- غزل 359
به فرّ دولت گيتى فروز شاه شجاعكه هست در نظر من جهان حقير متاع
صراحىاىّ و حريفى خوشم ز دنيا بس كه غير از اينهمهاسباب تفرقهاست و صداع
ز مسجدم به خرابات مىفرستد عشق بسر همى روم اى جان نمىكنيم نزاع
بس است ورد شبانه مى مغانه بيار حريف باده رسيد اى رفيقِ توبه، وداع
هنر نمىخرد ايّام و غير از اينم نيست كجا روم به تجارت بدين كسادِ متاع
بيار مى كه چو خورشيد مشعل افروزد رسد به كلبه درويش نيز فيض شعاع
جبين و چهره حافظ خدا جدا نكناد ز خاك بارگه كبرياى شاه شجاع
به فرّ دولتِ گيتىْ فروزِ شاهْ شجاع كه هست در نظر من، جهان حقير متاع
قسم به جاه و جلال و فرّ دولت شاه شجاع، كه ستودنم او را، نه براى آن است كه حاكم و سلطان مىباشد، و طمع بذل و بخشش و جاه از او دارم. مرا چه با جهان و كار جهان؟ دنيا در نظر من ارزشى ندارد، تا بدين نظر وى را بستايمش. ستودنم بدين جهت است كه او طريقت و حقيقت را رواج مىدهد و ما آزادانه به كار خود مشغوليم؛ كه: (قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ وَالآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى )[1] : (بگو: سرمايه
دنيا اندك است، و براى كسى كه تقوا پيشه سازد آخرت بهتر مىباشد.) و نيز: (فَما مَتاعُ الحَيوةِ الدُّنْيا فِى الآخِرَةِ إلّا قَليلٌ )[2] : (پس سرمايه زندگانى دنيا نسبت به آخرت
اندكى بيش نيست.) و همچنين: (وَفَرِحُوا بِالحَياةِ الدُّنْيا، وَمَا الحَياةُ الدُّنْيا فِى الآخِرَةِ إلّا مَتاعٌ )[3] : (و ] آنها [ به زندگانى دنيا شادمانند، در حالى كه زندگانى دنيا نسبت به
آخرت جز سرمايه اندك نيست .)؛ لذا مىگويد :
صراحىاىّ و حريفى خوشم ز دنيا بس كه غير از اين،همهاسباب تفرقهاست و صُداع
مرا از جهان و كار جهان، همانا مراقبه و ذكر دوست، و انس با اهل دل و كمال بس است. از دنياى فانى و اسبابش، جز تفرقه و پريشانى و دورى از محبوب حقيقى، چيز ديگرى حاصل نمىشود، كه: «لِحُبِّ الدُّنْيا صَمَّتِ الأَسْماعُ عَنْ سِماعِ الحِكْمَةِ، وَعَمِيَتِ القُلُوبُ عَنْ نُورِ البَصيَرةِ.»: (به خاطر حبّ دنياست كه گوشها از شنودن حكمت كر، و قلبها از دريافت نور روشن دلى كور گشتهاند.) و نيز: «لَوْ كانَتِ الدُّنْيا عِنْدَ اللهِ مَحْمُودَةً، لاخْتَصَّ بِها أوْلِيآئَهُ؛ لكِنَّهُ صَرَفَ قُلُوبَهُمْ عَنْها…»[4] : (اگر دنيا در نزد خدا پسنديده
بود، آن را به دوستانش اختصاص مىداد، و ليكن خدا قلبهاى آنان را از دنيا برگردانده اسـت …)
ز مسجدم به خرابات مىفرستد عشق به سَرْ همى رَوَم اى جان! نمىكنيم نزاع
آرى، عشق است كه سالك را از عبادات قشرى جدا مىكند و به عبادات لبّى مىكشد، و از ظاهر شريعت (كه طريقت ناميده شده) به عمل مىدارد، و سپس به باطن عمل، كه حقيقت مىباشد، راهنما مىگردد؛ پس چرا سالك، با آنكه مىتواند مقصود خود را با عشق بدست آورد، طريقه عاشقى را اختيار نكند، و با اشتياق تمام به طرف اين كار نرود؟، و چرا اهل ظاهر و عبادات قشرى كه جز به ظاهر شريعت نظر ندارند، با وى در نزاع نباشند؟
خواجه هم مىگويد: اى زاهد! من اگر از عبادات قشرى دست مىكشم، و آنها را با عمل و اخلاصِ در آن دنبال مىكنم، عشق محبوب است كه مرا چنين راهنما شده، با توام نزاعى نيست، اگر چه با منت نزاع باشد. به گفته خواجه در جايى :
آن شُد اى خواجه! كه در صومعه بازم بينى كار ما، با رخ ساقىّ و لبِ جام افتاد
من ز مسجد به خرابات، نه خود افتادم اينم از روزِ ازل، حاصلِ فرجام افتاد[5]
بس است وِرْدِ شبانه، مِىِ مُغانه بيار حريف باده رسيد، اى رفيقِ توبه! وداع
تا به حال كه شاه شجاع مالك ملك ظاهر و باطن نگشته بود، صورتآ تظاهر به ورد شبانه و كارهاى قشرى و توبه از مى نوشيدن داشتم. پس از اين، بايدم به ذكر و مراقبه و اخلاص و عباداتى كه مرا از تعلّق به اين عالم جدا نمايد، و به عالم قدس توجّه دهد مشغول شد؛ زيرا حريف باده كه او خود باده مىپيمايد، يعنى شاه شجاع، رسيد. در جايى مىگويد :
ز باده خوردنِ پنهان، ملول شد حافظ بهبانگ بربط ونى،رازشآشكارهكنم[6]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
ز زُهِد خشك ملولم، بيار باده ناب كه بوى باده دماغم، مدام تَرْ دارد[7]
هنر نمىخرد ايّام و غير از اينم نيست كجا روم به تجارت، بدين كساد متاع
روزگارى شده كه كسى خريدار هنر من، كه سخن گفتن از عشق و معارف به صورت غزليّات است، نمىباشد، و مرا هم جز اين متاع نيست. براى چه در فكر آن باشم كه متاع ديگرى را فراهم سازم و به آنان عرضه نمايم؟! به گفته خواجه در جايى :
سخندانىّ و خوشخوانى، نمىورزند در شيراز بيا حافظ! كه تا خود را، به ملك ديگر اندازيم[8]
بيار مى، كه چو خورشيد، مشعل افروزد رسد به كلبه درويش نيز، فيضِ شعاع
اى دوست! مرا از فيض گوشهاى از رحمتهاى خاصّ خود كه شامل بندگان شايستهات مىنمايى محروم مدار، اگر چه تهيدستم و لياقت انعامهايت را ندارم؛ خورشيد، كه يكى از مظاهر و فرمانبرداران توست، چون شعله مىافروزد، ميان غنى و فقير فرق نمىگذارد و شعاعش به كلبه درويش هم مىتابد.
جبين و چهره حافظ، خدا جدا نكناد ز خاكِ بارگهِ كبرياىِ شاهِ شجاع!
همان طور كه در مقدمه شرح غزل گذشته گفته شد: اين بيت، شاهد بر كمال اخلاص و سرسپردگى خواجه به شاه شجاع است. به مقدمه جلد دوّم رجوع شود. علاوه، دو غزل گذشته و آينده بر برجستگى ظاهرى و معنوى اين حاكم دلالت مىنمايد.
[1] ـ نساء : 77.
[2] ـ توبه : 38.
[3] ـ رعد : 26.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص114.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص186.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 388، ص290.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 393، ص293.