارشان نبوده، تا وصالم از طريق آنان حاصل گردد و از فَلَك و گردش ايّام شكايتى داشته باشم، كه: «در گردشند بر حَسَب اختيار دوست»؛ كه : (وَسَخَّرَ لَكُمْ اللَّيْلَ وَالنَّهارَ وَالشَّمْسَ وَالقَمَرَ، والنُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأمْرِه، إنَّ فى ذلِکَ لاَياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ )[6] : (و شب و روز و خورشيد و ماه
را براى شما مسخّر ساخت، و ستارگان مسخّر فرمانِ اويند. براستى در اين امور نشانههاى روشنى براى گروهى كه عقل خويش را به كار مىاندازند، وجود دارد.) و نيز : (اَلَمْ تَرَوْا أنَّ اللهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ، وَأسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَباطِنَةً…)[7] : (آيا مشاهده نمىكنيد كه خداوند تمام آنچه را كه در آسمانها و زمين است
مسخّر شما ساخته و نعمتهاى ظاهرى و باطنى را براى شما فراوان نموده…) و نيز: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لايَمْلِكُون تَأْخيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ إلَيْهِ، وَلايَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ إلى ما أخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[8] :
(مخلوقات را به قدرت خويش نوآفرينى فرمود و بر طبق خواست خود اختراع نمود، سپس آنها را در طريق اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّتش برانگيخت، در حالى كه از آنچه كه آنها را بدان مقدّم داشته توانايى تأخير ندارند، و نمىتوانند از آنچه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.) و به گفته خواجه در جايى :
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كنى خون خورى گر طلبِ روزىِ ننهاده كنى
اجرها باشدت اى خسرو شيرينْ حركات! گر نگاهى سوى فرهادِ دل افتاده كنى
كارِ خود گر به خدا بازگذارى، حافظ! اىبسا عيش كه با بخت خداداده كنى[9]
لذا مىگويد :
شكر خدا! كه از مددِ بختِ كارساز بر حَسْبِ مدّعاست همه كار و بار دوست
خدا را شكر كه تمامى امور بر وفق مدّعاى دوست انجام مىشود، نه بر اراده من! كه: (قُلْ: فَمَنْ يَمْلِکُ لَكُمْ مِنَ اللهِ شَيْئآ، إنْ أرادَ بِكُمْ ضَرّآ أوْ أرادَ بِكُمْ نَفْعآ؟!)[10] : (بگو: اگر خدا
اراده كند ضرر و آسيبى به شما رساند و يا خواست نفع و سودى به شما برساند، پس كيست كه بتواند كارى برخلاف آنچه خدا خواسته، انجام دهد؟!) و نيز: «ما شآءَ اللهُ كانَ، وَما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[11] : (هر چه خدا خواست انجام مىپذيرد، و هر چه را نخواست
نمىشود.) در جايى مىگويد :
جز آستان توام در جهان پناهى نيست سر مرا بجز اين در، حواله گاهى نيست
چرا ز كوى خرابات روى برتابم كز اين بِهْام به جهان هيچ رسم و راهى نيست
زمانه گر فكند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز كه بر من بهبرگِ كاهى نيست
چنين كه در همه سو، دام راه مىبينم بِهْ از حمايت زلف توام پناهى نيست[12]
لذا مىگويد :
گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زَنَد ما و چراغ چشم و رَهِ انتظار دوست
اكنون كه با داشتن حرز جان معلومم گشت كه در عالم، مختار مطلق جز حضرت دوست نمىباشد، هراسى از اينكه باد فتنه هر دو عالم را برهم زند نخواهم داشت تا از اويم غافل سازد، و تنها «ما و چراغ چشم و رَهِ انتظار دوست» بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[13] :
(به انوار ] و يا: عظمت [ وجه ] و اسماء و صفات [ و به انوار قدست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :
سر سوداى تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خَم چوگان سر زلف تو بست لاجرم،گوى صفت، بىسر و پا مىگردد
از جفاى فلك و غصّه دوران صدبار بر تنم پيرهن صبر قبا مىگردد
دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم دردمندى است به امّيد دوا مىگردد[14]
