- غزل 349
يا رب آن نوگل خندان كه سپردى به منشمىسپارم به تو از چشم حسُود چمنش
همره اوست دلم، باد به هر جا كه رود همّت اهل كرم بدرقه جان و تنش
گر به سر منزل سلمى رسى اى باد صبا چشم دارم كه سلامى برسانى ز منش
به ادب نافه گشايى كن از آن زلف سياه جاى دلهاى عزيز است بهم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طرّه عنبر شكنش
گرچه از كوى وفا گشت بهصد مرحله دور دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
در مقامى كه به ياد لب او مِىْ نوشند سفلهآن مست كه باشد خبر از خويشتنش
عِرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملالْ اندُهِ عشقش نهحلال سرما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش
از اين غزل معلوم مىشود خواجه را مشاهدهاى مختصر و ناپايدار رُخ داده، (كه در بيت اوّل، از آن به «نوگل خندان» تعبير مىكند؛ يعنى، از غنچهگى و پوشيدگى به ظهور پيوسته) و سپس از آن محروم گشته و به ياد آن ديدار مىگويد :
يارب! آن نوگلِ خندان،كه سپردى به مَنَش مىسپارم به تو از چشمِ حَسُودِ چمنش
محبوبا! تجلّى نوظهورى كه براى من نمودى و محروم از آن شدم، به تواش مىسپارمتا بازش بيابم؛ زيرا مىترسمحسود چمنزار عالم،شيطان نتواند تحمّل آن را نسبت به من داشته باشد، و با وسوسههاى خود كارى كند كه ديگر به آن دست نيابم؛ كه: (قالَ: فَبِما أغْوَيْتَنى لاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ المُسْتَقيمَ، ثُمَّ لاَ تِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أيْديهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أيْمانِهِمْ وَعَنْ شَمآئِلِهِمْ، وَلا تَجِدُ أكْثَرَهُمْ شاكِرينَ )[1] : (شيطان گفت: پس به
خاطر اينكه مرا گمراه نمودى، بىگمان در راه راست و صراط مستقيم به كمين آنان نشسته، سپس از پيش و پس و از راست و چپ ايشان مىآيم، و بيشتر آنان را شكرگزار نخواهى يافت.) و نيز: (قالَ: رَبِّ! بِما أغْوَيْتَنى، لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الأرْضِ، وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ. قالَ: هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ )[2] : (عرض كرد: پروردگارا! به جهت
اينكه مرا گمراه نمودى، قطعآ در زمين ] باطل را [ براى آنان زينت داده، و همه ايشان، جز بندگان مُخلَص و پاك به تمام وجود تو را گمراه خواهم نمود ] خداوند [فرمود: اين راهى است كه بر من استوار است ] و از هر جهت بر قضاى من توقّف دارد [.)
خلاصه خواجه با اين بيان، تقاضاى ديدار و مشاهده تجلّى گذشته را مىنمايد، لذا مىگويد :
هَمْرَهِاوست دلم،باد به هر جا كه رَوَد همّت اهل كرم، بدرقه جان و تنش
معشوقا! گرچه مرا از نوگل خندان و ديدار رخسارت محروم نمودى، ولى همواره دلم به همراه آن است، و جسم و جانم نمىتوانند از توجّه به او جدا مانند؛ زيرا: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[3] : (آگاه باش! كه همانا او به هر چيزى احاطه
دارد.) خاطره شيرينش از خاطرم نمىرود، الهى! كه اين ديدارم باز برقرار گردد، و در همه حالات از خيال آن جدا نباشم تا بازش ببينم، و الهى! كه همّت اهل كرم و اهل الله و اساتيد از چنين ديدارى محروم نگذاردم، و بالدّوام آنان را مشاهده، بدرقه جان و تن باشد، تا با راهنماييها و دعايشان من هم باز از تجلّيات او بهرهمند گردم. در جايى مىگويد :
در ضمير ما نمىگنجد، به غير از دوست كس هر دو عالم را بهدشمنده،كه ما را دوستبس
خاطرم وقتى هوس كردى، كه بينم چيزها تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[4]
گر به سر منزل سَلْمى، رسى اى باد صبا! چشم دارم، كه سلامى برسانى ز مَنَش
به ادب، نافه گشايى كن از آن زلفِ سياه جاى دلهاى عزيز است، به هم بر مزنش
گو: دلم حقِّ وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طُرّه عنبر شكنش
خواجه باد صبا (نبىّ اكرم 9 و اولادش : و يا استاد كامل) را مورد خطاب قرار داده و مىگويد: اى نسيمهايى كه با دوست شما را رابطه برقرار است، آرزوى من آن بود كه همواره به ديدار و شهود تجلّياتش برقرار باشم، ولى افسوس! كه حسود چمن، شيطان و يا هواهاى نفسانى، از مشاهدهام دور ساخت، سلام مرا به او برسانيد. و چون خواستيد پرده از كثرات برداريد و جمالش را از ملكوت آنها به من نشان دهيد، به گونهاى بركنار بنماييد كه گرفتارانش در دام زلفش بمانند و همچون من به فراق مبتلا نگردند. با او بگوييد : خط و خال و جمالت با دل خواجه، حقّ نمك و وفادارى دارند و به آشفتگىاش خدمت كردهاند، وى را محترم دارند و به دام زلف عنبرينش باز گرفتارش سازد، تا عطر جمالش را از كثرات استشمام نمايد. به گفته خواجه در جايى :
اى باد مشكبو! بگذر سوى آن نگار بگشا گره، ز زلفش و بويى به من بيار
كردى به روزگار، فراموش بنده را ز نهار! عهد يار وفادار ياد آر[5]
ابيات مذكور كلماتى است عاشقانه، به تعبيرات عشّاق مجازى؛ و در واقع با اين ابيات، تقاضاى ديدار مجدّد مىنمايد، لذا باز با همان لسان عاشقانه مىگويد :
گرچه از كوى وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
اگر چه محبوب من حقّ نمك و وفادارى را ملاحظه ننمود و به هجرانم مبتلا ساخت، امّا من آن نِيَم كه دل از او برگيرم. الهى! كه همواره دولتش پايدار باشد (كه هست) و هرچه مصلحت مىداند با من بنمايد! در جايى مىگويد :
ياد باد! آن كه ز ما، وقتِ سفر ياد نكرد به وداعى، دلِ غمديده ما شاد نكرد
دل به اميّد صدايى، كه مگر در تو رسد نالهها كرد در اين كوه، كه فرهاد نكرد
سايه تا باز گرفتى ز چمن، مرغِ سحر آشيان،در شكنِ طُرّه شمشاد نكرد[6]
در مقامى كه به يادِ لب او مِىْ نوشند سفله آن مست، كه باشد خبر از خويشتنش
در اين بيت هم كه از علّت محروميّت خود سخن گفته، مىگويد: خوش آن لحظهاى كه دوست براى سالكى در تجلّى باشد، و به ياد لب حيات بخشش مِىْ بنوشد! و بدا به حال آن سالك و مستى كه از مستىاش دست كشد و به خود مشغول شود، و با اين عمل خود را از ديدار او محروم سازد! كنايه از اينكه: علّت محروميّت من، خبر از خويشتن داشتن شد.
عِرْض و مال از دَرِ ميخانه نشايد اندوخت هر كه اين آب خورد، رَخْت بهدريا فكنش
آن عاشقى كه قرب و وصال و همنشينى با دوست را مىطلبد، بايد از هر چيز جز ياد او چشم بپوشد و در فكر كسباندوختن مالوجاه نباشد؛ كه: «بِئْسَ الإخْتيِارُ، ألتَّعوُّضُ بِما يَفْنى، عَمّا يَبْقى!»[7] : (چه بد گزينشى است، باقى را دادن و فانى را گرفتن!) و
نيز: «طُوبى لِمَنْ سَعى فى فَكاکِ نَفْسِهِ، قَبْل ضيقِ الأنْفاسِ وَشِدَّةِ الإبْلاسِ!)[8] : (خوشا به حال
كسى كه پيش از تنگى نَفَسها و سختى حزن و تحيّر و نوميدى ] آخر عمر [، در آزادى نفس خويش بكوشد.). اى خواجه! اگر ديدار دوباره محبوب را مىطلبى از آن كس كه طالب مال و جاه است بايد بپرهيزى، جامه بشريّتش را به دريا شستشو دهى و از همنشينى با او اجتناب نمايى.
هر كهترسد ز ملالْ اَنْدُهِعشقش نه حلال سَرِ ما و قدمش، يا لب ما و دهنش
الهى! كه عشق و عاشقى بر سالكى كه از پذيرفتن و تحمّل ناملايمات عالم طبع مىترسد، حلال نباشد. مگر بىاندوه و ملالت ممكن است عاشق به مقصود و معشوق خود راه يابد؟ ما را وظيفه همان بِهْ كه سربندگى به پيشگاه او بساييم، و يا اگر آبحيات از لبش دهد،بستانيم،گرچه در آتش عشقش بسوزيم؛ كه: «إنَّ عَظيمَ الاْجْرِ مُقارِنُ عَظيمِ البَلاءِ؛ فَإذا أحَبَّ اللهُ سُبْحانَهُ قَوْمآ، اِبْتَلاهُمْ.»[9] : (بدرستى كه پاداش بزرگ
همراه امتحان و گرفتارى بزرگ است، لذا وقتى خداى سبحان گروهى را دوست بدارد، امتحانشان مىنمايد.) و همچنين: «عَلى قَدْرِ النَّعْمآءِ يَكُونُ مَضَضُ البَلاءِ.»[10] : (همواره درد مصيبت و گرفتارى به اندازه نعمت مىباشد.) و نيز: «كُنْ بِالبَلاءِ مَحْبُورآ، وَبِالمَكارِهِ مَسْرُورآ.»[11] : (در بلا و گرفتارى شادمان، و در ناخوشيها و سختيها مسرور باش.)
شعرِ حافظ، همه بيت الغزلِ معرفت است آفرين بر نَفَسِ دلكشِ و لطف سخنش!
الحقّ آفرين و صد آفرين بر ابيات برجسته و بيت الغزلهايت! كه همه، سالكان را به دوست توجّه مىدهد. و آفرين و صد آفرين بر انفاس و گفتار دل نشينت! كه روشنايى بخش اهل دل و مجالس آنان است. به گفته خواجه در جايى :
شفا، ز گفته شكّر فشانِ حافظ جوى كه حاجتت، به علاجِ گُلاب و قند مباد[12]
و نيز در جاى ديگر :
كس چو حافظ نكشيد، از رُخ انديشه نقاب تا سر زلفِ عروسانِ سخن شانه زدند[13]
و نيز در جايى :
ز شعر دلكش حافظ، كسى شود آگاه كهلطفطبع و،سخنگفتن دَرى داند[14]
[1] ـ اعراف : 16 و 17.
[2] ـ حجر : 39.
[3] ـ فصّلت : 54.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 286، ص224.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّرغيب الى الآخرة، ص141.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّرغيب الى الآخرة، ص143.
[9] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 150، ص135.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص206.