- غزل 347
مرا كارى است مشكل با دل خويشكه گفتن مىنيارم مشكل خويش
خيالت داند و جان من از غم كه هر شب در چهكارم با دل خويش
زواپس ماندگان يادى كن آخر چه رانى تند جانا محمل خويش
بسى گشتم چو مجنون كوه و صحرا مگر يابم سراغ از منزل خويش
مرا در اوّل منزل ره افتاد كى آمد كشتيم بر ساحل خويش
چه فرصتها كه گم كردم در اين راه ز بخت خوابناك غافل خويش
بكن جولانى آخر در ره ما چو حافظ خاك كرد آب و گل خويش
گويا خواجه پس از اوّلين مشاهده دوست، به فراق مبتلا گشته، اين غزل را در راستاى اين امر، و تقاضاى ديدار دوباره سروده. مىگويد :
مرا كارى است مشكل با دل خويش كه گفتن مىنيارم، مشكلِ خويش
خيالت داند و جانِ من از غم كه هر شب، در چهكارم با دل خويش
آرى، تعلّقات و آمال و آرزوها و انديشههاى مختلف و پراكنده، عاشق را از ديدار معشوق حقيقى محروم مىسازد. تا گرفتار اين مصيبات است، قدم از قدم برنخواهد داشت، و حاصلى از عمر خويش نمىتواند بگيرد؛ و چون از عالم طبع بكلّى انقطاع و تجافى حاصل نمود، اينجاست كه خود را در دامن پر لطف حضرت محبوب خواهد ديد؛ كه: «وأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ] وَلكِنْ [ تَحْجُبَهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَکَ.»[1] : (و ] مىدانم [ مسافت آن
كه به سوى تو كوچ كند كوتاه است، و تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ] يا : ولى [ اعمال زشت ] يا: آرزوهاى [شان حجاب آنها شود.)
خلاصه دو بيت آنكه: محبوبا! ميان من و دل و عالم خيال و طبيعتم مشكلى رخ داده كه در بيان نمىگنجد، و با هر كسى آن را نمىتوانم در ميان گذارم، تنها دل و جانمنند(بهسبب تأثّرات وارده بر آنها) كه بر غم منآگاهند،و مىدانند شبها براى بركنده شدن تعلّقات چه نالهها و گريهها دارم. اميد آنكه عنايتت شامل حال من گردد، و از آنها رهايى پيدا كنم، و باز به ديدارت راه يابم. «إلهى! هَب لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[2] : (معبودا! انقطاع و بريدن كامل از غير به سوى
خويش را به من عطا نما، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.)؛ لذا مىگويد :
ز واپس ماندگان، يادى كن آخر چه رانى تند، جانا! محمل خويش؟
بسى گشتم چو مجنون، كوه و صحرا مگر يابم، سراغ از منزل خويش
اى دوست! بندگان شايستهات پس از سير نزولى از عالم نور به ظلمت خاكى، توفيقت شامل حالشان گرديد، و كاروان عناياتت آنها را از اين ظلمتسرا باز به عالم نور و حقيقت عالَم رهنمون گشت؛ ولى ما دلدادگانِ به عالم كثرت، از قافله باز ماندهايم، و براى دست يافتن به منزلگاه قربت راهى نداريم، جز آنكه الطاف خود را شامل حالمان نمايى تا از تعلّقات برهيم. بيا و از ما واماندگان و سرگشتگان عالم طبيعت يادى كن و رهنمايمان گرد؛ زيرا هر چه مىنگريم از منزل اصلى خود خبر نمىيابيم، مگر آنكه با عنايات و جذباتت دستگيرى و راهنماييمان به خود بنمايى؛ كه: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[3] : (بار الها! اين
خوارى من، كه در پيشگاهت آشكار است؛ و اين حالم، كه بر تو پنهان نيست. از تو، وصال و رسيدن به تو را خواهانم، و براى راهيابى به تو تنها از تو راهنمايى مىجويم؛ پس با نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و با بندگى راستين در برابرت پا بر جا دار.)
مرا در اوّلِ منزل رَهْ افتاد كِىْ آمد كِشتىام بر ساحل خويش
معشوقا! من آنم كه در منزل اوّل از كاروان عاشقانت دور ماندهام، نمىدانم كِشتى عمرم اجازه مىدهد از خطرات درياى پر تلاطم عالم طبيعت خلاصى يابم و به ساحل نجات و ديدارت راه يابم، يا خير؟ «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها، فَإلَيْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهَا المُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، ألمَشْحُونَةُ بِالنّكَباتِ، إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها، بِتَوْفيقِکَ وَعِضَمتِکَ.»[4] : (معبودا! ما را در
خانهاى منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است؛ لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا اين دنيا، جويندگانش را هلاك ساخته و وارد شوندگان و پذيرفتگانش را نابود مىكند، خانهاى كه پر از بلايا و آفات، و آكنده از رنجها و نكبتهاست، بار الها! پس ما را به توفيق و نگاهداريت، زاهدِ در آن گردانده و از گزند آن سالم بدار.)
چه فرصتها كه گم كردم در اين راه ز بختِ خوابناكِ غافل خويش
دوست، وسائل رسيدن به قرب خود را كه انابه و بازگشت بهتمام وجود به اوست،دراين عالم براى منگذاشته و فرموده بود :(أللهُ يَجْتَبى إلَيْهِ مَنْ يَشآءُ، وَيَهْدى
إلَيْهِ مَنْ يُنيبُ )[5] : (خدا، هر كس را بخواهد برگزيده، و هر كس كه با تمام وجود به او
بازگشت كند، به سوى خود راهنمايى مىنمايد.) افسوس! كه فرصتها را از دست دادم و از قافله عشّاق دور ماندهام و لطيفه ربّانى خوابناكم مرا بدو رهنمون نگشت. «إلهى! وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ] شَرَه [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ، إلهى! فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكُونى إلى سَبيلِ سَخَطِکَ. إلهى! وَأنَا عَبْدُکَ وَابْنُ عَبْدِکَ، قآئِمٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِکَ إلَيْکَ.»[6] : (معبودا! بدرستى كه عمرم را در حرص و نشاط ] يا: آز شديد [
غفلت از توفانى ساختم، و جوانىام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسودم. بار الها! آنگاه در روزگار دليرىام بر تو و آسودنم به راه خشم و غضبت، بيدار نگشتم، بار الها! من بنده تو و فرزند بندهات، در پيشگاهت ايستاده، و به واسطه كَرَمت به تو متوسّل شدهام.)
بكن جولانى آخر در رَهِ ما چو حافظ خاك كرد آب و گِل خويش
محبوبا! چنانچه به ديدارت راه نيافتم، و از اين جهان بار بربستم و رفتم، و به خاكم سپردنم و آب و گِل خويش و عالَم عنصرىام را به زير قدمهايت نهادم، جولانى بر مزارم بنما تا از تو بهره گيرم. (سخنى است عاشقانه.) به گفته خواجه در جايى :
نسيم وصلتو گر بگذرد بهتربت حافظ ز خاك كالبدش، صد هزار ناله برآيد[7]
و نيز در جاى ديگر :
به وفاىِ تو، كه بر تربت حافظ بگذر كز جهان مىشدو در آرزوىِروى تو بود[8]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص152.
[5] ـ شورى : 13.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص686.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص139.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 179، ص154.