- غزل 354
بيا كه مىشنوم بوى جان از آن عارضكه يافتم دل خود را نشان از آن عارض
به گِل بمانده قد سرو ناز از آن قامت خجل شدهاست گل گلستان از آنعارض
معانىاى كه ز حوران به شرح مىگويند زحسن ولطف بپرساينبيان از آن عارض
گرفته نافه چين بوى مشك از آن گيسو گلاب يافته بوى جنان[1] از آن عارض
به شرم رفته تن ياسمن از آن اندام به خون نشسته دلارغوان از آن عارض
ز مهر روىتو خورشيد گشته غرق عرق نزار مانده مه آسمان از آن عارض
ز نظم دلكش حافظ چكيد آب حيات چنان كه خُوى شده جانا چكان از آن عارض
پيش از آنكه به شرح اين غزل بپردازيم، خوب است خواننده محترم را به نكاتى كه در واضح شدن مفهوم بيانات خواجه مىتواند نقش داشته باشد، توجّه دهيم: 1ـشكّى در اين نيست كه خداوند در همه جا حضور داشته و با همه چيز و محيط به آنها مىباشد؛ 2 ـ و بدون ترديد كمالات حضرت حقّ سبحانه، عين ذات اوست؛ 3ـو باز شكّى در اين نمىباشد كه مظاهر و مخلوقات، ظهور يافته از كمالات و اسماء و صفات اويند؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُوم )[2] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه گنجينههاى آن نزد ماست، و ما جز به
اندازه مشخّص ] به عالم خَلْق [فرو نمىفرستيم.) و نيز: «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ ] مَلاََتْ [ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[3] : (] و از تو مسئلت دارم… [ به اسمائت كه بر اركان و
شراشر وجود هر چيزى چيره ]يا: آن را پر كرده [ است.)؛ 4 ـ و همچنين ترديدى در اين نيست كه خدا را با ديده دل، با خود و همه اشياء و موجودات مىتوان ديد، چنانكه بسيارى از انبياء و اوصياء: و اولياء و تابعينشان به اين شهود موفّق گشتهاند، البته بقيّه مردم عادى نيز او را مىبينند، ولى از آن غفلت دارند.
ما در موارد متعدّد از آيات و احاديث و دعاها در شرح ابيات خواجه در باره امور چهارگانه فوق استفاده كردهايم.
غرض از اين مقدّمه اين است كه بگوييم گويا خواجه را ديدار محبوب حاصل گشته و يا وعده ديدارش دادهاند، كه در مقام توصيف او با زبان عاشقانه خود برآمده. مىگويد :
بيا، كه مىشنوم بوىِ جان از آن عارض كه يافتم دل خود را، نشان از آن عارض
اى دوست! جلوه نمودى، و يا جلوه كن، كه بوى تو را از خويش و يا عالم استشمام مىكنم، بلكه عالم خيالى و طبيعى خود را هم مظهر جمال و كمال تو مىيابم؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ، فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[4] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيت خود ] بر
تمام موجودات [ استوار و چيره گشته و احاطه نمودى، و در نتيجه عرش ] = تمام موجودات [در ذاتت پنهان گرديد! آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.)، به گفته خواجه در جايى :
ساقى! به نور باده برافروز جام ما مطرب! بگو،كه كارِجهان شد بهكام ما
ما در پياله، عكس رُخ يار ديدهايم اى بىخبر زلذّتِ شُرب مدام ما![5]
و نيز در جاى ديگر :
آفتاب از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب
دستِ ماه و مِهر بربندد به حُسن ماه بى مهرم، چو بگشايد نقاب[6]
به گِل بمانده قد سَرْوِ ناز از آن قامت خجل شده است، گُل گلستان از آن عارض
محبوبا! در پيشگاه تجلّى جمال دل آرايت مىبينم سرو ناز از خجالت پا به گِل فرو مانده و گُل گلستان شرمنده شده؛ چرا چنين نباشد كه هر جمال و كمالى كه آنان دارند، از تو و به تو دارند؛ كه: (لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ) : (هيچ تحرّك و نيرويى نيست جز به خدا.) و نيز: (لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ اِلّا وَجْهَهُ )[7] : (هيچ معبودى
جز او نيست، و همه چيز جز روى ] =اسماء و صفات [ وى نابود مىباشد.)، در جايى مىگويد :
چندان بُوَد كرشمه و ناز سَهىِ قَدان كآيد به جلوه، سَرْوِ صنوبرْ خرامِ ما[8]
و در جاى ديگر مىگويد :
تا ز وصفِ رُخ زيباى تو ما دم زدهايم ورق گُل،خجلاست از ورق دفتر ما[9]
معانىاى كه ز حوران به شرح مىگويند ز حسن ولطف،بپرس اينبيان از آن عارض
معشوقا! اگر حوران بهشتى زيبايند و در حسن و لطافت بىنظير؛ كه: (وَحُورٌ عينٌ كَأمْثالِ اللُّؤْلُؤِ المَكْنُونِ )[10] : (و زنان سفيد اندامى كه چشمانشان سياه و درشت است،
همچون مرواريد مكنون و پوشيده.) و در احاديث از آنها سخنها رفته؛ امّا حقيقت آن جمالها و زيباييها و لطافتها را گوشهاى از حُسن و كمال تو مىبينم. در نتيجه مىخواهد بگويد: بهشت و نعمتهايش همه با تمام جلوهگرى، آنچه دارند، به تو دارند. به گفته خواجه در جايى :
به حُسن عارض و قدّ تو بردهاند پناه بهشت و طوبى،طوبى لهم وحسن مآب[11]
