• غزل  318

زلفين سيه خم به خم اندر زده‌اى بازوقت من شوريده بهم بر زده‌اى باز

ز آن روى نكو چشم‌بدان دور كه امروز         بر مه زده‌اى طعنه و بر خور زده‌اى باز

بر ساغر عيشم زده‌اى سنگ و ليكن         با تو چه توان گفت كه ساغر زده‌اى باز

از دود دلِ خسته‌ام اى‌دوست حذر كن         كآتش به من سوخته دل در زده‌اى باز

من سر چو قلم بر سر سوداى تو دارم         با آنكه من سر زده را سر زده‌اى باز

نقد سره قلب كه پالوده‌ام از چشم         از سكه رويم همه بر زر زده‌اى باز

زد زمزمه عشق تو راه من سر مست         آرى صنما راه قلندر زده‌اى باز

از غاليه برهم زده‌اى خوش شكر و گُل         امروز همه بر گل و شكّر زده‌اى باز

شهباز غمت راست كبوتر دل حافظ         هشدار كه بر صيد كبوتر زده‌اى باز

خواجه در اين غزل به چگونگى حال خود در ايّام محروميّت از ديدار معشوق حقيقى پرداخته و مى‌گويد :

زُلفين سيه، خَم به خَم اندر زده‌اى باز         وقتِ من شوريده، به هم بر زده‌اى باز

محبوبا! مرا با تو، وقت خوش بود، و به ديدارت دل داده بودم، و جمالت برايم دلربايى داشت. ناگهان پرده كثرات جلاليت را بر جمالت حايل ساختى و باز مرا از ديدارت محروم نمودى و به افسردگى‌ام كشانيدى. گويا نمى‌خواستى كه من همواره در عيش و نوش با تو باشم. «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود را

از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. معبودا! كسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌نمايى؟!)

گويا با اين كارت مى‌خواستى بگويى: من مى‌خواهم خود به جمال خود نگران باشم و بس، تا تو در ميانه‌اى، دوام ديدارم را شايسته نيستى؛ لذا باز مى‌گويد :

ز آن روىِ نكو، چشمِ بَدان دور، كه امروز         برمَهْ زده‌اى طعنه و برخور زده‌اى باز

معشوقا! حال كه نمى‌خواهى همواره به تو توجّه داشته باشم، به جمال خويش نظر كن و ببين آيا مى‌توان از جمالى كه در زيبايى به ماه و خورشيد طعنه زده، چشم پوشيد؟! الهى! كه از چشم زخم محفوظ باشى. در جايى مى‌گويد :

تو خوب روى‌ترى ز آفتاب، شُكرِ خدا         كه نيستم ز تو در روى آفتاب خجل!

رُخ از جناب‌تو عمرى‌است،تا نتافته‌ام         نِيَم به‌يارى‌توفيق،ازاين جناب‌خجل[2]

ولى از طرفى :

بر ساغر عيشم زده‌اى سنگ، و ليكن         با تو چه توان گفت؟ كه ساغر زده‌اى باز

اى دوست! مرا با تو و جمال تو عيشى بود، و شراب مشاهداتت را مى‌آشاميدم. افسوس! كه سنگى بر ساغر عيشم زدى و آن را شكستى و نگذاشتى به ديدارت برقرار باشم. چه مى‌توان كرد؟ با تويى كه مست جمال خود بوده و هستى، و اعتنايى به فريفتگانت نداشته و ندارى، و نمى‌گويى در هجرانت چه مى‌كشند؛ ولى :

از عدالت نبود دور، گرش پرسد حال         پادشاهى كه به همسايه، گدايى دارد

محترم دار دلم،كاين مگسِ قند پرست         تا هواخواهِ تو شد، فَرِّ همايى دارد[3]

لذا مى‌گويد :

از دود دلِ خسته‌ام اى دوست! حذر كن         كآتش به من سوخته دل، در زده‌اى باز

اين بيت هم سخنى است عاشقانه به طريق گفتار عشّاق مجازى. مى‌گويد، محبوبا! از دود آه دل خسته من برحذر باش. مبادا از آتشى كه پس از آتشى در من افكندى و پس از هجران و وصال باز به هجرم مبتلا ساختى؛ داد خود را از تو
بستانم. به گفته خواجه در جايى :

مست است يار و يادِ حريفان نمى‌كند         يادش به خير! ساقىِ مسكين نواز من

بر خود چوشمع،خنده‌زنان گريه‌مى‌كنم         تا با تو سنگدل، چه‌كند سوز و ساز من

ياران به ناز و نعمت و، ما غرق محنتيم         يا رب! بساز كار من اى كارساز من![4]

من سر چو قلم بر سَرِ سوداى تو دارم         با آنكه من سر زده را، سر زده‌اى باز

معشوقا! با آنكه مكرّر مرا از ديدارت محروم ساختى، ولى من آن نِيَم كه در هجرانت سر از سوداى تو باز گيرم. هر چند از سر زنى و محرومم دارى، (چون قلم) باز سر عبوديّت به سوداى تو بر خاك خواهم ساييد تا بازم به خود راه دهى. كه : «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَن ] ذَا [ الَّذى أنَسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟ إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ… وَأعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[5] : (بار الها! كيست كه شيرينى محبّتت را چشيد، و جز تو را خواست؟

و كيست كه به مقام قربت انس گرفت، و از تو روى گردان شد؟ معبودا! پس ما را از آنانى قرار دِهْ كه براى مقام قرب و ولايتت برگزيده‌اى، … و از فراق و هجران ] و يا شدّت خشمت [ در پناه خود گرفته، و در جوار خويش در مقام صدق و حقيقت جاى دادى.)

نقدِ سَره قلب، كه پالوده‌ام از چشم         از سكّه رويم همه بر زَرْ زده‌اى باز

عمرى كوشيدم تا نقدينه‌اى بَدَلى و بى‌ارزش از اشك ديدگان به دست آورم تا تو را خريدار گردم، افسوس! كه آن را نپذيرفتى و باز مرا در فراقت به زرد روئى كشيدى. به گفته خواجه در جايى :

خستگان‌را،چو طلب باشد وقوّت‌نبود         گر تو بيداد كنى، شرط مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَندى         آنچه در مذهبِ اربابِ فُتُوّت نبود[6]

و در جاى ديگر :

رهروان را، عشق بس باشد، دليل         آب چشم اندر رَهَش كردم سبيل

موج اشك ما، كِىْ آرد در حساب         آنكه كشتى رانْد در خون قتيل![7]

زد زمزمه عشقِ تو، راهِ من سرمست         آرى صنما! راهِ قلندر زده‌اى باز

معشوقا! زمزمه عشق تو، راهزن من سرمست شد و به توام دعوت نمود. با آنكه تو را طريقه چنين است كه سرمستان و قلندران و بى‌باكان و پا بر همه هستى گذاشتگان و از سر عالم برخاستگان را راهزنى مى‌كنى، نمى‌دانم چرا من سرمست را از ديدارت محروم ساختى.

امروز كه در دست توام، مرحمتى كن         فردا كه شوم خاك، چه سود اشك‌ندامت؟!

حاشا! كه من از جور و جفاى تو بنالم         بيدادِ لطيفان، همه لطف است و كرامت[8]

از غاليه بر هم زده‌اى، خوش شكر و گُل         امروز همه، بر گل و شكّر زده‌اى باز

اى دوست! امروز خوش شربت گلاب و معطّرى از عطر بى‌نظير جمالت به راه انداخته‌اى،و چه شايسته عاشقان را به شربت لذّت بخشِ عطر آسايت دعوت‌مى‌كنى. كنايه از اينكه: مرا هم باز مورد عنايتت قرار ده.

جان بر لب‌است و در دل،حسرت‌كه از لباش         نگرفته هيچ كامى، جان از بدن برآيد

از حسرت دهانت، جانم به تنگ آمد         خود، كامِ تنگدستان، كِىْ زآن دهن برآيد[9]

شهبازِ غمت راست، كبوتر، دلِ حافظ         هشدار! كه بر صيد كبوتر زده‌اى باز

محبوبا! كبوتر دل خواجه آماده گرفتار شدن به دام توست. شهباز غم عشق خويش را بفرست تا مرا صيد كند، كه خوب صيدى به دستت افتاده، مبادا در اين امر كوتاهى نمايى. (اين بيت كلامى است عاشقانه) و با اين بيان اظهار اشتياق به وصال دوباره نموده و مى‌خواهد بگويد: چون خواجه، عاشقى دلباخته نخواهى يافت. در جايى مى‌گويد :

داده‌ام بازِ نظر را، به تَذَرْوى پرواز         باز خوانَد مگرش‌بخت وشكارى بكند

حافظا! گر نروى از دَرِ او هم روزى         گذرى بر سرت از گوشه‌كنارى بكند[10]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 374، ص280.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص198.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 466، ص340.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص144.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 377، ص282.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص96.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص162.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص185.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا