- غزل 358
قسم به حشمت جاه و جلال شاه شجاعكه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع
به فيض جرعه جام تو تشنهايم ولى نمىكنيم دليرى نمىدهيم صداع
خداى را به مِىْام شستشوى خرقه كنيد كه من نمىشنوم بوى خير از اين اوضاع
ببين كه رقصكنان مىرود به ناله چنگ كسى كه اذن نمىدادى استماع سماع
به عاشقان نظرى كن به شكر اين نعمت كه من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع
برو اديب و نصيحت مگو كه ديگر تو نبينىام پس از اين هيچگه به كنج بقاع
ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم بساز رود و غزل گوى با سرود و سماع
در مقدمه جلد دوّم گفته شد كه خواجه سه نفر از سلاطين وقت خود را مىستوده؛ ولى گويا در مورد شاه شجاع اعتقاد خاصّى به علم و عمل او داشته، و سرسپرده او بوده؛ كه مىگويد :
جبين و چهره حافظ، خدا جدا نكناد ز خاكِ بارگهِ كبرياىِ شاه شجاع![1]
و نيز در جايى مىگويد :
مظهر لطفِ ازل، روشنىِ چشمِ اَمَل جامع علم وعمل، جانِجهان، شاه شجاع[2]
و نيز گفته شد كه خواجه و اهل كمال، از بدگويان (زهّاد، عبّاد قشرى و غيره) ناراحتيها مىديدند، ولى با روى كار آمدن شاه شجاع، از اين ناراحتيها آسوده خاطر گشته، و توانستهاند آزادانه به عمل لُبّى بپردازند و بر طريق فطرت قدم بردارند، و حتّى اهل ظاهر هم در زمان وى به طريقه اهل كمال تمايل پيدا كردهاند، چنانكه خواجه در غزلياتش، و از جمله بيت چهارم اين غزل به آن اشاره دارد. خلاصه آنكه: خواجه، در چند غزل گذشته و نيز در اين غزل و دو غزل آينده، در اطراف اين سه موضوع ابياتى سروده مىگويد :
قسم به حشمتِ جاه و جلالِ شاه شجاع كه نيست، با كسم از بَهْرِ مال و جاه، نزاع
اى شاه شجاع! قسم به جاه و جلالت، كه مرا با كسى براى مال و جاه نزاع نبوده و نمىباشد؛ كه: «ألْمِرآءُ بَذْرُ الشَّرِّ.»[3] : (جدال و ستيزيدن، تخم شرّ مىباشد.) و نيز :
«مَنْ صَحَّ يَقينُهُ، زَهِدَ فِى المِرآءِ.»[4] : (هر كس يقينش درست باشد، به جدال و ستيزه نمودن بىميل مىشود.) و همچنين: «مَنْ كَثُرَ مِرآئُهُ بِالْباطِلِ، دامَ عَمآئُهُ عَنِ الحَقِّ.»[5] : (هر كس زياد به باطل بستيزد، كور باطنىاش مدام مىگردد.) اگرم نزاع است، با آنان مىباشد كه با انديشه و عقيده من و اهل كمال در ستيزند و جهت آن اين است كه ما طريقه عشق و محبّت دوست را اختيار نمودهايم پس از اين :
به فيض جرعه جام تو تشنهايم، ولى نمىكنيم دليرى، نمىدهيم صداع
اى شاه شجاع! حال كه تو حكمفرماى ظاهر و باطن مىباشى و بر سر كار حكومت مستقر گشتهاى، و از دست تو مىتوان جام معنويّات و كمالات را هم نوشيد؛ سزاوار است كه ما را از جام كمالات خود بهرهمند سازى. با اين همه، ما جرأت و دليرى دردسر دادن براى رفع تشنگى خود نداريم.
چون از سرزنش زاهد و واعظ و شيخ و غيره، با آمدن شاه شجاع، آسوده گشتم :
خداى را، به مىام شستشوىِ خرقه كنيد كه من نمىشنوم، بوى خير از اين اوضاع
اى اساتيد اهل طريق! تا فرصت باقى است براى خدا مرا با مىِ مراقبه و ذكر و توجّه بهدوست چارهساز شويد؛ زيرا معلومنيست، فردا حكمران اين ديار چهكس
خواهد شد؛ كه: «ألْفُرْصَةُ غُنْمٌ.»[6] : (فرصت، غنيمت است.) و نيز: «إضاعَةُ الفُرْصَةِ
غُصَّةٌ.»[7] : (به هدر دادن و از بين بردن فرصت، غم و غصّه در پى دارد.) و همچنين: «خُذْ مِنْ نَفْسِکَ لِنَفْسِکَ، وَتَزَوَّدْ مِنْ يَوْمِکَ لِغَدِکَ، وَاغْتَنِمْ غَفْوَ الزَّمانِ، وَانْتَهِزْ فُرْصَةَ الإمكانِ.»[8] : (از
نَفْس خويش به نفع خود بهرهگير، و از امروز براى فردايت توشه بردار، و خواب و چرت زمانه را مغتنم شمار، و از فرصتهايى كه مىتوان بهره گرفت استقبال كن.)
و تو هم اى سالك! وقت خويش را مغتنم شمار و :
ببين كه رقص كنان مىرود به ناله چنگ كسى كه اذن نمىدادى استماعِ سِماع
ملاحظه كن، آن زاهدى كه حاضر نبود ما در مجالس ذكر و سماع اهل دل حاضر شويم و از شنيدن حقايق بهرهمند گرديم، حال خود چگونه طريقهاش را تغيير داده و به مجالس ما حاضر مىشود و در وجد و طرب زندگى مىكند.
به عاشقان نظرى كن، به شكر اين نعمت كه من غلام مطيعم، تو پادشاهِ مطاع
اى شاه شجاع! به شكرانه آنكه نعمت اطاعت و فرمانبرى اهل ظاهر و باطن تو را نصيب گشته، نظرى و عنايتى بيشتر به فريفتگان خويش بنما؛ كه: «ألشُّكْرُ حِصْنُ النِّعَمِ.»[9] : (شكر گزارى، دژ و محافظ نعمتهاست.) و نيز: «ألشُّكْرُ مَأْخُوذٌ عَلى أهْلِ
النِّعَمِ.»[10] : (صاحبان و اهل نعمت از شكرگزارى مؤاخذه مىشوند.) و همچنين : «أكْثِرْ النَّظَرَ إلى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ؛ فَإنَّ ذلِکَ مِنْ أبْوابِ الشُّكْرِ.» : (بر هر كس كه نسبت بدو برترىات دادهاند، بيشتر بنگر و تأمّل كن، كه اين از راههاى شكرگزارى است.)
برو اديب و نصيحت مگو، كه ديگر تو نبينىام پس از اين، هيچگه به كنج بقاع
اى اديبى كه مشتى الفاظ و اصطلاحات را آموختهاى! من تا وقتى به گفتار تو در كنج بقعهها به كار خود مشغول، و به زهد تظاهر مىنمودم، و نصيحت تو را فرمان مىبردم، كه شاه شجاع فرمانرواى اين ملك نبود. حال كه وى فرمانفرماى ملك شيراز شده، ديگر به موعظه و گفتار هيچ كس گوش نداده، و آشكارا طريقه فطرى و عاشقى را اختيار خواهم نمود؛ لذا مىگويد :
ز زُهدِ حافظ و طامات او ملول شدم بِسازْ رُود و غزل گوى، با سرودِ و سماع
كنايه از اينكه: اى خواجه! بس است تظاهر به زهد خشك و بيهوده گويى براى حفظ سرّ خويش، وقت آن است كه غزليّات عاشقانه بسرايى و بخوانى، يا برايت بخوانند و گوش فردا دهى. در جايى مىگويد :
كيست حافظ؟ تا ننوشد باده بىآواز چنگ عاشق مسكين،چرا چندين تجمّل بايدش[11]
و در جايى مىگويد :
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم با ما، به جام باده صافى خطاب كن
كار صواب، باده پرستى است حافظا! برخيز و روىِعزم بهكار صواب كن[12]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 359، ص270.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 360، ص271.
[3] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب المراء، ص364.
[6] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص303.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.
[9] و 5 و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الشكر، ص177.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص253.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص347.