كُحْلُ الجواهرى به من آر، اى نسيم صبح! ز آن خاكِ نيكبخت، كه شد رهگذار دوست
اى نسيمهايى كه هر صبح، نفحاتى از جانب دوست براى بندگان بيدار به ارمغان مىآوريد! از آن خاكى كه در زير قدمهاى دوست، نيك اقبال گشته براى سرمه چشمان من بياوريد. كنايه از اينكه: از خاك پاى كسانى كه در دوست فانى گشتهاند بياوريد تا سرمه ديده دل خود كنم، تا شايد ديده به ديدارش گشايم. به گفته خواجه در جايى:
مرحبا اى پيك مشتاقان! بگو پيغام دوست تا كنم جان از سر رغبت فداى نام دوست
گر دهد دستم كشم در ديده همچون توتيا خاكراهى،كآن مشرّف گردد از اَقدامِ دوست[15]
ماييم و آستانه عشق و سَرِ نياز تا خواب خوش كه را بَرَد اندر كنار دوست
وظيفه ما، سر به آستان معشوق گذاشتن و اظهار عجز و نياز به درگاه او نمودن است، تا او چه كسى را بپذيرد و به خود راه دهد؛ كه: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أَمَلى؛ فَأخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحِيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِ عَبيدِکَ.»[16] : (معبودا! به دامان كرم و بزرگوارى تو دست زدهام، و براى نيل به عطايايت
] دست [ آرزو گشادهام، پس مرا با توحيد ناب خويش پاكيزه نموده و از بندگان برگزيدهات قرار ده.) و به گفته خواجه در جايى :
عمرى است تا من در طلب هر روز گامى مىزنم دست شفاعت هر دمى در نيكنامى مىزنم
بىماهِ مهر افروز خود، تا بگذرانم روز خود دامى بهراهى مىنهم،مرغى بهدامى مىزنم
هرچند آن آرام دل، دانم نبخشد كام دل نقش خيالى مىكشم، فال دوامى مىزنم[17]
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باك؟ منّت خداى را، كه نِيمَ شرمسارِ دوست
اگر شيطان نمىخواهد مرا با دوست و ياد او ببيند، كه: (لاََقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ المُسْتَقيمَ… وَلا تَجِدُ أكْثَرَهُمْ شاكِرينَ )[18] : (سوگند مىخورم كه حتمآ بر راه راست و صراط
مستقيم تو نشسته ] و راه را بر آنان مىبندم [… و بيشتر آنان را شكرگذار نخواهى يافت.) و نيز: (وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ )[19] : (و سوگند مىخورم كه حتمآ همه آنها را گمراه خواهم
كرد.) گفته؛ ولى خدا را شكر كه به عنايت او «نِيم شرمسار دوست» و به ذكر و ياد او مشغولم، و از عبوديّت سرباز نزدهام و (إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ )[20] :
(بدرستى كه تو را هيچ تسلّطى بر بندگانم نخواهد بود.) و (إنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ )[21] : (براستى كه او را هيچ تسلّطى بر آنان كه ايمان آورده و بر
پروردگارشان توكّل مىكنند، نيست.) شامل حالم گشته، اگرچه به مقام مخلصيّت نايل نشده باشم.
و ممكن است منظور از «دشمن»، بدخواهان خواجه باشد. بخواهد بگويد :
برو زاهد به امّيدى كه دارى كه دارم همچنان امّيدوارى
بپرهيز از من اى صوفى! بپرهيز كه كردم توبه از پرهيزكارى
بيا دل در خَم گيسوى او بند اگر خواهى خلاص و رستگارى[22]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.
[2] ـ جمعه : 2 و 3.
[3] ـ حشر : 22 و 23.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص131.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[6] ـ نحل : 12.
[7] ـ لقمان : 20.
[8] ـ صحيفه سجّاديه 7، دعاى 1.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص389.
[10] ـ فتح : 11.
[11] ـ بحار الانوار، ج10، ص109.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 65، ص81.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص63.
[16] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص335.
[18] ـ اعراف : 16 ـ 17.
[19] ـ حجر : 39.
[20] ـ حجر : 42.
[21] ـ نحل : 99.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 542، ص389.