• غزل  30

دل، سراپرده محبّت اوست         ديده، آئينه دارِ طلعت اوست

من كه سر در نياورم به دو كون         گردنم، زيرِ بارِ منّت اوست

تو و طوبىّ و ما ] و [ قامت يار         فكر هر كس، به قدر همّت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست         هر كسى پنج روزه نوبت اوست

من كه باشم در آن حرم، كه صبا         پرده‌دارِ حريمِ حرمت اوست

مُلْكتِ عاشقىّ وگنج طَرَب         هر چه دارم، زيُمن همّت اوست

من و دل گر فنا شويم، چه باك؟         غرض اندر ميان، سلامتِ اوست

بى‌خيالش مباد منظرِ چشم         ز آنكه اين گوشه، خاصِ خلوت اوست

گر من آلوده دامنم، چه عجب؟         همه عالم، گواهِ عصمت اوست

هر گُل نو كه شد چمن آرا         اثرِ رنگ و بوىِ صُحبت اوست

فقرِ ظاهر مبين، كه حافظ را         سينه، گنجينه محبّت اوست

خواجه در اين غزل در مقام اظهار اخلاص و محبّت به دوست بوده، و در ضمن با اين گفتار تمنّاى ديدار حضرتش را نموده، مى‌گويد :

دل، سرا پرده محبّت اوست         ديده، آئينه دارِ طلعت اوست

آرى، عالم طبيعى بشر، پرده سراى حضرت محبوب و حقيقت و ملكوت اوست، و چنانچه اين حجاب نبود، همه به او راه داشتند؛ از طرفى ديگر، از همين پرده‌سراست كه مى‌توان به او و محبّتش راه يافت؛ زيرا وى در كنار مظاهر و مظهر اتمّش انسان جلوه ندارد، تاكسى يا موجودى او را ببيند و به وى مودّت بورزد؛ و ديگر اينكه ديدن حضرتش به چشم ظاهر ميسّر نيست، بلكه به ديده دل و نور ايمان مى‌توان او را ديد و به او محبّت ورزيد. اينجاست كه كلام خواجه را مى‌توان درك نمود. بخواهد بگويد: دل و عالم طبع نه تنها منزلگاه و سراپرده حضرت محبوب است، كه جايگاه انس و محبّت او هم مى‌باشد؛ و ديده ظاهر هم آئينه دار طلعت و جمال ظاهر و مجازى موجودات است، تا از اين طريق به ملكوت مظاهر راه يابيم.

و ممكن است مراد خواجه از «دل»، قلب، و از منظور «ديده»، ديده دل باشد، بخواهد بگويد: سراپرده محبّت حضرتش قلب، و ديده باطن است كه جمال او را مى‌بيند.

و ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: در آغاز، محبوب عاشق را برمى‌گزيند و محبّت خود را در دل او قرار مى‌دهد، كه: «دل، سراپرده محبّت اوست.»، و سپس وى مودّت به حضرتش مى‌ورزد؛ كه: (يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ )[1] : (خدا آنان را

دوست دارد، و ] درنتيجه [ آنان نيز خدا را دوست مى‌دارند.)، كه: «ديده، آئينه‌دار طلعت اوست.»

من كه سر در نياورم به دو كَوْن         گردنم، زير بار منّت اوست

تو و طوبىّ و، ما ] و [ قامت يار         فكر هر كس، به قدر همّت اوست

اى زاهدى كه مرا به مرام خود مى‌خوانى! مَخوانم؛ زيرا من آن نِيَم كه دل به جز حضرت دوست دهم؛ و چنانچه دو جهانم هم ارزانى بدارد، شايسته است او را بخوانم و بندگى‌اش نمايم و شاكر و منّت پذيرش باشم كه مرا به خود راه داده؛ پس :

تو و طوبىّ و، ما ]و[ قامت يار         فكر هر كس، به قدر همّت اوست

بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ… وَرَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَکَ، وَألْهَمْتَهُ ذِكْرَکَ، وَأوْزَعْتَهُ شُكْرَکَ، وَشَغَلْتَهُ بِطاعَتِکَ، وَصَيَّرْتَهُ مِنْ صالِحى بَرِيَّتِکَ، وَاخْتَرْتَهُ لِمُناجاتِکَ، وَقَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْءٍ يَقْطَعُهُ عَنْکَ.»[2] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و

دوستى خود برگزيده… و به آنچه در نزد خويش دارى راغب و مايل نموده، و ذكر و يادت را الهامشان كرده، و شكر و سپاسگزارى از خود را در دلشان افكندى، و به طاعتت سرگرمشان ساخته و از بندگان شايسته‌ات گردانيدى و براى مناجاتت برگزيده، و از هر چيز كه از تو جدايشان مى‌كند، جدا نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :

خيال تو در هر طريق، همره ماست         نسيم موى تو، پيوند جان آگه ماست

ببين كه سيب زنخدان او چه مى‌گويد :         هزار يوسف‌مصرى فتاده در چَهِ ماست

به رغمِ مدّعيانى كه منع عشق كنند         جمال چهره تو، حجّت موجّه ماست[3]

و نيز مى‌گويد :

قبله و محراب من، ابروى دلدار است و بس         اين دل شوريده را با اين چه و با آن چه كار؟

چون كه اندر هر دو عالم يار مى‌بايد مرا         با بهشت و دوزخ و با حور و با غلمان چه‌كار؟[4]

لذا مى‌گويد :

دورِ مجنون گذشت و نوبت ماست         هر كسى پنج روزه نوبت اوست

دوران عشق ورزى مجنون به ليلى گذشت، و اكنون هنگام عشق ورزيدن ما به معشوقى است كه در جمال و كمال بى‌نظير است. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ.»[5] : (معبودا! پس ما را از كسانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلشان

سبز و خرّم ] يا: پايدار  [گشته، و سوز محبّتت شراشر قلبشان را فرا گرفته است.) و به گفته خواجه در جايى :

چرا نه درپى عزم ديار خود باشم؟         چرا نه خاك كف پاى يار خود باشم

هميشه پيشه من، عاشقى و رندى بود         دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم

بُوَد كه لطف ازل، رهنمون شود حافظ !         وگرنه تا به ابد، شرمسار خود باشم[6]

امّـا  :

من كه باشم؟ در آن حرم، كه صبا         پرده دارِ حريمِ حرمت اوست

چگونه مى‌توان از عشق او دم زد، در آنجايى كه نزديكان و مقرّبين درگاهش «ما عَرَفْناکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ، وَما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ.»[7] : (آنچنان كه سزاوار شناسايى توست، تو را

نشناختيم، و آن گونه كه شايسته پرستش توست، تو را نپرستيديم.) گويند، و «وَرَأَيْتُ رَبّى عَزَّوَجَلَّ لَيْسَ بَيْنى وَبَيْنَهُ حِجابٌ، إلّا حِجاب مِنْ ياقُوتَةٍ بَيْضآءَ.»[8]  : (و پروردگارم ـعزّوجلّ ـ را

درحالى‌كه ميان من و او حجابى نبود، جز حجابى از ياقوتى سفيد، مشاهده نمودم.) سخن آنان مى‌باشد، و مناجاتِ «إلهى! لَوْلاَ الواجِبُ مِنْ قَبُولِ أمْرِکَ، لَنَزَّهْتُکَ مِنْ ذِكْرى إيّاکَ، عَلى أنَّ ذِكْرى لَکَ بِقَدَرى لابِقَدَرِکَ، وَما عَسى أنْ يَبْلُغَ مِقْدارى، حَتّى اُجْعَلَ مَحَلّاً لِتَقْديسِکَ.»[9]  : (معبودا!

اگر پذيرش امرت واجب نبود، هر آينه تو را از ياد نمودنم تو را پاك و منزّه مى‌دانستم، وآنگهى ذكر و ياد كردن من به اندازه من است نه به قدر تو، و ارزش و قدر من به كجا مى‌تواند برسد تا محلّ تقديس تو قرار گيرم ] و تو را به پاكى بخوانم.) دارند. در جايى مى‌گويد :

من كه باشم كه بر آن خاطرِ عاطر گذرم         لطفها مى‌كنى اى خاك درت تاج سرم!

