• غزل  352

از رقيبت دلم نيافت خلاصز آنكه القاص لا يحبّ القاص

محتسب خم شكست و من سر او         سنّ بالسّن والجروح قصاص

مطرب ما رهى بزد كه به چرخ         مشترى همچو زهره شد رقاص

گوهر از بحر، كى برون آرد         ترك سر تا نمى‌كند غوّاص

نقدى از عشق جوى نه از عقل         تا كه خالص شوى چو زرِّ خلاص

حافظ اوّل ز مصحف رخ دوست         خواند الحمد و سوره اخلاص

از رقيبت دلم نيافت خلاص         ز آنكه اَلقاص لا يُحِبُّ القاص

اى دوست! مرا از رقيب تو، شيطان آزارها رسيد، همو كه حاضر نگرديد امر تو را فرمان بَرَد و بر آدم عليه السّلام سجده نمايد و گفت: (أنَا خَيْرٌ مِنْهُ، خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ )[1] : (من‌از او بهترم؛زيرا مرا ازآتش آفريدى و او را از گِل.) و به مهلتى

كه تواش دادى، كه: (قالَ: رَبِّ! فَأنْظِرْنى إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ. قالَ: فَإنَّکَ مِنَ المُنْظَرينَ إلى يَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ )[2] : (گفت: پروردگارا: پس تا روزى كه ] مردم [ برانگيخته مى‌شوند

] =قيامت  [مهلتم ده. فرمود: همانا تو تا روز معيّن و وقت معلوم از مهلت داده شدگان هستى.) او مرا به خودم مشغول ساخت و از انس به تو باز داشت؛ با اين همه، نخواستى قصاص آزارهايى كه به من نمود از وى بنمايى، بلكه خواسته او را اجابت نمودى؛ و او را بر من غلبه دادى (به جهت مصالحى كه در اين امر مى‌دانستى)؛ و به وى فرمودى كه: (وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ، وَأجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِکَ وَرَجلِکَ، وَشارِكْهُمْ فِى الأمْوالِ وَالأوْلادِ، وَعِدْهُمْ. وَما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إلّا غُرُورآ… إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، وَكَفى بِرَبِّکَ وَكيلاً)[3] : (و با آواز خود هر كدام را توانستى بلغزان، و با لشكر

سواره و پياده خويش بر ايشان بتاز، و در اموال و اولاد با آنها شركت كن، و به ايشان وعده بده، و شيطان جز به فريب وعده نمى‌دهد… همانا تو را بر بندگانم تسلّطى نيست، و پروردگارت براى وكالت و كار گذارى بس است.) در حالى كه اگر قصاص آزارهاى او مى‌شد، كجا جرأت بر اغواى من (كه بر همه خلايق اشرفم) داشت. او را بر من تسلّط (به جهت امتحان و آزمايشم) دادى و مرا هم فرمودى اطاعتش مكن، كه اگر اطاعت كردى، تو را هم با او به يك جا خواهم برد؛ كه: (قالَ اذْهَبْ، فَمَنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ، فَإنَّ جَهَنَّمَ جَزآئُكُمْ جَزآءً مَوْفُورآ)[4] : (فرمود: برو، كه هر كه از ايشان پيروى‌ات كند،

بدرستى كه كيفر و جزايتان جهنّم است، جزايى تمام.)

و ممكن است منظور اين باشد كه چون شيطان در اثر سجده نكردن به حضرت آدم 7 از درگاه الهى رانده شد، با ما بنى آدم كه سبب دورى او گرديده، نمى‌تواند خوب باشد و رقيب ماست.

محتسب خُم شكست و من سَرِ او         سِنُّ بالسّنِّ والجروحُ قِصاص

كنايه از اينكه: محبوبا! زاهد، (كه مانند محتسب و داروغه شهر، همواره چشم دوخته تا از اهل كمال عيب گيرد و سنگى به پيش پاى مى‌نوشان و مراقبين جمال محبوب نهد.) به عهد ازلى خود خيانت كرد و به آن پشت نموده، من هم از او اعراض نمودم. جزايش همين بود كه با وى كردم؛ زيرا خود فرمودى : (فَأَعْرِضْ عَمَّنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا، وَلَمْ يُرِدْ إلّا الحَيوةَ الدُّنْيا)[5] : (پس از آن كه از ياد ما روى

گردانيده و جز زندگانى دنيا را اراده ننمود، روى برگردان.)

(خواجه در اين بيت از آيه قصاص، كه: (وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ، وَالْجُرُوحَ قِصاصٌ )[6]  :

] و در تورات بر آنان نوشتيم كه [ دندان برابر دندان، و زخمها برابر است.) استفاده نموده است.)

مطرب ما، رهى بزد كه به چرخ         مشترى، همچو زُهره شد رقّاص

آرى، چون رحمت رحيميّه حقّ به جوشش آيد، نه تنها عاشق، كه همه موجودات زمينى و آسمانى از آن بهره‌مند گشته و به وجد خواهند آمد. خواجه هم مى‌گويد: هنگامى كه نفحات جان پرور دوست وزيدن گرفت، نه فقط مرا به شورو عشق در آورد، بلكه تمام موجودات آسمانى هم به وجد آمدند. به گفته خواجه در جايى :

چو بر شكست صبا، زلفِ عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش

جمال كعبه مگر، عُذرِ رهروان خواهد         كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش[7]

گوهر از بحر، كِىْ برون آرد         تَرْكِ سر تا نمى‌كند غوّاص

كنايه از اينكه: سالك، تا زمانى كه تمام هستى خود را به پاى دوست نريخته، كجا مى‌تواند به گوهر معرفت او راه يابد، و قرب و انس و وصلش را در كنار خود ببيند؟! به گفته خواجه در جايى :

طريقِ كامْ جستن چيست؟ ترك كامِ خود گفتن         كلاه سرورى اين است، گر اين تَرْك بردوزى[8]

نقدى از عشق جُوى، نه از عقل         تا كه خالص شوى، چو زَرِّ خَلاص

آرى، بشر چون در بوته و آتش عشق گداخته گردد، كدورتهايش گرفته و خالص مى‌گردد، و آنگاه قابليّت پيشگاه سلطان السّلاطين را پيدا نموده، و دوستش به قرب خود پذيرا مى‌شود. اين كار از عقل برخواسته نيست، بلكه سالك اگر به كمال رسد، در بوته عشق، عقل را هم از دست خواهد داد، به گونه‌اى كه عنايتِ «وَلاَستَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[9] : (و بدرستى كه عقلش را غرقه

معرفتم نموده، و بى‌گمان خود به جاى عقل او قرار مى‌گيرم.) شامل حالش مى‌گردد. و در واقع، عشق است كه بشر را از خوديّت مى‌رهاند و فانى فى الله مى‌كند، نه عقل. خواجه هم مى‌گويد: نقدى از عشق جُوى…  در جايى هم مى‌گويد :

خِرَد هر چند، نقدِ كائنات است         چه سنجد، پيشِ عشق كيميا كار؟

سكندر را نمى‌بخشند آبى         به زور و زَرْ، ميسّر نيست اين كار[10]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

ز چشمِ عشق توان ديد، روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[11]

حافظ اوّل، ز مُصْحَفِ رُخِ دوست         خواند الحمد و سوره اخلاص

كنايه از اينكه: من در قدم اوّل سير، چون به مظاهر عالم وجود، كه مصحف روى دوستند، نگريستم، او را به رحمانيّت و رحيميّت و اختصاص حمد و اَللّهيّت واحديّت و صمديّت و غيره (كه در سوره حمد و توحيد است) يافتم، سپس سوره حمد و اخلاص ]يعنى توحيد[ بخواندم.

و يا منظور اين باشد كه: من نه تنها امروز چون سوره حمد و اخلاص مى‌خوانم، به توحيد و صفات و كمالات حضرت دوست اقرار مى‌نمايم، بلكه در ازل چون حضرت دوست فرمود: (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ )[12] : (و آنان را بر خودشان گواه

گرفت) همان زمان از مصحف رُخ دوست (يعنى، نفس خويش) حمد و اخلاص را خواندم، چون سؤال نمود: (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[13] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) بگفتم: (بَلى، شَهِدْنا)[14] : (بله، گواهى مى‌دهيم.)

[1] ـ ص : 76.

[2] ـ ص : 79 ـ 81.

[3] ـ اسراء : 64 ـ 65.

[4] ـ اسراء : 63.

[5] ـ نجم : 29.

[6] ـ مائده : 45.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.

[9] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص226.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.

[12] و 2 و 3 ـ اعراف : 172.

[13]

[14]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا