• غزل  321

جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرسبيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس

زآنجا كه‌لطفِشامل و خلق‌كريم توست         جرم گذشته عفو كن و ماجرا مپرس

خواهى‌كه روشنت‌شود احوال‌سرّ عشق         از شمع پرس قصّه، ز باد صبا مپرس

هيچ آگهى ز عالم درويشى‌اش نبود         آن‌كس‌كه با تو گفت‌كه درويش‌را مپرس

از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو         يعنى ز مفلسان، سخنِ كيميا مپرس

در دفتر طبيب خرد باب عشق نيست         اى دل به درد خو كن و نام دوا مپرس

نقش حقوق صحبت و اخلاص و بندگى         از لوح سينه محو كن و نام ما مپرس

ما قصّه سكندر و دارا نخوانده‌ايم         از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس

حافظ رسيد موسم گل معرفت مخوان         درياب نقد عمر و ز چون و چرا مپرس

خواجه در اين غزل از روزگار هجران با محبوب گله كرده و مى‌گويد :

جانا! تو را كه گفت، كه احوال ما مپرس         بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس؟!

اى دلدار بى‌همتا! تو را كه گفته كه تفقّدى از آشنايان خود نكنى و با آنان بيگانه گردى؟! (چه مى‌توان كرد؛ كه بيگانگى از ماست نه از جانب تو)؛ كه: «وأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المسَافَةِ، وَأنّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَهُمُ الأعمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَکَ.»[1] : (و همانا كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، راهش كوتاه است، و تو از خلق در

حجاب نيستى، جز آنكه اعمال زشت ] يا : آرزوها [ حجاب آنها شود.) ؛ لـذا مى‌گويد :

ز آنجا كه لطفِ شامل و خُلق كريم توست         جُرم گذشته، عفو كن و ماجرا مپرس

محبوبا! گناهان و آمال همه از خودبينى ما ناشى مى‌شود؛ كه: «بِالرِّضا عَنِ النَّفْسِ تَظْهَرُ السَّوْءآتُ وَالعُيُوبُ.»[2] : (به واسطه خشنودى از نفس است كه بديها و عيبها آشكار

مى‌گردد.) و: «شَرُّ الاُمُورِ، الرِّضا عَنِ النَّفْسِ.»[3] : (خشنودى از نفس، بدترين چيزهاست.)؛ اما خُلق كريم و الطاف بى‌نهايتت اجازه نمى‌دهد كه ما را به گناهان و بديهايمان بگيرى و از خود محجوب نمايى. جرم گذشته ما عفو بنما، و ماجرا مپرس كه چرا
چنين و چنان كردى، كه: «إلهى! ظَلِّلْ عَلى ذُنُوبى غَمامَ رَحْمَتِکَ وَأرْسِلْ عَلى عُيُوبى سَحابَ رَأفَتِکَ، إلهى! هَلْ يَرْجِعُ العَبْدُ الآبِقُ إلّا الى مَوْلاهُ؟ أمْ هَلْ يُجيرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أحَدٌ سِواهُ؟»[4]  :

(معبودا! ابر رحمتت را بر گناهانم سايه افكن، و سحاب مهرت را بر عيبهايم بگستران. بار الها! آيا بنده فرارى جز به مولاى خود بازگشت مى‌كند؟! يا ازخشم مولايش جز به خود او پناه مى‌برد؟!) چون خود مى‌دانى كه اگر الطاف خويش را شامل بندگانت ننمايى، جهل بشرى نمى‌گذارد آنها لحظه‌اى به تو متوجّه باشند كه: «ألْجَهْلُ أصْلُ كُلِّ شَرٍّ.»[5] : (نادانى، ريشه تمام بديهاست.) و همچنين: «ألْجَهْلُ أدْوَءُ الدّآءِ.»[6] : (جهل، درد

آورترين دردهاست.) و: «شَرُّ المَصآئِبِ ألْجَهْلُ.»[7] : (نادانى بدترين مصيبتهاست.)

خواهى كه روشنت شود احوالِ سرِّ عشق         از شمع پرس قصّه، ز باد صبا مپرس

اى محبوب بى‌همتا! اگر مى‌خواهى بدانى (كه مى‌دانى) عشق تو با ما چه مى‌كند، اين قصّه را از باد صبا و نزديكان درگاهت (انبيا و اوليا 🙂 كه در خوشى ديدارت بسر مى‌برند مپرس؛ زيرا اين پيام پيامى نيست كه ايشان كه مبتلاى به هجران نيستند با تو گويند؛ احوال ما از شمع و آنان كه در عشقت مى‌سوزند و مى‌گريند و هيچ نمى‌گويند و سرّ عشق خويش فاش نمى‌كنند، بپرس (سخنى است عاشقانه.)

و ممكن است سخن خواجه با معشوق نباشد، و بخواهد بگويد: اى سالكين! اگر مى‌خواهيد بدانيد كه عشق را چه دامن سوزيها و مشكلاتى است، اين سرّ را با شمع در ميان گذاريد، تا با زبان بى‌زبانى اسرار عشق را با سوختن خود به شما بگويد و راهنمايى‌تان كند كه در مقابل محبوب خود بايد چگونه باشيد؛ سرّ عشق را از باد
صبا كه نسيمى خوش گذران است مپرسيد. خلاصه آنكه، سرّ عشق را از آنان كه در غم عشق دوست مى‌سوزند بپرسيد، نه آنان كه مصائب ايّام فراق و مشكلات آن را فراموش كرده‌اند.

هيچ آگهى ز عالم درويشى‌اش نبود         آن كس كه با تو گفت كه درويش را مپرس

معشوقا! آن كه تو را مانع شد از پرسش حال ما، از عالم درويشى و در واقع از فراق كشيدن و ابتلائات عالم عاشقى خبر نداشت، و نمى‌دانست كه عنايات و الطاف و پرسش تو چه ناراحيتها را كه از عشّاق مبتلايت دور مى‌سازد (باز سخنى است عاشقانه.) «يا مَنْ كُلّ هارِبٍ إلَيْهِ يَلْتَجِئُ، وكُلُّ طالِبٍ إيّاهُ يَرْتَجى! يا خَيْرَ مَرْجُوّ! وَيا أكْرَمَ مَدْعُوٍّ! وَيا مَنْ لا يَرُدُّ سائلهُ، وَلا يُخَيِّبُ آمِلَهُ! يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ! أَسْأَلُکَ بِكَرَمِکَ أنْ تَمُنَّ عَلَىّ مِنْ عَطآئِکَ بِما تَقِرُّ بِهِ عَيْنى.»[8] : (اى خدايى كه هر گريزانى به تو

پناه آورده، و هر جوينده‌اى به تو اميد دارد! اى بهترين مايه اميد! و اى بزرگوارترين كسى كه خوانده مى‌شوى! و اى كسى كه سائلت را ردّ و آرزومندت را نااميد نمى‌سازى! اى آن كه درگاهت به روى درخواست كنندگان گشوده! و حجابت براى اميدواران برداشته است! به كرمت از تو خواهانم كه از عطايت بدانچه كه چشمم بدان روشن شود، بر من منّت نهى.)

از دَلْقْ پوشِ صومعه، نقد طلب مجو         يعنى ز مفلسان، سخنِ كيميا مپرس

آرى، به نقدينه و نتايج عالم سلوك، آنان خواهند رسيد كه در طريقِ طلب دوست ثابت قدم باشند، و به سَرْ دادن سِرّ گيرند. دلق پوشان ريايى كِىْ و كجا دوست را طالب بوده‌اند تا نقدينه‌اى به دست آرند؟ ايشان تنها طالب بهشت و
نعمتهاى آنند، نه طالب معشوق كه صاحب نعمت است. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: از دلق پوش و صومعه نشينان از نقدينه‌هايى كه سالكين و طالبين محبوب بدست مى‌آورند، مپرس كه ايشان از اين معانى محرومند. و كيمياى معرفت او را آنانى بدست مى‌آورند، كه در راه طلب دوست كوشيده باشند. به گفته خواجه در جايى :

ز فكر تفرقه باز آى، تا شوى مجموع         به حكم آنكه، چو شد اهرمن، سروش آمد

چه جاى صحبت نامحرم‌است، مجلس اُنس         سر پياله بپوشان، كه خرقه پوش آمد

بگويمت سخنى خوش، بيا و باده بنوش         كه زاهد از بَرِ ما رفت و مى فروش آمد

ز خانقاه، به ميخانه مى‌رود حافظ         مگر ز مستى زهد و ريا به هوش آمد[9]

در دفتر طبيبِ خِرَد، بابِ عشق نيست         اى دل! به درد خو كن و نامِ دوا مپرس

نه تنها دلق پوش صومعه از عالم انسانيّت و طريق دوست خبر ندارد، عقل هم كه طبيب و راهنماى بشر به هر خير و خوبى است، راه به عالم حقيقت و كمالات ندارد، او فقط راهنما به طريق عبوديت اوست، نه شناسايى‌اش؛ كه : «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى أعْجَزَ الأوْهامَ أنْ تَنالَ إلّا وَجُودَهُ، وَحَجَبَ العُقُولَ عَنْ أنْ تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ فِى امْتِناعِها مِن الشَّبَهِ وَالشَّكْلِ.»[10] : (حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه خيالها را از راه يافتنِ جز به

وجود خود ناتوان گردانيده، و عقلها را از تخيّل و تصوّر ذاتش منع نموده، چون ذاتش از شباهت و همگونى بدور است.) عقل از عالم عشق و رابطه محبّت مخلوق با خالق بى‌خبر است و به «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[11] : (و مخلوقات را در راه محبّتش

برانگيخت.) آشنايى ندارد. پس اى خواجه! به درد عشق بساز، و دواى آن را از عقل هم مپرس. در جايى مى‌گويد :

خرد هر چند، نقدِ كاينات است         چه سنجد؟ پيشِ عشق كيميا كار

سكندر را، نمى‌بخشند آبى         به زور و زر، ميسّر نيست اين كار

بيا و حال اهلِ درد بشنو         به لفظ اندك و معنىّ بسيار

به مستوران مگو، اسرار مستى         حديث جان مگو، با نقش ديوار[12]

نقش حقوقِ صُحبت و اخلاص و بندگى         از لوح سينه محو كن و نام ما مپرس

ظاهرآ اين بيت و بيت بعدى از نظر ربط معنا پس از بيت اول بوده و جاى آن تغيير داده شده، و گفته‌اند: كه اين بيت در نسخ قديمى پس از بيت اوّل بوده؛ وگرنه ربط آن با شعر قبل مشكل است.) بنابر اينكه با معناى بيت اوّل ارتباط داشته باشد، معنى اين مى‌شود كه: معشوقا! تو را كه گفت: احوال ما نپرسى و نقش حقوق بندگى و اخلاصمان را از خاطر ببرى و از آشنايان خويش ياد نكنى و به آنان عنايت نداشته باشى؟! هر كه چنين پنداشت با ما دشمنى داشت؛ زيرا :

ما قصّه سكندر و دارا نخوانده‌ايم         از ما بجز حكايتِ مهر و وفا مپرس

محبوبا! ما عاشقان ديدارت حرفهايى كه به بى‌مهرى و دشمنى و دوئيّت و
بى‌وفايى دعوت مى‌كند، نخوانده‌ايم، و طريقه‌اى جز مهر و محبّت و وفاى به عهد عبوديّت را اختيار ننموده‌ايم، و از اين طريقه دست برنخواهيم داشت. و تو خود مى‌دانى؛ در واقع مى‌خواهد بگويد :

تا دامنِ كفن نكشم، زيرِ پاىِ خاك         باور مكن، كه دست ز دامن بدارمت

خواهم‌كه‌پيش‌ميرمت اى‌بى‌وفا طبيب!         بيمار باز پرس، كه در انتظارمت

بارم ده از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل         در پاىْ دمبدم، گُهر از ديده بارمت[13]

حافظ! رسيد موسم گل، معرفت مخوان         درياب نقدِ عُمر و ز چون و چرا مپرس

اى خواجه! موسم گل وتجلّيات و ايّامى كه مى‌توان از آن بهره بردارى كرد، فرا رسيده، اين همه داد از شناسايى خويش به محبوب مزن، خود را آماده مشاهداتش كن، كه به پرسشت خواهد آمد، و چون تجلّى نمود بدان كه نقدينه عمرت اوست آن را درياب، و اين همه چون و چرا مكن كه چون و چرا نه طريقه مردان خداست. در جايى مى‌گويد :

اين يك دو دم،كه دولت ديدار ممكن است         درياب كامِ دل، كه نه پيداست كار عمر

تا كِىْ مِىِ صبوح و شَكَرْ خوابِ صُبحدم؟         بيدار گرد هان! كه نماند اعتبار عمر[14]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص68.

[2] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا عن النّفس، ص139.

[3]

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص142.

[5] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الجهل، ص52.

[6]

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الجهل، ص54.

[8] ـ بحارالانوار، ج94، ص144 ـ 145.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 222، ص184.

[10] ـ بحار الانوار، ج4، ص221.

[11] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى اول.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص226.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص228.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا