- غزل 34
سينهام زآتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشىبود در اين خانه، كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورىِ دلبر بگداخت جانم از آتش هجرِ رُخ جانانه بسوخت
هر كه زنجير سر زلفِ گرهگير تو ديد شد پريشان و دلش بر منِديوانه بسوخت
سوز دل بين،كه زبس آتش و اشكم، دل شمع دوش بر من، ز سَرِ مِهْر، چو پروانه بسوخت
چون پياله، دلم از توبه كه كردم بشكست چونصراحى،جگرم بىمى وپيمانهبسوخت
ماجرا كم كن و بازآ، كه مرا مَرْدُمِ چشم خرقه از سر بدر آورد و بهشكرانه بسوخت
آشنايان، نه غريب است، كه دلسوز منند چونمن از خويشبرفتم،دلِبيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا، آبِ خرابات ببرد خانه عقل مرا، آتش خُمخانه بسوخت
تَرك افسانه بگو حافظ! و مى نوش دمى كهنخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
ازاين غزل بخوبى ظاهر مىشود كه خواجه را با معشوق ديدارى بوده، و سپس به هجرانى طولانى مبتلا گشته كه فرياد از سوختنها مىزند. علّت آن را خود، توبه از عاشقى نمودن در بيت پنجم يادآور شده. خلاصه با گفتار اين ابيات اظهار اشتياق به ديدار دوباره او نموده و مىگويد :
سينهام ز آتش دل، درغم جانانه بسوخت آتشى بود دراين خانه، كه كاشانه بسوخت
سينهام كه تحمّل هرگونه مصيبتى را داشت، غم ديدار و عشق حضرت جانان، چنان برافروختهاش نمود، كه كاشانه و بدن عنصرىام را هم شعلهور ساخت به گونهاى كه ديگر تاب تحمّل مصائب فراقش را نداشتم، در نتيجه بخواهد بگويد: «إلهى!… غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقاؤُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لاَ يَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ.»[1] :
(معبودا!… سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو جز نظر به روى ]و اسماء و صفات [ ات آب نمىزند.) و به گفته خواجه در جايى :
من خرابم زغم يار خراباتى خويش مىزند غمزه او، ناوكِ غم بر دلِ ريش
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو، كارى از پيش
پرسشِ حال دل سوخته كن بهرِ خدا نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[2]
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت جانم از آتش هجر رُخ جانانه بسوخت
نه تنها آتش درونىام به علّت جدايى از دلدار سينهام را سوخت، كه بدن عنصرىام هم كه خود سبب جدايىام از دلبر شده بود، آتش گرفت و به نابودى و ضعف گراييد؛ و نه تنها بدن كه جانم نيز كه سبب زنده بودن بدن است، در فراق جانان بسوخت. بخواهد بگويد: «إلهى… قَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفَتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ، وَسُقْمى لايَشْفيهِ إلّا طِبُّکَ، وَغَمّى لا يُزيلُهُ إلّا قُرْبُکَ، وَجُرْحى لا يُبْرِئُهُ إلّا صَفْحُکَ.»[3] : (معبودا!… قرارم
جز به قرب و نزديكى به تو آرام نمىگيرد، و آه حسرت و سرگشتگىام را جز رحمتت برنمىگرداند، و بيمارىام را جز طبابت تو درمان نمىكند، و غم و اندوهم را جز قُربت برطرف نمىنمايد، و زخمم را جز گذشتت بهبودى نمىبخشد.) و بگويد :
كوهصبرم نرمشد چونموم از دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چوشمع
رشته صبرم به مقراضِ غمت ببريده شد همچنان در آتش هجرتو سوزانم چوشمع
درميانآب وآتش، همچنان سرگرم توست اين دلِ زارِ نزارِ اشكبارانم چوشمع[4]
هر كه زنجيرِ سر زُلفِ گِرِهْ گير تو ديد شد پريشان و دلش بر من ديوانه بسوخت
هر سالكى كه به دام سر زلفت افتاد و به شناسايى خود و كثرات و مظاهر عالم آشنا شد و تو و جمالت را با ايشان مشاهده نمود، در خواهد يافت كه به گرفتاران زلف تو چه مىگذرد، و دلش بر من ديوانه ديدارت كه در هجرت مىسوزم، خواهد سوخت. بخواهد بگويد :
رُو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
ماهىّ و مرغ دوش نخفت از فغان من و آنشوخ ديدهبينكهسر از خواب برنكرد
مىخواستم كه ميرمش اندر قدم چوشمع او خودگذر بهمن چو نسيم سحر نكرد
شوخى نگر، كه مرغِ دلِ بال و پر كباب سوداىخام عاشقى از سر بدر نكرد[5]
و ممكن است خواجه با اين بيان اشاره به بيان آيه شريفه عرض امانت بكند؛ كه : (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً)[6] : (بدرستى كه ما امانت ]ولايت [ را بر آسمان و زمين و
كوهها عرضه داشتيم، و همه از تحمّل آن سرباززده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود؛ زيرا، او بسيار ستمكار و نادان بود.) و بگويد: آسمان و زمين و كوهها بار امانت را نكشيدند و تحمّل آن را نداشتند، دلشان بر من كه آن را كشيدم سوخت. به گفته خواجه در جايى :
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام من ديوانه زدند
نقطه عشق، دل گوشه نشينان خون كرد همچو آن خال كه بر عارض جانانه زدند
آتش آن نيست كه برخنده او گريد شمع آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند[7]
سوزِ دل بين، كه زبس آتش و اشكم، دل شمع دوش بر من، ز سرِمِهر، چو پروانهبسوخت
محبوبا! شب گذشته چنان در آتش دل از عشق و فراقت سوختم و گريستم كه دلِ شمع همچون پروانه كه از عشق شمع مىسوزد، بر من بسوخت. در جايى مىگويد :
روز و شب خوابم نمىآيد به چشم مىپرست بس كه در بيمارى هجر تو گريانم چوشمع
همچو صبحم يك نَفَس باقى است بى ديدار تو چهره بنما دلبرا! تا جان برافشانم چوشمع
آتش مِهر تو را حافظ عجب در سرگرفت آتشدل،كىبهآب ديده بنشانم چوشمع[8]
چون پياله، دلم از توبه كه كردم، بشكست چون صُراحى، جگرم بى مى و پيمانه بسوخت
مشكلات طريق عاشقى مرا برآن داشت كه از مراقبه و مِىْ نوشيدن توبه كنم و دگر عشق به محبوب خود نورزم، سپس با خود گفتم: اين چه فكرى بود كه در سر مىپرورانى. اگر به او عشق نورزى، دل به كدام كس و چه چيز مىدهى؟ لذا ازاين انديشه شكسته خاطر گشته و از محروميّت از شراب ديدارش جگرم بسوخت و گفتم: «]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً. كَيْفَ يُرْجى سِواکَ، وَأنْتَ ما قَطَعْتَ الإحْسانَ؟! وَكَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِکَ، وَأنْتَ ما بَدَّلْتَ عادَةَ الإمْتِنانِ؟!»[9] : (]بارالها![ كسى كه تو را از دست داده چه چيزى
يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟ قطعاً هركس به غير تو خرسند شد، نوميد گشت، و هر كه از تو روگردان شد، زيان برد. چگونه به غير تو اميدوار مىتوان شد در صورتى كه هرگز احسان و نيكىات را قطع نكردهاى؟! و چگونه از غير تو مىتوان طلب نمود، و حال آنكه عادت لطف و كرمت را تغيير ندادهاى؟!)، در جايى در تقاضاى ديدار حضرت دوست مىگويد :
سايهاى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد! كه من اين خانه، به سوداى تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقىّ و كنون مىگزم لب، كه چرا گوش به نادان كردم[10]
ماجرا كم كن و بازآ، كه مرا مَردُمِ چشم خرقه از سربدرآورد و به شكرانه بسوخت
معشوقا! دست از بىاعتنايى به من بردار، و مگو: تو را لياقت ديدار ما نباشد، كه هنوز تو خود را مىخواهى. جلوهاى ديگر بنما تا ببينى (چون گذشته) چگونه به شكرانه آن ديدار، از هستى خويش چشم خواهم پوشيد. اين بيت شكايتى عاشقانه همراه با تمنّى است. بخواهد بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِياً نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفاً، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفاً؟!»[11] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو
فرود آمد، و ميهمانىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمىشناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :
من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب مُهيمنا! به رفيقان خود رسان بازم
خداى را مددى اى دليل راه! كه من به كوى ميكده ديگر عَلَم برافرازم[12]
آشنايان، نه غريب است كه دلسوز منند چون من از خويش برفتم،دلِ بيگانه بسوخت
محبوبا! نه تنها آشنايان از بىعنايتىات به من و مبتلا به هجران شدنم رنج مىبرند، كه دل بيگانگان و آنان كه با تو كارى ندارند هم چون مرا افسرده خاطر مىنگرند، بر من مىسوزد. كنايه از اينكه: دست از بىعنايتى خود بردار و از وصالت برخوردارم نما. در جايى مىگويد :
هماىِ اوج سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى برمقام ما افتد
حباب وار، براندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند بُود كه پرتو نورى به بام ما افتد![13]
خرقه زهد مرا، آبِ خرابات ببرد خانه عقل مرا، آتشِ خُمخانه بسوخت
آب خرابات كه تجلّيات جمالى محبوب مىباشد، خرقه زهد را در گذشته از من گرفت و از عبادات خشك و غير خالصانه پاكيزه ساخت؛ در جايى مىگويد :
ببرد از من قرار و طاقت و هوش بُت سنگين دلِ سيمينْ بناگوش
زتاب آتش سوداى عشقش بسان ديگ دايم مىزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گَرَش همچون قبا گيرم درآغوش
دواى تو، دواى توست حافظ! لب نوشش، لب نوشش، لب نوش[14]
و نيز در جايى مىگويد :
يارب! سببى ساز، كه يارم به سلامت بازآيد و برهاندم از جنگ ملامت
خاكِ رَهِ آن يار سفر كرده بياريد تا چشم جهان بين كُنَمش جاى اقامت
امروز كه در دست توام مرحمتى كن فردا كهشومخاك،چهسود اشكندامت[15]
و تجلّيات جلالى او كه آتش خُمخانه است، خانه عقل مرا سوزاند و ديوانهام نمود. آرى، آنان كه رضاى حقّ سبحانه را بر هوا و هوس خويش مقدّم مىدارند، تجلّيات حضرت معشوق نه تنها ايشان كه عقلشان را نيز مىستاند و سپس خود به جاى عقل آنان حكمفرما خواهد شد؛ كه: «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاََقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[16] : (و
سوگند مىخورم كه عقل وى را غرقه معرفت و شناخت خود نموده، و بى گمان خود به جاى عقل او مىنشينم.)
تركِ افسانه بگو، حافظ! و مِىْ نوش دمى كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
در بيت ختم به خويش خطاب كرده و مىگويد: اى خواجه! آن زمان كه شمع جمال دوست، شب تا به سحر افروخته بود و روشنى مىبخشيدت، از او استفاده نكردى؛ اكنون به ذكر و مراقبه جمال او مشغول شو و عمر را بيهوده به گله گذارى و افسوس به پايان مبر، اميداست بازت ديدارش حاصل شود. و بگو: «إلهى! كَيْفَ أنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالخَيْبَةِ مَحْرُوماً، وَقَدْ كانَ حُسْنُ ظَنّى بِجُودِکَ أنْ تَقْلِبَنى بِالنَّجاةِ مَرْحُوماً؟! إلهى! وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فى شرَّةِ ]شَرَهِ [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ، إلهى! فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكُونى إلى سَبيلِ سَخَطِکَ.»[17] : (بارالها! چگونه محروم
و نوميد از نزد تو برگردم، در صورتى كه حسن ظنّم به جود و احسانت آن بود كه مرا با نجات دادنت، مورد رحمت خود قرار داده و روانه سازى؟! معبودا! بدرستى كه عمرم را در حرص و نشاط ]يا: آز شديد [غفلت از تو فانى ساختم، و جوانىام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسودم. بارالها! آنگاه در روزگار دليرىام برتو و آسودنم به راه خشم و غضبت، بيدار نگشتم.)
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص149ـ150.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص271.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص165.
[6] ـ احزاب72:.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص310.
[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص321.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص253.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص95.
[16] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص686.