گرفته نافه چين بوىِ مُشك از آن گيسو گلاب، يافته بوىِ جنان از آن عارض
دلبرا! اگر نافه چين بوى مشك از آن استشمام مىشود، و يا گلاب، عطر بهشتى از آن متصاعداست،مىبينم كه آنها اينهمه را به تو دارند. مگر ممكن است چيزى در عالم ظهور پيدا كند و از اسماء و صفاتت بهره نداشته باشد؟! كه: (ألا ! لَهُ الخَلْقُ وَالأمْرُ)[12] : (آگاه باشيد! كه ] عالم [ خَلْق و امر از آن اوست.) و نيز: (قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ
كُلِّ شَىْءٍ وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ؟)[13] : (بگو: كيست كه ملكوت هر چيزى به دست او
مىباشد، و همه را پناه داده و نياز به پناه دادن كسى ندارد؟) در جايى مىگويد :
طبله عطر گل و دُرج عبير افشانش فيض يكشمّه ز بوىخوشِ عطّار مناست[14]
و در جاى ديگر مىگويد :
گر غاليه خوشبو شد، در گيسوى او پيچيد ور وَسْمه كمانكش شد،با ابروى او پيوست[15]
به شرم رفته تن ياسمن از آن اندام به خون نشسته دل ارغوان از آن عارض
محبوبا! گل ياسمن با اينكه به يك صورت جلوه ندارد و به رنگهاى سپيد و كبود و زرد مخلوط جلوهگرى دارد، و نيز گل ارغوان با آنكه در ميان سُرخى و خون نشسته و خودنمايى مىكند، مىبينم همه از شرمِ رخسار زيبا و عارض گلگون تو سر به زير افكنده و از رخسارت خجلت مىكشند. كنايه از اينكه: مظاهر با همه زيبائىشان درمقابل جمال وزيبايىات، نمىتوانند خودنمايىداشته باشند، و هر چه مىنگرم زيبايى آنها را پرتوى از زيبايى تو، و خاضع و خاشع در پيشگاهت مىبينم؛ كه: «ألْحَمْدُ للهِِ… الَّذى خَضَعَ كُلُّ شَىْءٍ لِمُلْكَتِهِ، وَذَلَّ كُلُّ شَىْءٍ لِعِزَّتِهِ، وَاسْتَسْلَمَ كُلُّ شَىْءٍ لِقُدْرَتِهِ، وَتواضَعَ كُلُّ شَىٍْء لِسُلْطانِهِ وَعَظَمَتِهِ.»[16] : (حمد و سپاس مخصوص خداوندى
است… كه هر چيزى در برابر سلطنتش فروتن، و براى عزّتش خوار و ذليل، و در پيشگاه قدرتش تسليم و مطيع، و در برابر تسلّط و عظمتش متواضع مىباشد.)
ز مِهر روى تو، خورشيد گشته غَرْقِ عَرَق نزار مانده مَهِ آسمان از آن عارض
اى دوست! چون برايم جلوه نمودى، خورشيدِ با آن همه برافروختگى و درخشندگى و عظمت را در مقابل نور جمال تو غرق عرق از خجلت نگريستم، و ماهِ با آن همه حسن و زيبايى و روشنى را در پيشگاه نور رخسار و جلوهات چون شمعى يافتم. در واقع مىخواهد بگويد: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[17] :
(خدا، هر كس را بخواهد به نور خويش رهنمون مىشود.) مرا آگاه بر (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[18] : (خدا، نور آسمانها و زمين است) نمود، و به شهودِ (نُورٌ عَلى نُورٍ)[19] : (نورِ بر نور) دست يافتم. در جايى مىگويد :
اىفروغ حُسنماهاز روىِرخشان شما! آبروىِ خوبى از چاه زنخدان شما![20]
و در جاى ديگر مىگويد :
آب حيوان، قطرهاى ز آن لعل همچون شكّر است قُرص خور، عكسى ز روى آن مَهِ تابان ماست[21]
ز نظم دلكش حافظ، چكيد آبِ حيات چنان كه خُوى شده جانا! چكان از آن عارض
محبوبا! با ديدار جمال زيبايت هر لحظه به من آب حيات ديگرى بخشيدى و شادمانم نمودى، به گونهاى كه اشعار وگفتارم برخاسته از آثار همان عنايات و مشاهدات مىباشد، و به آب حيات آميخته و جان تازه به خوانندگان مىبخشد. در جايى مىگويد :
دلم از پردهبرون شد،حافظ خوشلهجه كجاست؟ تا به قول و غزلش، ساز و نوايى بكنيم[22]
و در جاى ديگر مىگويد :
چو حافظ ماجراىِ عشقْ بازى نمىگويد كسى، بر وجه اَحْسَن[23]
و نيز در جايى مىگويد :
حافظ! از آب زندگى، شعر تو داد شربتم ترك طبيب كن بيا، نسخه شربتم بخوان[24]
[1] ـ در بعضى از نسخهها، «چنان» است.
[2] ـ حجر : 21.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص707، و مصباح المتهجّد، ص844.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص40.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 19، ص50.
[7] ـ قصص : 88.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص41.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 14ب، ص48.
[10] ـ واقعه : 22 و 23.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص52.
[12] ـ اعراف : 54.
[13] ـ مؤمنون : 88 .
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص65.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 55، ص74.
[16] ـ بحار الانوار، ج4، ص262ـ 263، روايت 10.
[17] و 3 و 4 ـ نور : 35.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 2، ص38.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 108، ص109.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص345.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 478، ص348.