- غزل 331
ببرد از من قرار و طاقت و هوشبت سنگين دل سيمين بنا گوش
نگارى چابكى شوخى پرىوش حريفى مهوشى تركى قبا پوش[1]
ز تاب آتش سوداى عشقش بسان ديگ دايم مىزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم نگردد مهرش از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم ببرده است بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دواى تو دواى توست حافظ لب نوشش لب نوشش لب نوش
از مجموع ابيات اين غزل ظاهر مىشود: خواجه را وصالى بوده، سپس به هجران مبتلا گشته، خبر از آن ديدار، و بىتابى و اظهار اشتياق به ديدار دوباره حضرت معشوق نموده و مىگويد :
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش بُت سنگين دلِ سيمينْ بَنا گوش
نگارى چابكى، شوخى پرى وش حريفى مهوشى، تُركى قبا پوش
دوستِ سنگين دل و بىاعتنا به من، و سيمين بنا گوش و صاحب جاذبه خاصّ و دلربايم، كه به صفت جمال و جلال آراسته بود، با جلوهاى برقآسا طاقت و هوش از من ربود و بىقرارم كرد و برفت و به هجرانم مبتلا ساخت. قباى حسن و زيبايى، از آن رو به بر كرده بود، كه هستى مرا غارت بنمايد، زيرا نمىخواست با بود خود، من اظهار وجودى بنمايم. در جايى مىگويد :
چون شوم خاكِ رَهَش، دامن بيافشاند ز من ور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من
عارض رنگين به هر كس مىنمايد همچو گل ور بگويم: باز پوشان، باز پوشاند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش، تا چون شود كام بستانم از او، يا داد بستاند ز من[2]
ز تابِ آتش سوداى عشقش بسانِ ديگ، دايم مىزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گيرم در آغوش
عمرى است در هجران محبوب مىسوزم و مىسازم، زمانى آرام مىگيرم و آسوده خاطر مىگردم، كه (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[3] : (اوست آغاز و انجام
و پيدا و نهان.) و نيز : (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[4] : (و هر جا كه باشيد، او با شماست.) را
مشاهده كنم، و با ديده دل ببينم آن كه سالها در آتش فراقش مىسوختم، با من است و در آغوشش گرفتهام. با اين بيان، از هجران گله نموده، و اظهار اشتياق به ديدار او مىنمايد. در جايى مىگويد :
چو گُل هر دم به بويت، جامه بر تن كنم چاك از گريبان، تا به دامن
من از دست غمت، مشكل بَرَم جان ولى دل را، تو آسان بردى از من
چو دل را بست، در زلف تو حافظ بدينسان كار او، در پا ميفكن[5]
و در جاى ديگر مىگويد :
نمىكنمگله،امّا سحابِرحمتِ دوست به كشتزار جگر تشنگان، نداد نَمى![6]
اگر پوسيده گردد استخوانم نگردد مهرش از جانم فراموش
چنانچه محبوب به من بىعنايت باشد و به خود راهم ندهد، دل از مهر و محبّتش بر نخواهم داشت، اگر چه بميرم و استخوانم پوسيده گردد. در جايى
مىگويد :
گر مساعد شودم، دايره چرخ كبود هم به دست آورمش، باز به پرگار دگر
يار اگر رفت و حقِ صُحبتِديرين نشناخت حاشَ للهِ! كه رَوَم من ز پى كار دگر[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
ندارمدستت از دامن،بهجز در خاك وآن دم هم چو بر خاكم گذار آرى، بگيرد دامنت گَرْدَم[8]
دل و دينم، دل و دينم ببرده است بَر و دوشش، بَر و دوشش، بَر و دوش
دوست، با نگاهى، آنچنان دل و عالم خيال و پندار و تعلّقات، و نيز عبادات خشك را از من بگرفت؛ و با قد و قامت و تجلّىاش مرا به خود توجّه داد، كه ممكن نيست پس از فراق هم دل از او بركَنَم. در جايى مىگويد :
چهخوش صيد دلمكردى،بنازم چشممستت را! كه كسآهوى وحشى را،ازاين خوشتر نمىگيرد
خدا را، رحمى اى مُنعِم! كه درويشِ سر كويت درى ديگر نمىداند، رَهى ديگر نمىگيرد[9]
لذا به خود خطاب كرده و مىگويد :
دواى تو، دواى توست حافظ! لب نوشش، لب نوشش، لب نوش
اى خواجه! مبادا رنج درد فراق، تو را بر آن دارد كه دست از توجّه به محبوب بردارى، زيرا دواى درد تو، ديدار حيات بخش او مىباشد. صبر و تحمل پيشه ساز تا بازت بپذيرد، و بگو: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى، فَأَنْتَ ـلاغَيْرُکَ ـ مُرادى… وَعِنْدَکَ دَوآءُ عِلَّتى، وَشِفآءُ غُلَّتى، وَبَرْدُ لَوْعَتى، وَكَشْفُ كُرْبَتى.»[10] : (بدرستى كه توجّهم
از همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو… و داروى دردم و بهبودى سوز درون و خنكى سوز دلم و برطرف شدن گرفتارىام در نزد توست.)
[1] ـ اين بيت در يك نسخه خطّى قديمى چنين است :نگار چابك و شوخ كُلَه دارظريف مهوش و ترك قبا پوش
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص342.
[3] ـ حديد : 3.
[4] ـ حديد : 5.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 469، ص342.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 566، ص405.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص236.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 396، ص294.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.