- غزل 306
اى سرو ناز حسنكه خوش مىروى به نازعشّاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالع نازت كه در ازل ببريدهاند بر قد سروت قباى ناز
آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتشسوزان بسوز و ساز
از طعنه رقيب نگردد عيار كم چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
پروانه را، ز شمع بود سوز دل ولى بىشمع عارض تو دلم را بود گداز
دل كز طواف كعبه كويت وقوف يافت از شوق آن حريم ندارد سر حجاز
هر دم بهخون ديده چهحاصل وضو چو نيست بىطاق ابروى تو نماز مرا جواز
صوفىّ ما كه توبه ز مى كرده بود دوش بشكست عهد چون در ميخانه ديد باز
چون باده مست بر سر خم رفت كف زنان حافظ كه دوش از لب ساغر شنيد راز
بيانات اين غزل، حكايت از گرفتارى خواجه به فراق پس از وصال دارد، و لذا اظهار اشتياق به ديدار دوباره مىنمايد. مىگويد :
اى سَرْوِ نازِ حُسن! كه خوش مىروى به ناز عشّاق را، به ناز تو، هر لحظه صد نياز
اى محبوبى كه سرو قامتت به حسن و جمال و تجلّيات جمالى آراسته است و با عشوه و ناز براى عاشقانت جلوه مىكنى و مىگذرى! فريفتگانت را در مقابل نازت هر لحظه صدها نياز به جان دادن و فانى شدن و از خود تهى گشتن مىباشد.
كنايه از اينكه: از تو جلوهگرى و ناز، و از ما جان باختن. چرا چنين نباشى؟ كه همواره بقاء و بود خود و نابودى عاشق را مىخواهى. طالب وصال نيز چرا چنين نباشد؛ زيرا ناز محبوب است كه عاشق را به مقصودش مىرساند، لذا مىفرمايد : «عشّاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز.» در جايى مىگويد :
زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم ناز بنياد مكن، تا نَكَنى بنيادم
رخ بر افروز، كه فارغ كنى از برگ گُلَم قد بر افراز، كه از سرو كنى آزادم
حافظ از جور تو حاشا كه بنالد روزى! من از آن روز كه در بند توام، آزادم[1]
فرخنده باد طالع نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قد سروت، قباىِ ناز
محبوبا! قباى ناز، فقط تو را شايسته است كه در كمال و جمال بىنظيرى. الهى! كه جامه حُسن همواره بر قد سروت پوشيده باشد، تا عاشقانت از جان باختن در پيشگاهت نپرهيزند. معشوقا! اين لباس ناز را تو تنها امروز در بر نكردى تا ما را فريفته خودسازى،بلكه در ازل بدينجامه آراسته بودى،كه ما را به نيستى خود آشنا ساختى و (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[2] : (و ايشان را بر خودشان گواه
گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) فرمودى و ما هم (بَلى، شَهِدْنا)[3] : (بله، گواهى مىدهيم) گفتيم.الهى! كه طالعت همواره به در بر داشتن اين جامه مستدام باشد، كه هست. به گفته خواجه در جايى :
اين سركشىكه در سَرِسَرْوِ بلندتوست كِىْ با تو دستِ كوتهِ ما در كمر شود؟
اين قصر سلطنت،كه تواش ماهِ منظرى سرها بر آستانه او خاكِ دَرْ شود[4]
آن را كه بوىِ عنبر زلفِ تو آرزوست چون عُود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز
محبوبا! كسى كه مىخواهد تو را با تمام كثرات مشاهده نمايد و بوى عنبر نسيمت را از لابلاى آنها استشمام كند، بايد بر آتش سوزان عشق بسوزد و بسازد. در جايى مىگويد :
بستهام در خَمِ گيسوى تو اميّدِ دراز آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم!
بر سر شمعِقدت،شُعْلِهْصفت مىلرزم گرچه دانم، كه هواى تو كُشَد ناگاهم[5]
لذا مىگويد :
از طعنه رقيب، نگردد عيار كم چون زَر اگر بَرَند، مرا در دهان گاز
آرى، عيار و ارزش عاشق به سوختن و فناى اوست، همان گونه كه طلا هر چه بيشتر در آتش بماند به عيارش افزوده مىشود، من هم كه بر آتش محبّت دوست مىسوزم و دم بر نمىآورم، براى آن است كه دانستهام حيات معنوى من در سوختن بدست مىآيد؛ بگذار تا رقيبان (شيطان، نفس، زاهد قشرى، شيخ، واعظ) مرا بر اين كارم سرزنش كنند كه گفتار آنان نقصى در من پديد نمىآورد. به گفته خواجه در جايى :
آن كه پامال جفا كرد، چو خاكِ راهم خاكمىبوسم وعذرِقدمشمىخواهم
من نه آنم،كه بهجور از تو بنالم،حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم[6]
پروانه را، ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولى بىشمعِ عارضِ تو، دلم را بُوَد گداز
كار عشق من و پروانه بر خلاف يكديگر است، پروانه به سوختن شمع و شعله آن در سوز و گداز است، و من بىشمع جمال تو سوز و گداز دارم و عمر خويش در فراقت به ناراحتى بسر مىبرم. «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ.»[7] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود را
از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان، بار الها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىنمايى؟). و به گفته خواجه در جايى :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يا رب! بلا بگردان
حافظ! زخوبرويان،قسمت جز اينقَدَر نيست گر نيستت رضايى، حكمِ قضا بگردان[8]
دل كز طواف كعبه كويت، وقوف يافت از شوق آن حريم، ندارد سرِ حجاز
اى دوست! گرچه در هجرت بسر مىبرم، ولى از آن زمان كه جذبه جمالت مرا متوجّه خود ساخته، امكان آنكه به طواف كعبه گِل بىمراقبه جمالت بپردازم، نيست؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَن ] ذَا [ الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[9] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّتت را چشيد و جز تو را
خواست؟! و كيست كه به مقام قربت اُنس گرفت و از تو روى گرداند؟!)
هر كه را با خطِ سبزت،سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد، تا باشد
در قيامت، كه سر از خاكِ لحد برگيرم داغِ سوداى توام، سرِّ سويدا باشد
چشمت از ناز،بهحافظ نكند ميل،آرى سرگرانى، صفتِ نرگسِ شهلا باشد[10]
هر دم به خون ديده چه حاصل وضو، چو نيست بىطاقِ ابروىِ تو، نمازِ مرا جواز
معشوقا! بىديدار و توجّه به محراب ابروانت، نماز خود را نماز نمىشمارم، اگر چه دل خود را با گريه از شوق بهشت و ترس از آتش طهارت داده باشم.
كنايه از اينكه: نماز من وقتى نماز است، كه وضويش با اشك شوق ديدارت باشد، نه ترس جهنّم، و يا شوق رسيدن به نعمتهاى بهشت؛ كه: «وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ -عزَّوَجَلَّ ـ حُبّآ لَهُ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الأحْرارِ، وَهِىَ أفْضَلُ العِبادَةِ.»[11] : (و گروهى خداوند
-عزّوجلّ ـ را از روى دوستى و عشق مىپرستند، كه آن عبادت آزادگان مىباشد، و اين برترين عبادت است.) در جايى مىگويد :
طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق به قول مفتى عشقش، درست نيست نماز[12]
و در جاى ديگر مىگويد :
ثواب روزه و حجِّ قبول، آن كس برد كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد
نماز در خم آن ابروانِ محرابى كسىكند،كه بهخون جگرطهارت كرد[13]
صوفىّ ما، كه توبه ز مِىْ كرده بود دوش بشكست عهد، چون دَرِ ميخانه ديد باز
سالكى كه شب گذشته در اثر قبضى كه براى او رخ داده بود، از مراقبه و ذكر محبوب توبه نموده بود، چون نسيمى از نفحات دوست به مشام جانش رسيد و درى از مشاهدات به روى ديده دلش گشوده گشت، دست از توبه خود كشيد و باز به مِىْ نوشى و توجّه و ياد معشوق حقيقى خويش پرداخت. در جايى از حال خود خبر داده و مىگويد :
به عهد گل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد ز كردارِ ناصواب خجل
صلاح من همهجام مى است و من زين پس نِيَم ز شاهد و ساقى، به هيچ باب خجل[14]
و در جايى ديگر مىگويد :
به عزم توبه، سحر گفتم استخاره كنم بهارِ توبهشكنمىرسد،چه چاره كنم؟
سخن، درست بگويم: نمىتوانم ديد كه مِىْ خورند حريفان ومننظارهكنم[15]
نه تنها صوفى، كه خواجه هم :
چون بادهْ مست بر سر خم رفت، كف زنان حافظ، كه دوش از لب ساغر شنيد راز
چون گوشهاى از راز آفرينش را به گوش جانم از لب پيمانه تجلّيات محبوب شنيدم، شادمان دست از همه كار كشيده و باز به مراقبه جمال محبوب مشغول گشتم. به گفته خواجه در جايى :
دوستان! وقتِ گل آن بِهْ كهبهعشرت كوشيم سخنِ پير مغان است به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقت طرب مىگذرد چاره آن است كه سجّاده به مِىْ بفروشيم[16]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص309.
[2] و 2 ـ اعراف : 172.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 149، ص134.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص286.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.
[7] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[9] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.
[11] ـ وسائل الشيعة، ج1، ص45، ابواب مقدّمة العبادات، باب9، روايت 1.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 133، ص124.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 374، ص280.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 388، ص289.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص304.