• غزل  32

دارم اميد عاطفتى از جناب دوست         كردم جنايتىّ و اميدم به عفو اوست

دانم كه بگذرد ز سَرِ جرم من، كه او         گرچه پريوش است، و ليكن فرشته خوست

بى‌گفتگوى، زلف تو دل را همى برد         با روى دلكش تو، كه را روى گفتگوست؟!

عمرى است تا ز زلف تو بويى شنيده‌ايم         زآن بوى، در مشامِ دل ما، هنوز بوست

هيچ است آن دهان، كه نديدم از او نشان         مويى است آن ميان و ندانم‌كه آن‌چه موست

دارم عجب ز نقش خيالش، كه چون نرفت         از ديده‌ام، كه دمبدمش كار، شست‌وشوست

چندان گريستم كه هر آن كس كه برگذشت         در ديده‌ام چو ديد روان،گفت : اين‌چه جوست؟

ما سر چو گوى، بر سر كوى تو باختيم         واقف نشد كسى كه چه‌گوى‌است واين چه‌كوست

حافظ! بد است حالِ پريشان تو، ولى         برياد زلف يار، پريشانى‌ات نكوست

خواجه اين غزل را زمانى سروده كه پس از وصال عمرى به هجران مبتلا گشته بوده و در خيال ديدار گذشته‌اش روزگار خود سپرى، و تمّناى آن را مى‌نموده، و دانسته بوده كه سبب محروميّتش تنها لغزهايش مى‌باشد؛ كه: «وأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ]وَلكِنْ [ تَحْجُبَُهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [ دُونَکَ.»[1] : (و ]مى‌دانم  [مسافت آن كه به سوى تو كوچ كند، كوتاه است، و تو از

مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]ولى  [اعمال زشت ]آرزوهاى [ شان حجاب آنها مى‌شود.)؛ لذا مى‌گويد :

دارم اميدِ عاطفتى از جناب دوست         كردم جنايتىّ و اميدم به عفو اوست

محبوبا! مى‌دانم گناهان و غفلتهايم سبب دورى و هجرانم گرديده، ولى ديده‌ام به عطوفت و مهربانى توست كه مرا ببخشايى و از جرمم بگذرى؛ كه: «إلهى! ألْبَسَتْنِى الخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتى، وَ جَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْکَ لِباسَ مَسْكَنتى، وَ أماتَ قَلْبى عَظيمُ جِنايَتى ]خِيانَتى [؛ فَأحْيِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْکَ، يا أَمَلى وَبِغْيَتى! وَ يا سُؤْلى وَ مُنْيَتى!»[2]  (معبودا! گناهان و

لغزشهايم جامه ذلّت و خوارى به من پوشانده، و دورى از تو لباس پستى و بيچارگى به تنم كرده، و جنايت و گناه ]يا: خيانت [ بزرگم قلبم را ميرانده؛ پس با توبه و بازگشتى از جانب خود زنده‌اش گردان. اى اميد و مطلوب من! و اى خواسته و آرزوى من!) و به گفته خواجه در جايى :

نظر پاك توان در رخ جانان ديدن         كه در آئينه، نظر جز به صفا نتوان كرد

بجز ابروى تو، محراب دل حافظ نيست         طاعت غير تو در مذهب ما نتوان كرد[3]

در نتيجه بخواهد بگويد: مرا باز به ديدارت بنواز،

فاتحه‌اى چو آمدى برسر خسته‌اى بخوان         لب‌بگشا، كه مى‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن كه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مى‌رود         كو نَفَسى؟ كه روح را مى‌كنم از پى‌ات روان[4]

دانم كه بگذرد زسر جرمِ من، كه او         گرچه پريوش است، وليكن فرشته خوست

معشوقا! مى‌دانم از بديهاى من خواهى گذشت؛ زيرا همان گونه كه صفت جلالت از مشاهده‌ات دورم مى‌دارد، صفت جمالت به وصالت مى‌نوازد. بخواهد بگويد : «إلهى! ظَلِّلْ عَلى ذُنُوبى غَمامَ رَحْمَتِکَ، وَ أرْسِلْ عَلى عُيُوبى سَحابَ رَأْفَتِکَ، إلهى! هَلْ يَرْجِعُ العَبْدُ الآبِقُ إلّا إلى مَوْلاهُ؟! أمْ هَلْ يُجيرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أحَدٌ سِواهُ؟!»[5]  (معبودا! ابر رحمتت را بر گناهانم

سايه افكن، و سحاب مِهرت را بر عيبهايم بگستران. بارالها! آيا بنده فرارى جز به مولاى خود بازگشت مى‌كند؟! يا از خشم مولايش جز به خود او پناه مى‌برد؟!) و به گفته خواجه در جايى :

هماى اوج سعادت، به دام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

حباب وار، براندازم از نشاط كلاه         اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد

شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند         بُوَد كه پرتوِ نورى به بام ما افتد؟[6]

بى گفتگوى، زلف تو دل را همى بَرَد         با روىِ دلكش تو،كه را روىِ گفتگوست؟

اى دوست! كثرات عالم وجود و مظاهر غيب و شهود، از آن جهت كه بيانگر ملكوت و جمال و كمال تو مى‌باشند، خود بدون هيچ‌گونه توصيف و بيانى دلرباينده هستند. و چنانچه پرده از مظهريّتشان برداشته و تنها ملكوتشان مشاهده شود، چگونه خواهد بود و آيا مى‌توان سخنى از دلربايى آن به ميان آورد؟ بخواهد بگويد: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَ لا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[7]

(معبودا! درهاى رحمتت را به روى موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و نيز بگويد :

هواخواه توام جانا! و مى‌دانم كه مى‌دانى         كه هم ناديده مى‌دانىّ و هم ننوشته مى‌خوانى

ملامتگر چه دريابد ز راز عاشق و معشوق         نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهانى

مَلَك در سجده آدم، زمينْ بوسِ تو نيّت كرد         كه در حسن تو چيزى يافت غير از طور انسانى[8]

عمرى است تا ز زلف تو بويى شنيده‌ايم         زآن بوى، در مشامِ دل ما هنوز بوست

محبوبا! ازآن زمان كه مشام جانم عطر جمالت را از طريق مظاهر و ملكوتشان استشمام نموده و سپس محروم از ديدارت گشته، هنوز بوى تو را از آنها مى‌شنوم.

و يا بخواهد بگويد: چون در ازلم (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[9]  (و

آنان را بر خود گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) فرمودى و بوى تو را از خويش استشمام نمودم و (بَلى، شَهِدْنا) :[10]  (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، هنوز عطر

تو از ميان جان به مشامم مى‌رسد. باز با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوباره نموده. در جايى مى‌گويد :

بازآى ساقيا! كه هواخواه خدمتم         مشتاق بندگىّ و دعاگوى دولتم

زآنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، زظلمات حيرتم[11]

هيچ است آن دهان كه نديدم از اونشان         مويى‌است آن ميان و ندانم‌كه آن چه موست

محبوب من، محبوبى است كه سخن مى‌گويد، ولى نشانى از لب و دهان ندارد؛ و يا اينكه به بندگان برگزيده خود آب حيات از لبانش مى‌نوشاند بى‌آنكه دهانى داشته باشد؛ و او را قامت، و يا ميان رعناست، امّا نه قامتى كه كمر داشته باشد؛ كه: (هُوَ الحَىُّ القَيُّومُ.)[12]  (اوست زنده استوار كه همه‌چيز به او پابرجاست). و نيز: (أللّهُ

الصَّمَدُ.)[13] : (تنها خداست كه بى‌نياز است و همه به او نيازمندند.) و همچنين: (وَ هُوَ

اللَّطيفُ الخَبيرُ.)[14]  (و اوست تيزبين كاردان).

خلاصه بخواهد بگويد: او به هر اسم و صفتى كه خوانده شود، نه آن گونه است كه به خيال و گمان و تصوّر درآيد، و هرگز كسى نمى‌تواند او را دريابد؛ كه: «إلهى! قَصُرَتِ الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ كَما يَليقُ بِجَلالِکَ، وَ عَجَزَتِ العُقُولُ عَنْ إدْراکِ كُنْهِ جَمالِکَ، وَ انْحَسَرتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ. وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقاً إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[15]  : (معبودا! زبانها از رسيدن به مدح و ثنايت آن چنانكه شايسته جلال و بزرگى

تو باشد، كوتاهند، و عقلها از ادراك كُنه جمالت ناتوان، و ديدگان از نگريستن به انوار ]و يا: عظمت [ روى ]و اسماء و صفات [ ات، تار گشته‌اند، و براى مخلوقاتت راهى به شناختت قرار نداده‌اى جز آنكه اظهار عجز و ناتوانى از شناسايى‌ات نمايند.) باز با اين بيان اظهار اشتياق به حضرتش مى‌كند. درجايى مى‌گويد :

اگر به كوى تو باشد مرا مجال وصول         رسد زدولت وصل تو، كار من به حصول

من شكسته بدحال، زندگى يابم         درآن زمان كه‌به تيغ غمت شوم مقتول

كجاروم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟         كه گشته‌ام زغم و جور روزگار ملول[16]

دارم عجب زنقش خيالش، كه چون نرفت         از ديده‌ام، كه دم به دمش كار، شستشوست

كنايه از اينكه: محبوبا! چون به فراقت مبتلا گشتم و از ديده دلم غايب گشتى، به خيالت دل خوش مى‌داشتم و بسيار گريستم، امّا اشك ديدگانم با آنكه كارش شستشوى غير توست از صفحه سينه عاشق، نتوانست خيالت را از من بستاند. بخواهد بگويد :

ماجراى من و معشوقِ مرا پايان نيست         هرچه آغاز ندارد، نپذيرد انجام

چشم خونبار مرا خواب نه در خور باشد         مَنْ لَهُ يُقْبِلُ دآءُ وَلَهٍ كَيْفَ يَنامُ؟

تو ترحّم نكنى بر من بيدل، ترسم         ذاکَ دَعْواىَ، وَها! اَنـْتَ وَتِلْکَ الأيّام[17]

چندان گريستم، كه هرآن كس كه برگذشت         درديده‌ام چوديد روان گفت: اين چه جوست

محبوبا! در هجرت چندان گريستم كه هركسى را از گريه‌ام به شگفت درآوردم. عنايتى فرما، به ديدارت بهره‌مندم ساز؛ كه: إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسهِّلْ عَلَيْنَا العَسيرَ الشَّديدَ»[18] : (معبودا! پس

ما را در راههاى رسيدن به درگاهت رهسپارساز، و در نزديكترين راههاى باريافتن به خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك، و ]كار[ دشوار و سخت را بر ما آسان گردان.) و به گفته خواجه در جايى :

مرا به وصل تو گر زآنكه دسترس باشد         دگر زطالع خويشم چه ملتمس باشد

اگر به هر دو جهان، يك نَفَس زنم با دوست         مرا ز هر دو جهان، حاصل آن نفس باشد

رَهِ خلاص كجا باشد آن غريقى را         كه سيل محنت عشقش، ز پيش و پس باشد[19]

ما سر چو گوى بر سرِ كوىِ تو باختيم         واقف نشد كسى،كه چه‌گوى است واين چه‌كوست؟

دلبرا! در راه عشقت سرخود را چون گوى در كويت افكندم تا تواش بپذيرى و به فنايم اقدام نمايى، ولى افسوس كه عنايتى و نگاهى نفرمودى تا سر در پيشگاهت بسايم و از كويت خبردار شوم. «واقف نشد كسى، كه چه گوى است و اين چه كوست.» به گفته خواجه در جايى :

مرغ سان از قفسِ خاك، هوايى گشتم         به هوايى كه مگر صيد كند شهبازم

همچو چنگم به كنار آر و بده كام دلم         يا كه چون نى زلبانت نَفَسى بنوازم

گر به هر موى، سرى بر تن حافظ باشد         همچو زلفت همه را در قدمت اندازم[20]

و ممكن است بخواهد بگويد: جمال تو بود كه ما را به فنا و نابودى دعوت نمود و سر در پايت داديم، امّا نه من، كه هيچ كس ازاين سرّ آگاهى نيافت.

حافظ! بَد است حالِ پريشان تو، ولى         بر ياد زلف يار، پريشانى‌ات نكوست

اى خواجه! اگر چه هجران دوست تو را پريشان حال داشته، ولى «پريشانى‌ات نكوست»؛ زيرا اين امر از طريق كثرات و مظاهر به تو رسيده، و آن نيز از دوست مى‌باشد.

و ممكن است بخواهد بگويد: اگرچه كثرات و عالم طبيعت سبب پريشانى خاطرت گرديده، امّا چون از طريق همين كثرات و مظاهر است كه از پريشانى نجات مى‌يابى، «بر ياد زلف يار، پريشانى‌ات نكوست.» در جايى مى‌گويد :

گرچه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود         حلّ اين عقده هم از زلف نگار آخر شد[21]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص68.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص142.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 478، ص347.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص142.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص426.

[9] ـ اعراف172:.

[10] ـ اعراف172:.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[12] ـ بقره255:، و آل عمران2:.

[13] ـ توحيد2:.

[14] ـ ملك14:.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 445، ص326.

[18] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص203.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص301.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا