• غزل  357

ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظكه كرد جمله نكويى به جاى ما حافظ

بيا كه نوبت صلح است و دوستى و صفا         كه با تو نيست مرا جنگ و ماجرا حافظ

به زلف و خال بتان دل مبند ديگر بار         اگر بجستى از اين بند و اين بلا حافظ

اگر چه خون دلت خورد لعل من، بِستان         به كام دل ز لبم بوسه خونبها حافظ

بيا بخوان غزلى تازه‌تر ز آب حيات         كه شعر توست فرح‌بخش و جان‌فزا حافظ

سحرگهى كه چو رندان بنالى از سر درد         بكار من كنى آن دم يكى دعا حافظ

تو از كجا و اميد وصال او ز كجا         به دامنش نرسد دست هر گدا حافظ

چو ذوق يافت دل من به ذكر آن محبوب         مراست تحفه جان بخش غمزدا حافظ

ظاهر اين است كه تمام ابيات اين غزل، بجز بيت ختم سخنانى است، كه خواجه از زبان معشوق به خود نموده. مى‌گويد:

ز چشمِ بد، رُخِ خوب تو را، خدا حافظ!         كه كرد جمله نكويى، به جاى ما حافظ

اى خواجه اى كه سراپا خوبى گشته‌اى، و آن را طريقه خود قرار داده‌اى! خدايت از چشم زخم حفظ نمايد، كه پيش ازموت اضطرارى همه نيكى‌ها و كمالات پس از اين عالم را به فنا و موت اختيارى بدست آوردى، و به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) نايل گشتى. (؛ زيرا همه منزلتهاى معنوى بشر از خوبيها شروع شده و بدان كمال بدست مى‌آيد.)

بيا، كه نوبتِ صلح است و دوستى و صفا         كه با تو نيست مرا، جنگ و ماجرا حافظ!

اى خواجه! زمانى در نظر من شايسته نبودى، كه همگى نكويى و پاكدامنى نگشته بودى. حال كه سراپا پاكدامنى شدى و به مُخلَصيّت (به فتح لام) راه يافته‌اى، بيا كه وقت انس و صفاى من با توست، مرا ديگر با توام سر جنگ نيست. در جايى خود از گذشته‌اش خبر داده و مى‌گويد :

گر ز دست زلف مشكينت، خطايى رفت، رفت         ور ز هندوى شما، بر ما جفايى رفت، رفت

در طريقت، رنجشِ خاطر نباشد، مى بيار         هر كدورت را كه‌بينى،چون‌صفايى‌رفت،رفت[1]

به زلف و خال بُتان، دل مبند ديگر بار         اگر بجستى از اين بند و اين بلا، حافظ!

چون ميان من و تو صلح و صفا افتاد، مبادا ديگر بار، دل به جمال مظاهر عالم وجود دهى؛ زيرا چنين كارى شايسته چون تويى نمى‌باشد، كه باز به زلف و خال بتان دل بندد.

اگر چه خون دلت خورد لعل من، بِسِتان         به كام دل ز لبم بوسه خونبها، حافظ!

گر چه ـاى خواجه!ـ عمرى خون دلت را لب لعل و جمال من آشاميد و به فنا و كشته شدنت دست زد، تا ميان من و تو صلح و صفا حاصل شد، حال وقت آن است كه باستانيدن بوسه از لبم، خونبهاى خود را به كام دل بستانى كه خوش موقعيّتى به دستت افتاده است. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

گفتم: كِيَم دهان و لبت كامران كنند         گفتا، به چشم، هر چه تو گويى، چنان كنند

گفتم: خراجِ مصر طلب مى‌كند، لبت         گفتا: در اين معامله، كمتر زيان كنند

گفتم: به نقطه دهنت، خود كه بُرْد راه         گفت: اين حكايتى‌است،كه با نكته‌دان كنند[2]

بيا بخوان غزلى، تازه‌تر ز آب حيات         كه شعر توست فرح‌بخش و جان فزا،حافظ!

سحرگهى، كه چو رندان بنالى از سرِ درد         به كار من كنى آن دم، يكى دعا حافظ!

گويا مى‌خواهد از زبان معشوق خطاب به خويش بگويد: چنانچه صبح هنگام، چون رندان، به راز و نياز با من بپردازى، عنايتهاى مرا به خود خواهى يافت، و شكرگزار آن خواهى شد، و مرا به عظمت و بزرگوارى خواهى ستود. در جايى مى‌گويد :

اى‌غايب از نظر،كه شدى همنشينِدل!         مى‌گويمت دعا و ثنا مى‌فرستمت[3]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

به جانِ خواجه و حقِّ قديم و عهدِ درست         كه مونس دم صبحم،دعاىِ دولت توست[4]

و يا مى‌خواهد بگويد: تا تو را نعمت ديدار و صلح و صفا با من ميسَّر است، قدر آن ندانى؛ و چون از تو گرفته شود، مانند رندان سحرگاهان به ناله درآيى و به ياد عنايتهايم با تو مرا به دعاى خير ياد خواهى كرد.

تو از كجا و اميد وصال او ز كجا         به دامنش نرسد، دستِ هر گدا حافظ!

اى خواجه! تو را با بى‌بضاعتى از بندگى خالص او، لياقت وصالش نبود، كجا گدايان و تهيدستان را ممكن است خريدارى‌اش؟! كنايه از اينكه: اگر ديدارم نصيبت گشت و به وصالم نايل ساختم، عنايتى بود از من: كه: (فَلَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ، لَكُنْتُمْ مِنَ الخاسِرينَ )[5] : (پس اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود،

همه از زيانكاران بوديد.) و نيز: (وَاللهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشآءُ، وَاللهُ ذُوالفَضْلِ العَظيم )[6] : (و خدا هر كس را بخواهد مختصّ رحمت خويش مى‌گرداند، و خدا

داراى فضل و احسان بزرگ مى‌باشد.) و همچنين: (قُلْ: بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ، فَبِذلِکَ فَلْيَفْرَحُوا، هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ )[7] : (بگو: تنها به فضل و رحمت خدا شادمان شويد،

كه آن از هر چه گرد مى‌آورند بهتر مى‌باشد.)

چو ذوق يافت، دلِ من به ذكرِ آن محبوب         مراست، تحفه جانْ بخشِ غمزدا، حافظ!

چون گوهر گرانبهاى ذكر و ياد دوست را يافتم و جانم از آن بهره‌مند شد، دانستم كه چه تحفه جان بخش و غم زدايى بدستم افتاده، به گونه‌اى كه همه ناراحتيهاى خود را راحتى مى‌نگريستم؛ كه: (ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ، ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[8] : (… آنان كه به خدا ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام

مى‌گيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرند.) و همچنين: «ذِكْرُ اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلُوبِ.»[9] : (ياد خدا، جلا و صيقل دلها، و آرامش قلبهاست.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 77، ص88.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 230، ص189.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 48، ص70.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 50، ص71.

[5] ـ بقره : 64.

[6] ـ بقره : 105.

[7] ـ يونس : 58.

[8] ـ رعد : 28.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا