- غزل 353
نيست كس را ز كمند سر زلف تو خلاصمىكشى عاشق مسكين و نترسى زقصاص
عاشق سوخته دل تا به بيابان فنا نرود در حرم دل نشود خاص الخاص
جان نهادم به ميان شمع صفت از سر شوق كردم ايثار تن خويش ز روى اخلاص
آتشى در دل ديوانه ما در زدهاى كه چو دوديم هميشه به هوايت رقّاص
كيمياى غم عشق تو تن خاكى ما زَرِ خالص كند ار چند بود همچو رصاص
به هوادارى آن شمع چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص
قيمت دُرّ گرانمايه ندانند عوام حافظا گوهر يكدانه مده جز به خواص
خواجه در ابيات اين غزل تا آخر، اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده. و در ضمن، چاره و راه رسيدن به آن ديدار را بيان فرموده. مىگويد :
نيست كس را ز كمندِ سرِ زُلفِ تو خلاص مىكُشى عاشق مسكين و نترسى ز قصاص
محبوبا! همه را دانسته و ندانسته به دام خود افكندهاى و براى صيد آنان به خود كثرات را دام قرار دادهاى؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[1] : (معبودا! با پى در پى آمدن
آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مقصودت از ] خلقت [ من اين است كه خود را در هر چيز بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)
و يا مىخواهد بگويد: موجودات با خود، كه سر زلف و كثراتند، عشق مىورزند و تو را مىجويند، خواه توجّه داشته، و يا نداشته باشند. از اين ميان فريفتگانى دارىكهاستقلال بهمظاهر و يا مظهريّتشان نمىدهند و به فناى خويش راه يافته و در دامت گرفتار مىآيند. اينجاست كه عاشق مسكين را مىكُشى و از قصاص آن نمىترسى. چرا بترسى؟ و حال اينكه مىدانى مطلوب او در كشته شدن و فانى گشتن است؛ كه: «فَيامَنْ هُوَ عَلَى المُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ، وَبِالْعَطْفِ عَلَيْهِمْ عآئِدٌ مُفْضِلٌ، وَبِالغافِلينَ عَنْ ذِكْرِهِ رَحيمٌ رَؤُوفٌ، وَبِجَذْبِهِمْ إلى بابِهِ وَدُودٌ عَطُوفٌ! أسْأَلُکَ أنْ تَجْعَلَنى مِنْ أوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّآ، وَأعْلاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلاً.»[2] : (اى خدايى كه بر رو آوران و مقبلان به خود روى آورده، و با
عطوفت و مهربانىات بر آنان سركشيده و احسان مىنمايى، و به غافلان از يادت مهربان و رؤوف، و دوستدار جلب و كشش ايشان به درگاهت مىباشى و عنايت دارى! از تو خوارستارم كه مرا از بهرهمندترينشان از تو، و بلند مرتبهترين آنان در نزدت قرار دهى.) لذا مىگويد :
عاشق سوخته دل، تا به بيابانِ فنا نَرَود، در حرم دل، نشود خاص الخاص
عاشق، تا بكلّى تعلّقات عالم طبيعت و انديشههايش را نسوزاند، محرم خلوت سراى دل خويش نخواهد شد، و خود را نخواهد شناخت و معرفت نَفْس برايش حاصل نمىشود؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[3] : (هر كس نَفْس خويش را
شناخت، پروردگارش را شناخت.) ونيز: «كَفى بِالمَرْءِ جَهْلاً أنْ يَجْهَلَ نَفْسَهُ.»[4] : (براى
انسان همين نادانى بس كه به نَفْس خويش جاهل باشد.) و همچنين: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدِ انْتَهى إلى غايَةِ كُلِّ مَعْرِفَةِ وَعِلْمٍ.»[5] : (هر كس نَفْس خويش را شناخت، به منتهاى هر شناخت و دانشى نايل آمد.) و به گفته خواجه در جاى ديگر :
بحرى است بحر عشق، كه هيچش كناره نيست آنجا، جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست
رويش به چشم پاك توان ديد، چون هلال هر ديده، جاىِ جلوه آن ماه پاره نيست[6]
بدين جهت :
جان نهادم به ميان، شمعْ صفت، از سر شوق كردم ايثارِ تن خويش، ز روى اخلاص
براى رسيدن به مقصود، و در حريم دل خاص الخاص شدن، و به بيابان فنا رفتن، تن و جان خويش را به پاى دوست ايثار كرده و سوزاندم و به انتظار ديدارش نشستم؛ ولى افسوس! كه او را با من عنايتى نمىباشد.
در جايى مىگويد :
سَرْوِ چَمانِ من چرا، ميل چمن نمىكند؟ همدم گل نمىشود؟ ياد سمن نمىكند؟
دل به اميد وصل او، همدم جان نمىشود جان به هواىكوى او،خدمت تن نمىكند[7]
آتشى در دل ديوانه ما در زدهاى كه چو دُوديم، هميشه به هوايت رقّاص
محبوبا! آتش عشق خود را چنان به دل و عالم عنصرى و خيالى ما بر افروخته ساختى و به نابوديمان دست زدى كه جز دودى و سايهاى از ما نماند، آن هم در هوايت به رقص آمده است. كنايه از اينكه: عشقت به تمام ظاهر و باطن ما چيره گشته، و با تمام وجود به وجد آمدهايم. به گفته خواجه در جايى :
دل، شوق لبت مدام دارد يا رب! ز لبت، چه كام دارد
جان، عشرت مهر و باده شوق در ساغر دل، مدام دارد[8]
كيمياى غم عشق تو، تن خاكى ما زَرِ خالص كند ار چند بود همچو رصاص
محبوبا! غم عشقت كيميايى است كه به هر كس عنايت نمايى، بدن عنصريش را از ظلمت عالم طبيعت خارج خواهى نمود و به عالمِ (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[9] : (در جايگاهى صدق و حقيقت، نزد پادشاه مقتدر.) و نيز: (عِنْدَ رَبِّهِمْ
يُرْزَقُونَ )[10] : (نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.) و همچنين: «إنّى أبيتُ عِنْدَ
رَبّى، يُطْعِمُنى وَيَسْقينى.»[11] : (بدرستى كه من نزد پروردگارم فرود مىآيم ] و شب را به
سر مىبرم [و او مرا طعام عنايت فرموده و سيرابم مىنمايد.) متوجّه خواهى ساخت. به گفته خواجه در جايى :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او سودا گرفته است
هماىِ همّتم عمرى است كز جان هواىِ آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق، به بالاى بلندش كه كارِ عاشقان، بالا گرفته است[12]
به هوادارىِ آن شمعِ چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص
اى خواجه! و يا اى سالك! از خطرات و مشكلات عالم عشق، وقتى خلاصى پيدا خواهى نمود، كه پروانهوار در هواى دوست وجود خود را به آتش عشق او بسوزانى و به فناى خويش راه يابى؛ كه: (وَالَّذينَ اجْتَنَبُوا الطّاغُوتَ أنْ يَعْبُدُوها، وأنابُوا إلى اللهِ، لَهُمُ الْبُشْرى، فَبَشِّرْ عِبادِ…)[13] : (بشارت و مژده آنان راست كه از پرستش
طاغوت و غير خدا دورى جسته و با تمام وجود به سوى خدا بازگشت نمودند. بنابراين، آن بندگانم را… بشارت دِه.) و نيز: (أللهُ يَجْتَبى إلَيْهِ مَنْ يَشآءُ، وَيَهْدى إلَيْهِ مَنْ يُنيبُ )[14] : (خدا هر كس را بخواهد به سوى خود برگزيده، و هر كه به تمام وجود به
او باز گردد، به سوى خويش راهنمايى مىنمايد.)، به گفته خواجه در جايى :
هر كه در پيشبُتان،بر سر جان مىلرزد بىتكلّف، تن او لايق قربان نشود
ذرّه را تا نبود، همّتِ عالى، حافظ طالبِچشمهخورشيدِدرخشاننشود[15]
قيمت دُرّ گرانمايه، ندانند عوام حافظا! گوهرِ يكدانه مده جز به خواص
اى خواجه! سخنانت به مثابه دُرهايى است از كان معرفت (انصافآ چنين است)، به هر كسش مگو، و اسرار مخفى دار و جز به خواصّ عرضه مدار؛ كه: «إنْفَرِدْ بِسِّرِکَ، وَلا تُودِعْهُ حازِمآ فَيَزِلَّ، وَلا جاهِلاً فَيَخُونَ.»[16] : (رازت را پيش خود نگاهدار، و
هرگز نه پيش دور انديش به وديعه بگذار، مبادا كه بلغزد، و نه نزد نادان، مبادا كه خيانت كند.) و نيز: «مِنْ تَوْفيقِ الرَّجُلِ وَضْعُ سِرِّهِ عِنْدَ مَنْ يَسْتُرُهُ، وَإحْسانِهِ عِنْدَ مَنْ يَنْشُرُهُ.»[17] : (از موفقيت انسان اين است كه سرّش را نزد كسى بگذارد كه آن را
بپوشاند، و احسان و نيكويىاش را پيش كسى كه فاشش نمايد.)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص147 ـ 148.
[3] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّفس، ص387.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص93.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 208، ص174.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص164.
[9] ـ قمر : 55.
[10] ـ آل عمران : 169.
[11] ـ بحار الانوار، ج16، ص402 ـ 403.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.
[13] ـ زمر : 17.
[14] ـ شورى : 13.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص196.
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص158.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص159.