- غزل 356
گِرد عُذار يار من، تا بنوشت حسن خطماه ز حسن روى او،راست فتاده در غلط
از هوسلبش كهآن،زآب حيات خوشتراست گشته روان ز ديدهام، چشمه آب همچو شط
خال سياه را بر آن، عارض سيم رنگ بين راست ز مشك ماند آن، بر رخ ماه يك نقط
موى گشاده كرده خوى، تا بهچمن درآمدى شد رخگلچو زعفران،مشكوگلابشد سقط
گه به هواش مىدهم، گَردِ مثال جان و دل گاه بهآب مىكشم،آتش عشق همچو بَط
گر به غلامىِ خودم شاه قبول مىكند تا به مباركى دهم بنده به بندگيش خط
آب حيات حافظا گشته خجل ز نظم تو كس به هواى دلبران شعر نگفته زين نمط
خواجه در اين غزل، به اشتياق و هواى ديدار دوباره دوست حقيقىِ خود، به اين ابيات در توصيف او مترنّم گشته. مصرع ختم غزل (كس به هواى دلبران…) پرده از اين امر بر مىدارد. در تعبيرات بيت بيت اين غزل، لطايفى است كه اهل ذوق را از آن بهرهمنديهاست. ما اكتفا مىكنيم به اجمال معنى. مىگويد :
گِرد عُذار يار من، تا بنوشت حُسْنِ خط ماه ز حسن روى او، راست فتاده در غلط
تا جمال دل آراى با طراوت و نيكوى معشوق براى من و عشاق جلوه نمود، ماه و همه جمالهاى ظاهرى از نظرمان فرو ريختند، و ديگر نمىتوانستيم براى زيبايى ماه و ديگر زيبايان حسن و جمالى تصوّر نماييم. به گفته خواجه در جايى :
دستِ ماه و مِهْر، بر بندد به حُسن ماه بىمهرم، چو بگشايد نقاب[1]
از هوس لبش كهآن،ز آبِحيات خوشتراست گشته روان ز ديدهام، چشمه آب همچو شط
معشوقم با جمالش دلرباييها كرد و سرانجام به فنا و كشتن من دست زد، و سپس مرا در انتظار جلوه ديگرش، كه مىخواستم آب حيات از لبش بستانم، گذاشت. در اين انتظار بسيار گريستم، به اميد آنكه به آب ديدگانم ترحّم نمايد و آب حيات ابدىام بخشد! در جايى مىگويد :
بخت از دهان يار، نشانم نمىدهد دولت، خبر ز رازِ نهانم نمىدهد
از بَهْرِ بوسهاى، ز لبش جان همى دهم اينم نمىستاند و آنم نمىدهد
مُردم ز انتظار و در اين پرده راه نيست يا هست و، پردهدار نشانم نمىدهد[2]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
علاجِ ضعفِدل ما،به لب حوالت كن كه آنمفرِّح ياقوت،در خزانه توست[3]
خالِ سياه را بر آن، عارض سيم رنگ بين راست ز مشك ماند آن، بر رخ ماه يك نقط
مظاهر عالم وجود در كنار جمال بر افروخته معشوقم، چون خال و نقطه سياهى است كه راهنما به گوشهاى از تجلّيات اوست؛ و چون مشكِ سياه، نشان دهنده عطرى از جمالش مىباشد. در جايى مىگويد :
به لطف خال و خط، از عارفان ربودى دل لطيفههاى عجب، زير دام و دانه توست[4]
و در جاى ديگر مىگويد :
زمانه گر همه مشك خُتَن دهد بر باد فداى تو، كه خط و خال مشكبو دارى
دم از ممالك خوبى، چو آفتاب زدن تو را سزد، كه غلامان ماهرو دارى[5]
موى گشاده كرده خوى، تا به چمن در آمدى شد رُخ گل چو زعفران،مشك و گلاب شد سَقَط
چون يار من در چمنزار عالم پرده از جمال كثرات بردارد، و با چهره عرق كرده كه همراه با نوعىزيبائىاست،مظاهر عالم رنگ و بوى خود را از دست خواهند داد و گل و گلاب در مقابل جمال و عطر او شرمنده مىشوند. كنايه از اينكه: تا من او را نديده بودم، مظاهر در نظرم جلوهگرى داشتند، همين كه او جلوه كرد همه از چشم من افتادند. به گفته خواجه در جايى :
تُركمن،چون جَعدمشكين،گِرْدِ كاكلبشكند لاله را، دل خون كند، بازارِ سبل بشكند
ور خرامان، سَرْوِ گلبارش كند ميلِ چمن سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند[6]
گه به هواش مىدهم، گَرْدِ مثال جان و دل گاه به آب مىكشم، آتشِ عشق همچو بَطْ
به هواى ديدار دوست، غبارهاى عالم ظاهر و باطن و حجابهاى ظلمانى و نورانى را كه مانع ديدار محبوب گشته، گاهى به باد مىدهم و كنار مىزنم، شايد موانع ديدارش را برطرف نمايم؛ گاهى در غم عشقش، در ميان اشك ديدگان چون مرغابى مىنشينم، تا از سوختن در غم هجرانش نجات يابم و باز ديدارش نصيبم گردد. در جايى مىگويد :
بر بوى كنار تو، شدم غرقه و اميد! از موج سرشكم، كه رساند به كنارم
اى ساقى! از آن باده، يكى جرعه بياور كان،بوى شفا مىدهد از رنجخمارم[7]
گر به غلامىِ خودم، شاه قبول مىكند تا به مباركى دهم، بنده به بندگيش خطْ
چنانچه دوست مرا به غلامى خود قبول كند، سر به خط بندگىاش مىنهم، و افتخار به آن مىكنم، چرا چنين نباشم؟ كه هر مقام و منزلت از بندگى بدست مىآيد. در جايى مىگويد :
حافظ نه غلامى است، كه از خواجه گريزد لطفى كن و باز آ، كه خرابم ز عتابت[8]
و نيز در جايى مىگويد :
گداى كوى تو، از هشت خُلْد مستغنى است اسير بند تو، از هر دو عالم آزاد است[9]
و همچنين در جايى مىگويد :
گدايى دَرِ ميخانه، طُرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانى كرد[10]
ممكن است منظور خواجه از اين غزل، رسول الله 9، و يا يكى از اوصيائش: باشند و يا مراد، اميرالمؤمنين 7 باشد، به قرينه لفظ «شاه» كه در بيت اخير به كار برده؛ زيرا وى غالبآ در ابياتش تعبير «شاه» را در باره اميرالمؤمنين7 استعمال نموده است.
آبِ حيات حافظا! گشته خجل ز نظم تو كس به هواى دلبران، شعر نگفته زين نمط
چرا نظمت چنين نباشد؛ زيرا آب حياتى كه گفتهاند، حيات طبيعى مىبخشد، و ابيات تو، حيات معنوى. به گفته خواجه در جايى :
شفا، ز گفته شكَّرْ فشانِ حافظ جوى كه حاجتت، به علاجِ گلاب و قند مباد[11]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 19، ص50.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.
[3] و 3 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص105.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص416.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص135.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص320.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 43، ص67.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 24، ص54.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 150، ص135.