دلبرا! بنده نوازيت، كه آموخت؟ بگو         كه من اين ظن، به رقيبان تو هرگز نبرم

راه خلوتگه خاصم بنما، تا پس از اين         مِىْ خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم[10]

با اين همه :

مُلكت عاشقى و گنجِ طرب         هر چه دارم، زيُمن همّت اوست

مُلك عاشقى و گنج خوشى (به دوست گرويدن و از غير او بريدن) و هرآنچه را كه دارم، از بركت همّتى است كه دوست به من عنايت فرمود؛ كه: «ألشَّرَفُ بِالهممِ الْعالِيَةِ، لابِالرِّمَمِ البالِيَةِ.»[11] : (شرافت و بزرگى به همّتهاى بلند است، نه به استخوانهاى

پوسيده ] پدران و اجداد [) و نيز: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ ما عِنْدَ اللهِ سُبْحانَهُ، لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ.»[12]  : (هر كس قصدش آنچه‌كه نزد خداوند سبحان‌است نباشد، به آرزويش نمى‌رسد.)، و به گفته خواجه در جايى :

سرم به دنيى و عقبى فرو نمى‌آيد         تبارك الله از اين فتنه‌ها كه در سر ماست!

چه ساز بود كه بنواخت مطرب عشّاق         كه رفت عمرو هنوزم، دماغ پر ز صداست

نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند         فضاى سينه حافظ، هنوز پر ز صداست[13]

حـال  :

من و دل گر فنا شويم، چه باك؟         غرض اندر ميان، سلامت اوست

اگر در طريق عشق او، روح و عوالم خيالى، و يا تعلّقات باطنى و ظاهرى‌ام به نابودى كشيده شوند، چه باك؟ «غرض اندر ميان، سلامت اوست.» به گفته خواجه در جايى :

اگر بر جاى من، غيرى گزيند دوست، حاكم اوست         حرامم باد اگر من جان، به‌جاى دوست بگزينم

جهان فانى و باقى، فداى شاهد و ساقى         كه سلطانى عالم را ، طُفيلِ دوست مى‌بينم[14]

و نيز مى‌گويد  :

از صداى سخن عشق نديدم خوشتر         يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند

جز دلم، كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست         جاودان،كس نشنيدم كه در اين كار بماند[15]

بى خيالش مباد منظرِ چشم!         ز آنكه اين گوشه، خاصِ خلوت اوست

الهى! كه هرگز ديده دلم از توجّه و ياد حضرت محبوب خالى مباد! زيرا اين گوشه‌اى است كه جايگاه مشاهده او مى‌باشد. بخواهد بگويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سرجان برخيزم         طاير قدسم واز دام جهان برخيزم

يارب! از ابر هدايت برسان بارانى         پيشتر ز آنكه چو گردى ز ميان برخيزم

تو مپندار كه از خاك سركوى تو، من         به جفاى فلك و جور زمان برخيزم

سَرْوِ بالا بنما اى بت‌شيرين حركات!         كه چو حافظ، ز سر جان و جهان برخيزم[16]

گر من آلوده دامنم چه عجب         همه عالم، گواهِ عصمت اوست

بخواهد بگويد: محبوبا! اگر من آلوده دامن باشم شگفت نيست؛ زيرا از خاكم، و خاك را جز جهل و نافرمانى نشايد؛ كه: «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[17] : (بنياد آنان را بر

جهل و نادانى بنا نهاد.) و نيز: «ألشَّرُّ كامِنٌ فى طَبيعَةِ كُلِّ أحَدٍ، فَإنْ غَلَبَهُ صاحِبُهُ، بَطَنَ؛ وَإنْ لَمْ يَغْلِبْهُ، ظَهَرَ.»[18] : (بدى در طبيعت هر كسى پوشيده و نهفته است، پس اگر صاحب آن، بر

آن چيره گشت، پنهان مى‌ماند؛ و اگر چيره نشد آشكار مى‌شود.)؛ و اين تويى كه از هر بدى مبرّايى و آفريده‌هايت بر آن گواهى مى‌دهند؛ زيرا در آنها جز حُسن و خوبى ظهور ندارد، و آن نيز از تو صادر مى‌شود؛ كه: (ألَّذى أحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ )[19]  :

(خدايى كه هر چيزى را نيكو آفريد.)

كنايه از اينكه: معشوقا! مرا به پاكى خود ببخش، تا لياقت ديدارت را بيابم، كه : «إلهى! إنْ حَطَّتْنِى الذُّنُوبُ مِنْ مَكارِمِ لُطْفِکَ، فَقَدْ نَبَّهَنِى اليَقينُ إلى كَرَمِ عَطْفِکَ؛ إلهى! إنْ أنامَتْنِى الغَفْلَةُ عَنِ الإسْتِعْدادِ لِلِقآئِکَ، فَقَدْ نَبَّهَتْنِى المَعْرِفَةُ بِكَرَم آلائِکَ.»[20]  : (معبودا! اگر گناهانم مرا از

نوازشها و نيكى‌هاى لطفت پايين آورده، بى‌گمان يقين به بزرگوارى عطوفت و مهربانى‌ات هوشيارم ساخته؛ بار الها! اگر غفلت و فراموشى، مرا از آمادگى براى ملاقات با تو به خواب برده، مسلّمآ شناختم از بزرگوارى نعمتهايت آگاهم نموده.) و به گفته خواجه در جايى :

باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم         مشتاق بندگىّ و دعاگوى دولتم

ز آنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى، ز ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت         تا آشناى عشق شدم، ز اهل رحمتم[21]

هر گلِ نو كه شد چمن آرا         اثر رنگ و بوى صحبت اوست

گلهاى چمن آراى جهان، و بلكه هر جمالى كه در بساط زمين و آسمان و جهان ديگر جلوه‌گرى دارد، آثار و نمونه‌اى از جمال و كمال محبوب من است و به پاكى او گواهى مى‌دهند كه حضرتش آنها را به كمالات و اسماء و صفات خود، كه پاكيزه از هر نقص‌اند، ظهور داده، و هرچه دارند از اثر مصاحبت با او و كمالاتش مى‌باشد.

بخواهد بگويد: مرا هم از خوبيهايت محروم مساز و ديدارت را نصيبم گردان؛ كه : «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ؛ وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[22]  :

(معبودا! كيست كه با التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى‌مدد لطف تو، كارى از پيش

آخر اى پادشه حسن و ملاحت! چه شود         گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش

پرسشِ حال دل سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[23]

فقرِ ظاهر مبين، كه حافظ را         سينه، گنجينه محبّت اوست

اى آنان كه به تهيدستى و فقر ظاهرى‌ام مى‌نگريد! با من اين‌گونه مباشيد؛ زيرا محبّت حضرت دوست كه در سينه دارم از تمامى گنجهاى عالم گرانبهاتر مى‌باشد، بلكه ذرّه‌اى از آن، از دنيا و آخرت با ارزش‌تر است؛ كه: «وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيبآ!»[24] : (و زيان برد معامله بنده‌اى كه بهره و نصيبى از عشق و محبّتت را براى او

قرار ندادى.) و نيز: «أللّهُمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الإرْتِياحُ إلَيْکَ وَالحَنينُ… وَقُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ ] مُعَلَّقَةٌ [ بِمَحَبَّتِکَ… يا مُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ !»[25] : (خداوندا! ما را از آنانى قرار ده

كه عادت و كارشان شوق و شادمانى و نشاط به درگاه توست… و دلهايشان پابست و علاقمند محبّتت مى‌باشد… اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آرزوهاى دوستداران!)

[1] ـ مائده : 54.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 68، ص83.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 302، ص235.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص295.

[7] ـ بحار الانوار، ج71، ص23.

[8] ـ رساله سير و سلوك منسوب به بحرالعلوم، ص48.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص330.

[11] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص423.

[12]

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 26، ص55.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص210.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[17] ـ بحار الانوار، ج3، ص15، از روايت 2.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّرّ، ص173.

[19] ـ سجده : 7.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.

[22] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[24] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[25] ـ بحار الانوار، ج94، ص148 ـ 149.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا