- غزل 301
عيد است و موسم گل و ياران در انتظارساقى به روى شاه ببين ماه و مى بيار
دل برگرفته بودم از ايّام گل ولى كارى نكرد همّت پاكان روزگار
گر فوت شد سَحور چه نقصانصبوح هست از مى كنند روزه گشا طالبان يار
جز نقد جان به دست ندارم شراب كو كآن نيز بر كرشمه ساقى كنم نثار
خوشدولتىاستخرّم وخوشخسروىكريم يا رب ز چشم زخم زمانش نگاهدار
مى خور به شعر بنده كه زيبى دگر دهد جام مرصّع تو بدين درّ شاهوار
دل در جهان مبند و به مستى سؤال كن از فيض جامِ قصّه جمشيد كامكار
اى دل جَناب عشق بلند است همّتى نيكو شنو حديث و تو اين قصّه گوش دار
ز آنجا كه پرده پوشى، خُلق كريم توست بر قلب ما ببخش كه نقدى است كم عيار
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود تسبيح شيخ و خرقه رند شراب خوار
حافظ چو رفت روزه و گل نيز مىرود ناچار باده نوش كه از دست رفت كار
گويا خواجه مدّتى به فراق مبتلا بوده، در اين غزل (با بيانات عاشقانهاش) در مقام تقاضاى ديدار دوباره دوست برآمده، در ضمن، راه رسيدن به وصال او را متذكّر مىشود. و چنين بنظر مىرسد كه عيد ماه صيام، با موسم فروردين مصادف بوده، كه در بيت اول غزل از آن ياد مىكند، و همچنين در اين غزل از استاد خود كه واسطه فيض است، ديدار و مشاهده جمال دوست را كه جوايز و نتيجه ماه روزه است، در اين فصل طلب نموده؛ كه: «إذا كانَ أوَّلُ يَوْمٍ مِنْ شَوّالٍ، نادى مُنادٍ: أيُّها المُؤْمِنُونَ! اُغْدُوا اِلى جَوائِزِكُمْ. ثُمَّ قالَ يا جابر جَوائِزُ اللهِ لَيْسَتْ كَجَوائِزِ هؤُلآءِ المُلُوکِ. ثُمَّ قالَ: هُوَ يَوْمُ الجَوائِزِ.»[1] : (وقتى روز اوّل شوّال فرا مىرسد، مناديى صدا بر مىآورد: اى مؤمنان! صبح
كنيد به سوى جايزههايتان سپس فرمود(ع) اى جابر! جوايز خداوند مثل جوايز پادشاهان نيست! پس فرمود(ع) آن روز، روز جايزه است.)
عيد است و موسمِ گل و ياران در انتظار ساقى! به روى شاه، ببين ماه و مِىْ بيار
خلاصه بيان بيت آنكه: اى استاد و اى مرشد طريق! اكنون كه عيد ماه صيام فرا رسيده، و گلها همه در شكوفايى مىباشند، چون هلال ماه شوّال را مشاهده نمودى و گشايش آن را به جمال يار نظر كردى، از آن مِىْ مشاهده خود براى يارانِ طريق خود هم از دوست طلب نما. به گفته خواجه در جايى :
ساقيا! آمدنِ عيد مبارك بادت! و آن مواعيد كه كردى، مَرُواد از يادت
شادىِ مجلسيان، در قدم و مقدم توست جاىِ غمباد، هرآن دل كهنخواهد شادت![2]
و نيز در جاى ديگر :
اى پيكِ راستان! خبرِ سَرْوِ ما بگو احوال گُل، به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت اُنسيم، غم مخور با يار آشنا، سخن آشنا بگو[3]
و ممكن است مراد از «ساقى» در بيت، حضرت محبوب باشد؛ يعنى، معشوقا! هلال ماه صيام را به جمال زيباى خود بنگر و از تجلّياتت به ما فريفتگانت عنايت فرما. به گفته خواجه در جايى :
ساقى! بيار باده، كه ماه صيام رفت در دِهْ قدح،كه موسمِ ناموس ونام رفت
مَسْتم كن آنچنان، كه ندانم زبى خودى در عرصه خيال، كه آمد؟ كدام رفت[4]
ولى معناى اوّل مناسبتر با مفهوم بيت دوّم است، كه مىگويد :
دل برگرفته بودم از ايّامِ گل، ولى كارى نكرد همّتِ پاكانِ روزگار
دل از ايّام گل، كه فروردين و ارديبهشت است، و يا از مشاهدات و حالات سلوكى، برگرفته بودم، و مىگفتم: ديگر به تماشاى گل نخواهم رفت، و تكيه به حالات و مشاهدات خود نخواهم نمود، و گل رخسار يار را از طريق استاد به دست خواهم آورد، افسوس! كه همّت پاكان روزگار كارى براى ما نكرد. در جايى مىگويد :
سرم خوش است وبهبانگِ بلند مىگويم كه من نسيم حيات، از پياله مىجويم
گَرَم نه پير مغان، دَرْ بهروى بگشايد كدام در بزنم؟ چاره از كجا جويم؟[5]
گر فوت شد سَحور، چه نقصان؟ صَبوح هست از مِىْ كنند رُوزهْ گُشا، طالبانِ يار
محبوبا! اگر در شب عيد ماه صيام، سحور ننموديم، چه باك؟ صبحانه روز عيد هست، و طالبان يار، روزه خود به مشاهده يار باز خواهند كرد و نتايج ماه صيام را به ديدار دوست خواهند گرفت. در جايى مىگويد :
بيا،كه تُركفَلَك،خوانِ روزهغارت كرد هلالِ عيد، به دور قدح اشارت كرد
ثواب روزه و حجّ قبول، آن كس برد كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد[6]
و يا مىخواهد بگويد: اگر شب عيد، معشوق، ما را از شراب مشاهدات خود عنايت ننمود، در روز عيد ـ همانگونه كه افطار كردن پيش از نماز عيد مستحبّ است ـ روزه خود به مشاهده او خواهيم گشود.
جز نقد جان به دست ندارم، شراب كو؟ كآن نيز بر كرشمه ساقى كنم نثار
خوش دولتىاست،خرّم وخوش خسروىكريم يا رب! ز چشمْ زخمِ زمانش نگاهدار
محبوبا! نقدينهاى جز جان براى ستانيدن شراب مشاهدات ندارم تا ايثار نمايم. آن را هم با آنكه از توست، به يك كرشمهات از دست خواهم داد و بكلّى از خود بيرون خواهم شد. بيا و عنايتى نما، و :
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان كه حكم بر سر آزادگان، روان دارى
مكنعتاب ازاين بيش و جور بر دل من بكن هرآنچه توانى،كه جاىآن دارى[7]
در نتيجه مىخواهد بگويد: چون نقد جان را با كرشمهات از دست دادم، شراب مشاهداتم ميسّر است و دولتِ ديدارم حاصل؛ لذا مىگويد: «خوش دولتى است خرّم…»؛ كه: «إلهى! إِنّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَيْرُ مَجْهُولٍ، وَمَنْ لاذَبِکَ غَيْرُ مُخْذُولٍ، وَمَنْ أقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُوکٍ ] خ ل: مَمْلُولٍ [، إلهى! إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ…»[8] : (معبودا! همانا آن كه نزد تو معروف گشت، ] نزد غير تو [ ناشناخته نخواهد بود،
و هر كه به تو پناه آورد، خوار نمىگردد، و آن كه تو بدو روى كنى، بنده ديگرى ] يا : خسته [نخواهد شد. بارالها! هر كه به ] سوى [ تو راه پيمود، روشنى يافته و رهنمون شد، و هر كس به تو چنگ زد، يارى شد. و بدرستى كه من به تو پناه آوردهام…)
مِىْ خور به شعرِ بنده، كه زيبى دگر دهد جام مُرصّعِ تو، بدين دُرّ شاهوار
دل در جهان مبند و به مستى سؤال كن از فيض جام، قصّه جمشيدِ كامكار
اى سالك! با ابيات عاشقانه خواجه ـ كه همه در مدح دوست مىباشد و به عاشق طراوت و حالى ديگر مىبخشدـ مترنّم شو تا از ذكر و فكر يار خود غافل نگردى. و نيز به جهان هستى دل مبند، آنگاه از حضرت دوست، تمنّاى ديدارش نما، كه تو را به سلطنت حقيقى و مقام خلافة اللّهى مىرساند، و بگو: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[9] : (بار الها! مرا از
آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.). اينجاست كه به آرزوى خود نايل خواهى شد و مىگويى :
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت، شكر دارم و از روزگار هم
خاطر بهدستتفرقهدادن،نهزيركىاست مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم
چون كائنات، جمله به بوى تو زندهاند اى آفتاب! سايه ز من برمدار هم[10]
اى دل! جناب عشق بلند است، همّتى نيكو شنو حديث و تو اين قصّه گوش دار
اى سالك! معشوقِ تو را مقامى است بس رفيع، كه هر كس را كام از او ميسّر نباشد؛ كه: «غَوْصُ الفِطَنِ لا يُدْرِكُهُ، وَبُعْدُ الهِمَمِ لا يَبْلُغُهُ.»[11] : (زيركيها و تيزهوشيها هر چند
غواصّى كنند او را درك نمىكنند، و همّتها هر قدر بلند باشند به او نمىرسد.) اين بلند همتانند كه بدان آستانه راه دارند.
همّت بلند دار، كه مردانِ روزگار از همّت بلند به جايى رسيدهاند
و اين سخن كه گفتمت، امرى سهل مپندار و به گوش جان بشنو؛ كه: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ عِنْدَ اللهِ سُبْحانَهُ، لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ.»[12] : (هر كس همّ و غمّش تنها خداى سبحان نباشد، به
آرزويش نمىرسد.) و نيز: «مَنْ كَبُرَتْ هِمَّتُهُ، عَزَّ مَرامُهُ.»[13] : (هر كس همّتش بلند باشد،
مقصدش بس بلند و رفيع است.) و به گفته خواجه در جايى :
غلام همّتِ دُردى كِشان يك رنگم نه آن گروه، كه ازرق لباس و دل سيهاند
جناب عشق، بلند است، همّتى حافظ! كهعاشقان،رَهِبىهمّتان بهخودندهند[14]
زآنجا كه پرده پوشى، خُلق كريم توست بر قلب ما ببخش، كه نقدىاست كم عيار
محبوبا! درست است كه خريداران تو، انبياء و اولياء : مىباشند و مرا سرمايهاى نيست كه ارزش تقديم به پيشگاهت را داشته باشد، امّا نقدينهاى بَدَلى و كم ارزشى آوردهام و خريدارت مىباشم، تو نيز پرده پوشى خود را كه خُلق كريم توست، بكار زن و نقدينه بَدَلىام را نيكو بشمار و مرا در رديف بندگان برجستهات به حساب آور، و جمالت را به من بنمايان؛ كه: «إلهى! بِکَ عَلَيْکَ إلّا ألْحَقْتَنى بِمَحلِ أهْلِ طاعَتِکَ وَالْمَثْوَى الصّالِحِ مِنْ مَرْضاتِکَ، فَإنّى لا أَقْدِرُ ] خ ل: أمْلِکُ [ لِنَفْسى دَفْعآ، وَلا أمْلِکُ لَها نَفْعآ. إلهى! أنَا عَبْدُکَ الضَّعيفُ المُذْنِبُ وَمَمْلُوكُکَ المَعيبُ ] خ ل: المُنيبُ [، فَلا تَجْعَلْنى مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْهُ وَجْهَکَ، وَحَجَبَهُ سَهْوُهُ عَنْ عَفْوِکَ.»[15] : (معبودا! به ذاتت سوگند، كه مرا به جايگاه اهل
طاعت خود، و مقام شايسته رضايت نايل گردان، كه من توان آن را ندارم تا ضررى را از نفس خود دفع نموده، و نفعى بدان برسانم. بارالها! من بنده ناتوان گناهكار و برده معيوب ] يا: با تمام وجود برگشته به سوى [توام، پس مرا از آنانى قرار مده كه رويت را از ايشان برگرداندهاى، و غفلتشان از عفو و بخششت محجوبشان ساخته است.)
ترسم كه روز حشر، عِنان بر عِنان رود تسبيحِ شيخ و خرقه رند شراب خوار
بيم آن دارم روز محشر كه خلايق را براى حساب حاضر سازند و رند و زاهد را هم بياورند، فرقى ميان خرقه رندان و تسبيح قدس شيخ و زاهد نگذارند، و بگويند : نه شيخ و زاهد را اخلاص در ذكر و عبادت بوده، و نه آنان كه طريقه عشق و محبّت دوست را اختيار نمودهاند. هر دو براى رسيدن به حظّ نفس خويش عمل مىنمودهاند، نه براى آنكه او سبحانه شايسته بندگى است. در جايى مىگويد :
حكم مستورى و مستى، همه بر خاتمت است كس ندانست، كه آخر به چه حالت برود[16]
و در جاى ديگر مىگويد :
ما و مِىْ و زاهدان و تقوى تا يار، سَرِ كدام دارد[17]
حافظ! چو رفت روزه و گل نيز مىرود ناچار باده نوش، كه از دست رفت كار
اى خواجه! حال كه ماه صيام گذشت و ايّام گل و بهار هم سپرى مىشود، و دوست عنايتى ننمود، باز دست از طلب برمدار و به مراقبه و ياد او مشغول باش، اميد است به رحمت واسعه خود از غم هجرانت خلاصى بخشد.
و يا مىخواهد بگويد: حال كه ماه روزه و صيام، كه بهار تجلّيات دوست بود، مىگذرد و روز عيد، كه روز ديدار اوست، نيز خواهد رفت، فرصت باقى مانده را غنيمت شمار و در اين لحظات زودگذر از ديدارش بهرهاى برگير.
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 282 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 72، ص85.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص 355 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص 311 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 133، ص124.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 550، ص394.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص686.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص334.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص14.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص423.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص424.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 216، ص180.
[15] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص118.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 124، ص118.