• غزل  300

 صبا ز منزل جانان گذر دريغ مداروز او به عاشق مسكين خبر دريغ مدار

به شكر آنكه شكفتى به كام دل اى گل         نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

مراد ما همه موقوف يك كرشمه توست         ز دوستان قديم اين قدر دريغ مدار

حريف بزم تو بودم چو ماه نو بودى         كنون كه ماه تمامى نظر دريغ مدار

جهان وهرچه در او هست سهل و مختصراست         ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

مكارم تو به آفاق مى‌برد شاعر         از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذكر خير طلب‌مى‌كنى سخن‌اين‌است         كه در بهاى سخن، سيم و زَرْ دريغ مدار

كنون كه چشمه نوش است لعل شيرينت         سخن بگوى و ز طوطى شكر دريغ مدار

غبار غم برود حال به شود حافظ         تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

 خواجه در ابيات اين غزل با بيانات شيرين و عاشقانه‌اش اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مى‌گويد :

صبا! ز منزل جانان، گذر دريغ مدار         وز او به عاشق مسكين، خبر دريغ مدار

اى باد صبا! و اى آنان (انبياء و اولياء عليهم‌السلام) كه شما را به كوى يار من بار است! چون گذرى به كويش كنيد، خبرى و پيامى براى اين مسكين شكسته دل بياوريد، تا بدانم يار را با من عنايتى هست، يا آنكه باز به هجرانم خواهد گذاشت؟ در جايى مى‌گويد :

صبا! اگر گذرى افتدت به كشور دوست         بيار نفحه‌اى از گيسوى معنبر دوست

به جان او كه به شكرانه جان برافشانم         اگر به سوى من آرى پيامى از بر دوست

چه باشد ار شود از قيد غم دلش آزاد         چوهست حافظ مسكين، غلام‌وچاكر دوست[1]

به شكر آنكه شكفتى به كام دل، اى گل!         نسيم وصل، ز مرغ سحر دريغ مدار

ظاهر خطاب خواجه با گل است، ولى منظورش از «گل» حضرت دوست بوده؛ زيرا اوست كه به خود شكفته و ظهور يافته و خود به خود كام داشته، و ظهور تمام موجودات به اوست و از او كام مى‌گيرند. خلاصه آنكه: محبوبا! به شكرانه اينكه تو غنىّ بالذّاتى و در جمال و كمال محتاج به ديگران نيستى و هر حسن و زيبايى را به خويش دارا بوده و مى‌باشى، به بلبلان شيدا و سحر خيزان درگاهت نظر لطفى بنما و از هجرانشان خلاصى بخش. و چون به اين آرزوى خود مى‌رسد، در جايى مى‌گويد :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد         گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى دركش وسرخوش به‌تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد[2]

مراد ما، همه موقوف يك كرشمه توست         ز دوستانِ قديم، اين قَدَر دريغ مدار

محبوبا! ما قانع به يك كرشمه و جلوه خاصّ تو مى‌باشيم و با آن به مراد خود كه فنا و نابودى ماست خواهيم رسيد. از دوستداران ازلى‌ات آن عنايت را دريغ مدار و بازشان به ديدارت نائل ساز. در جايى مى‌گويد :

كرشمه‌اى كن و بازار ساحرى بشكن         به غمزه رونق بازار سامرى بشكن

به زلف گوى كه آيين سركشى بگذار         به‌طرّه‌گوى كه‌قلب ستمگرى‌بشكن[3]

و در جايى مى‌گويد :

از كف آزادگان غايب مدار آن جام را         كاهل دل را كار عشرت زو همى گيرد رواج

احتياج من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به‌وقت احتياج[4]

حريف بزم تو بودم، چو ماهِ نو بودى         كنون كه ماه تمامى، نظر دريغ مدار

 معشوقا! چون در مجلس بزم ازلى مرا محرم ديدارت دانستى و به مشاهده‌ات نائل ساختى، امروز هم كه باز در كمال تجلّى براى بندگان خاصّت مى‌باشى، عنايت خود را از اين شكسته دل هجران كشيده دريغ مدار. كنايه از اينكه: در ازل پرده از جمال خويش افكندى و خود را از طريق من به من شناسانيدى كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[5] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) امروز كه به تمامى گراييده‌اى و تجلّى‌ات براى اهل كمال به انتها رسيده، نظر خود را از من دريغ مدار. در جايى مى‌گويد :

بى تو اى سرو روان! با گل و گلشن چه كنم         زلف سنبل چه‌كشم،عارض سوسن چه‌كنم

مددى گر به چراغى نكند آتش طور         چاره تيرهْ شبِ وادى ايمن چه كنم[6]

جهان و هرچه در او هست،سهل و مختصر است         ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

مكارم تو به آفاق مى‌برد، شاعر         از او وظيفه و زاد سفر، دريغ مدار

چو ذكر خير طلب مى‌كنى، سخن اين است         كه در بهاى سخن، سيم و زَرْ دريغ مدار

 ظاهر اين است كه بيان خواجه در اين سه بيت عوض شده، گويا مورد خطابش بعضى سلاطين وقت خود مى‌باشد و از او انعامى مى‌خواسته، ولى اين معنى از خواجه بعيد است؛ شايد با اين بيان، معيشت دنيوى از حضرت حق سبحانه طلب مى‌نموده؛ زيرا آن امرى است مطلوب براى اهل معرفت و غيره كه حوائج خود را به در خانه خدا برند؛ كه: «يا مُوسى! سَلْنى كُلَّما تَحْتاجُ اِلَيْهِ، حَتّى عَلَفَ شاتِکَ وَمِلْحَ عَجينِکَ.»[7]  : (اى موسى! هر چيزى كه بدان احتياج دارى از من بخواه، اگر چه علف گوسفند و يا نمك خمير نانت باشد.)

 كنون كه چشمه نوش است، لعلِ شيرينت         سخن بگوى و ز طوطى، شكر دريغ مدار

اى دوست! حال كه ديدارت را از خواجه‌ات دريغ مى‌دارى، و يا مرا فقير و بى‌بضاعت از امور مادّى مى‌خواهى، با گفتار شيرين خود، اين طوطى شكر خوار را آرامش بخش و سخن از او دريغ مدار. در جايى مى‌گويد :

بياد لعل لب و چشم مست ميگونت         ز جام غم، مى لعلى كه مى خورم خون است

دلم بجو كه قَدَتْ همچو سرو دلجوى است         سخن بگو كه كلامت‌لطيف و موزون است[8]

غبار غم برود، حال بِهْ شود، حافظ!         تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

خواجه در بيت ختم غزل به خود نويد وصال داده و مى‌گويد: اى خواجه! سرانجام از غم هجران خلاصى خواهى يافت. و با رسيدن به وصال جانان، حالِ تو بِهْ خواهد شد؛ امّا در اين طريق، از سرشك ديدگان خوددارى منما؛ زيرا كه اشك چشم حجابهاى ميان تو و دلدار را خواهد زدود. در جايى پس از رسيدن به آرزوى خود مى‌گويد :

گريه، آبى به رخ سوختگان باز آورد         ناله، فرياد رس عاشق مسكين آمد[9]

و در جايى مى‌گويد :

حافظ خلوت نشين دوش به ميخانه شد         از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد

گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت         قطره باران ما گوهر يكدانه شد[10]

وَالحَمْدُللهِِ أَوَّلاً وَآخِرآ، وَظاهِرآ وَباطِنآ

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 116، ص 113 .

[5] ـ اعراف : 172 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص 293 .

[7] ـ جواهر السّنيّة، ص 72 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 170 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا