- غزل 3
دل مىرود ز دستم، صاحبدلان! خدا را دردا كه راز پنهان، خواهد شد آشكارا
دَهْ روزه مِهْر گردون، افسانه است و افسون نيكى به جاى ياران، فرصت شمار يارا!
كِشتى نشستگانيم، اى باد شرطه! برخيز باشد كه باز بينيم، ديدارِ آشنا را
در حلقه گل ومُل، خوش خواند دوش بلبل : هاتِ الصَّبُوحَ، هُبُّوا يا أيُّهَا السُّكارى!
اى صاحب كرامت! شكرانه سلامت روزى تفقّدى كن، درويشِ بينوا را
آسايش دو گيتى،تفسير ايندو حرفاست : با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا
در كوى نيكنامى، ما را گذر ندادند گر تو نمىپسندى، تغيير ده قضا را
آئينه سكندر، جامِ جم است، بنگر تا بر تو عرضه دارد، احوالِ ملك دارا
سركش مشو كه چون شمع، از غيرتت بسوزد دلبر كه در كف او، موم است سنگ خارا
گر مطرب حريفان، اين پارسى بخواند در رقص و حالت آرد، رندان با صفا را
تُركانِ پارسى گو، بخشندگانِ عمرند ساقى! بشارتى ده، پيرانِ پارسا را
آن تلخْ وَشْ كه صوفى، اُمُّ الخبائثش خواند أشْهى لَنا وَأحْلى، مِنْ قُبْلَةِ العُذارى
هنگام تنگدستى، در عيش كوش و مستى كاين كيمياىِ هستى، قارون كند گدا را
حافظ! به خود نپوشيد، اين خرقه مى آلود اى شيخ پاك دامن! معذور دار ما را
گويا خواجه را هجران به طول انجاميده، در مقام گله گذارى از محبوب و تقاضاى وصال وى بر آمده، مىگويد :
دل مىرود ز دستم، صاحبدان! خدا را دردا كه رازِ پنهان خواهد شد آشكارا
جلوه يار، دل و عالم خيالىام را از من گرفت و راز درونى و پنهانم را كه عشق به او بود آشكار ساخت، و سپس محروميّت نصيبم گشت، اى صاحبدلان (خطاب به محبوب) براى رضاى خدا، به من دلباخته ترحّمى بنماييد كه دلِ از دست رفتهام بازگردد (در واقع، با اين بيان نه تنها مقام شدنِ فنا را كه حالاً بدست آورده، خواستار است، بلكه بقاء بعد از فناء را هم كه با مقام شدن فنا بدست مىآيد تقاضا مىكند) به گفته خواجه در جايى :
مرغِ دلم طايرى است، قدسىِ عرش آشيان از قفسِ تن ملول، سير شده از جهان
از درِ اين خاكدان، چون بپرد مرغِ ما باز نشيمن كند، بر سر آن آشيان[1]
و در جايى ديگر :
بفِكن بر صف رندان، نظرى بهتر ازاين بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين
در حق من لبت آن لطف كه مىفرمايد گرچهخوباست،وليكنقدرىبهتر ازاين[2]
دَهْ روزه مهر گردون، افسانه است و افسون نيكى به جاى ياران، فرصت شمار يارا!
اى دوست! ايّام گردون گذرا و چند روزى بيش نيست، تنها نيكى نيكوكاران بر جاى مىماند؛ پس تو نيز دست از نيكى به عاشقانت بر مدار و آنان را با الطافت به مشاهده خود نايل گردان؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ.»[3] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت
مبند، و مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)و به گفته خواجه در جايى :
سرِّ سوداىِ تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سر شوريده، چهها مىگردد
دلِحافظ، چو صبا، بر سر كوى تو مقيم دردمندى است، به امّيد دوا مىگردد[4]
كِشتى نِشستگانيم، اى بادِ شُرطه! برخيز باشد كه باز بينيم، ديدارِ آشنا را
اى باد شرطه و نفحات جان بخش جانان! ما كشتى نشستگان عشق و محبّت و مراقبه جمال دلدار را، تا رسيدن به ساحل درياى ديدارش يارى كنيد، كه سخت محتاج وزشهاى شما مىباشيم.
و ممكن است بخواهد بگويد: پس از آنكه در ازل در خلقت تمثّلى نورى به (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم )[5] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت: كه آيا من
پروردگار شما نيستم؟!) (بَلى شَهِدْنا)[6] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتيم، دوست ما را بر كشتى مظهريّت و بدن خاكى خلق نمود و محجوب از او گشتيم؛ لذا به نسيمهاى موافق و نفحات قدسى حضرتش محتاجيم، تا باز گفتار (ألَسْتُ ) را با گوش دل بشنويم و (بَلى، شَهِدْنا) گوييم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثار، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الاْنْوارِ وَهِدايَةِ الاْسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[7] : (معبودا! خود امر نمودى كه به آثار و مظاهرت
بازگشت نمايم، پس مرا با پوشش انوار و هدايتى كه تو را با ديده دل مشاهد كنم، به سوى خويش بازگردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به پيشگاهت باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه و بستگى بر آنها برتر باشد.)
در حلقه گل و مُل، خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبُّوا يا أيُّهَا السُّكارى![8]
بلبل، در زمان رسيدن به گل و نوشيدن شراب ديدار آن (با زبان بى زبانى)، با مستان آشامنده شرابِ شبانه و ديدار محبوب كه در صبحگاهان به خمارى مبتلا شده بودند، سخنى داشت كه شراب صبح هنگام را به پيش كشيد، و از آن براى رفع خمارى خود استفاده نماييد.
خواجه با بيان فوق مىخواهد بگويد: محبوبا! شبانگاه، به تجلّيات خود مستمان نمودى، و سحرگاهان به خمارى مبتلا گشتيم. پيمانهاى ديگر از آن به ما عنايت فرما تا از خمارى و ملالت آن محروميّت رهايى يابيم. به گفته خواجه در جايى :
صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن دَوْرِ فَلَك درنگ ندارد، شتاب كن
زآن پيشتر كه عالمِ فانى شود خراب ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن
ايّام گل، چو عمر، به رفتن شتاب كرد ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن[9]
اى صاحب كرامت! شكرانه سلامت روزى تفقّدى كن درويشِ بينوا را
اى محبوبى كه صاحب كرامت و بخشش مىباشى و عوارض بشرى از مرض و فقر و ناملايمات و غيره در تو راه ندارد! به شكرانه اين منزلت، روزى باز پرسشى از فقيران درگاهت بنما و دستگيريشان بفرما و از رنج فراق آزادشان كن تا با مشاهده جمالت تمام ناهمواريهاى عالم طبيعت به كامشان شيرين آيد و با ديدنت آرامش در آنها حكم فرما گردد؛ كه: «]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَاالَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟!»[10] :
(] بارالها! [ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت؟! و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟!) و به گفته خواجه در جايى :
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بى مَدَدِ لطف تو، كارى از پيش
پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن، بَهْرِ خدا نيست از شاه عجب،گر بنوازد درويش[11]
آسايش دو گيتى،تفسير ايندو حرف است : با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا
آنچنان كه آسايش دو سرا براى بندگان در مروّت داشتن با دوستان و مدارا نمودن با دشمنان است، مولاى ما! تو نيز با بندگان عاشقت اين چنين باش و آنان را اگرچه خطا كارند از نظر خاصّت دور مدار، كنايه از اينكه: از هجرشان خلاصى بخش و به ديدارشان مفتخر ساز، در جايى مىگويد :
شكستهوار، بهدرگاهتآمدم، كه طبيب به موميايىِ لطفِ توام نشانى داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش كه دست دادش يارىّ ناتوانى داد
خزينه دلِ حافظ ز گوهر اسرار به يُمن عشقِ تو سرمايه جهانى داد[12]
در كوىِ نيكنامى، ما را گذر ندادند گر تو نمىپسندى، تغيير دِه قضا را
اى زاهدى كه به زهد خود مىبالى و هوس آن دارى كه ستايشت كنند و به نيكنامىات خوانند! ما را در آن كوى راه ندادهاند و هوشيارى را نمىپسنديم، سرنوشت ما را به كوى مستانِ جمال دوست قرعه زدهاند، مست آمده و مست خواهيم رفت، «گر تو نمىپسندى تغيير ده قضا را». در جايى مىگويد :
دلم كه مخزن اسرار بود، دستِ قضا درش ببست و كليدش به دلستانى داد
برو معالجه خود كن اى نصيحت گوى! شراب و شاهد و ساقى كه را زيانى داد؟![13]
آيينه سكندر، جامِ جَمْ است، بنگر تا بر تو عرضه دارد، احوالِ مُلک دارا
اى خواجه! و يا اى سالك! سزاوار است به آئينه و زندگى اسكندر ذوالقرنين نظر نمايى و چگونگى زيست و سرگذشت آن را براى خود عبرت قرار دهى و دل به اين جهان مبندى؛ كه: «ألْمَغْبُونُ مَنْ شَغَلَ بِالدُّنيا، وَفاتَهُ حَظُّهُ مِنَ الآخِرَةِ.»[14] : (زيانكار كسى است كه
به دنيا مشغول شده و بهره آخرتىاش را از دست داده باشد.) و نيز: «كَمْ مِنْ واثِقٍ بِالدُّنيا قَدْ فَجَعَتْهُ.»[15] : (چه بسيار كسى كه به دنيا اطمينان كرد و دنيا او را به مصيبت جانگداز و دردناك
گرفتار نمود.)
و يا بخواهد با اين بيان بگويد: اى خواجه! هنگامى مىتوانى به ملكوت عالم راه يابى، كه مظاهر را به ديده اعتبار و فنا بنگرى؛ كه: (وَكَذلِکَ نُرى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ، وَلِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ )[16] : (و اين چنين ملكوت و باطن آسمانها و زمين را به
ابراهيم نشان مىدهيم، تا ] به مقاماتى نايل آمده، [ و به مقام اهل يقين برسد.)؛ زيرا زمانى حضرت ابراهيم 7 را ارائه ملكوت دادند كه: (لا اُحِبُّ الآفِلينَ )[17] : (غروب
كنندگان و نابود شوندگان را دوست ندارم.) و (إنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرضَ حنيفاً، وَما أنَا مِنَ المُشْرِكينَ )[18] : (همانا من استوار و مستقيم، روى و حقيقتم را به
سوى ] اسماء و صفات [كسى نمودم كه آسمانها و زمين را آفريد، و هرگز از مشركان نيستم.) فرمود.
و ممكن است با اين بيان بخواهد اشاره به معرفت نفس نموده و بگويد: به ملكوت خود توجّه نما، تا حضرت دوست را از طريق معرفت نفس، با خويش و همه جهان مشاهده نمايى؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[19] : (هركس خود را شناخت
پروردگارش را شناخته است.) و نيز «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَهُوَ لِغَيْرِهِ أعْرَفُ.»[20] : (هر كس خود را
شناخت، به غير خود آشناتر خواهد بود.)
سر كش مشو، كه چون شمع، از غيرتت بسوزد دلبر كه در كفِ او، موم است سنگِ خارا
اى خواجه! چون شمع كه با سركشىِ (شعلهاش) مىسوزد و نابود مىشود، خودبين و خود ستا و سركش مباش؛ زيرا دوست غيور است و خود ستايان را دوست نمىدارد، و آنان را به خاك هلاكت مىافكند. ]همان گونه كه شيطان را به سبب سركشى و امتناعش از سجده بر آدم ابوالبشر 7 مطرود درگاه خويش قرار داد؛ كه: (قالَ: يا إبْليسُ! ما مَنَعَكَ أنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَىَّ؟ أسْتَكْبَرْتَ أمْ كُنْتَ مِنَ العالينَ؟ قالَ: أنَا خَيْرٌ مِنْهُ، خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ، وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ، قالَ: فَاخْرُجْ مِنْها، فَإنَّکَ رَجيمٌ )[21] : (فرمود :
اى ابليس! چه چيزى از سجده نمودنت براى آنچه خود با دو دست ] جلال و جمال [ خويش آفريدم، مانع شد؟ آيا گردنكشى نمودى يا از عالين و برتران ]فرشتگان خاصّ [ بودى؟ عرض كرد: من بهتر از اويم، مرا از آتش آفريدى و او را از خاك پديد آوردى. فرمود: پس از بهشت ]برزخى [ بيرون شو، بدرستى كه تو مطرود و رانده شده هستى.)[ و از غيرت اوست كه مىخواهد همه در مقابلش خاضع باشند؛ كه: «يا مَنْ عَنَتِ الوُجُوهُ لِهَيْبَتِهِ، وَخَضَعَتِ الرِّقابُ لعَظَمَتِهِ، وَوَجِلَتِ القُلُوبُ مِنْ خيفَتِهِ!.»[22] : (اى كسى كه رُويها
] موجودات [ در برابر هيبت و شكوهت خاضع و ذليل، و گردنها]ى آنها[ در برابر عظمت و بزرگىات افتاده و فروتن، و دلها]ى آنها [از بيم و هراست، ترسان و لرزان است!)
گر مطربِ حريفان، اين پارسى بخواند در رقص و حالت آرَد رندانِ با صفا را
اگر اين غزل پارسى مرا، مطرب و به وجود آورنده پيمانه نوشانِ شراب محبّت دوست، در مجلس انس اهل صفا بخواند، آنان را به وجد و سرور باطنى در خواهد آورد. درجايى مىگويد :
مطربكجاست؟تا همهمحصولِ زُهد وعلم در كار بانگِ بَرْبَط و آوازِ نِىْ كنم
از قال و قيل مدرسه، حالى دلم گرفت يك چند نيز، خدمتِ معشوق و مِىْ كنم[23]
تركانِ پارسى گو، بخشندگانِ عمرند ساقى! بشارتى دِهْ پيرانِ پارسا را
ممكن است مراد خواجه از «تركان پارسى گو» استادش باشد و بخواهد علاوه بر اظهار محبّت به وى، از خداوند براى او عنايتهاى خاصّش را طلب نموده و بگويد : استادِ تُرك ما، چون سخن مىگويد، جانى تازه به سالكين مىبخشد. بار الها! همان گونه كه وى ما را با سخنان خود زنده مىكند، تو نيز با بشارتهاى معنوىِ تازه به تازه خود، او را بهرهمند نما.
و ممكن است منظور خواجه از «تركان پارسىگو» همان استادى باشد كه در بيتى مىگويد :
اگر آن تُرك شيرازى بدست آرد دلِ ما را به خالِ هندويش بخشم، سمرقند و بخارا را[24]
آن تَلْخ وَشْ كه صوفى، اُمُّ الخَبائثش خواند أشْهى لَنا وأحْلى مِنْ قُبْلَةِ الْعُذارى[25]
شراب تجلّيات و مشاهدات پر شور و مست كننده حضرت محبوب، كه عاشقِ دلباختهاش را به فناء و مستى كامل مىرساند، و پشمينه پوش زاهد از آن پرهيز دارد و امّ الخبائثش مىخواند، بر ما گواراتر است از بوسيدن جمال حوريان سيمين منظر. در جايى مىگويد :
خدا را اىنصيحت گو! حديث از مطرب و مىگو كه نقشى در خيالِ ما، از اين خوشتر نمىگيرد
صراحى مىكشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب كز آتش اين زرق، در دفتر نمىگيرد[26]
هنگام تنگدستى، در عيش كوش و مستى كاين كيمياى هستى، قارون كند گدا را
اى خواجه! مبادا فقر و بىچيزى و تنگدستىات سبب باز ماندن از عيش و عشرت با دوست گردد؛ زيرا اگر توجّه نمايى خواهى دانست كه فقر ظاهرى تو را به نادارى و فقر واقعىات توجّه مىدهد؛ كه: «ألْفَقْرُ زينَةُ الإيمانِ.»[27] : (فقر، زينت و
آراستگى ايمان مىباشد.)، و به شهود گفتارِ الهى كه: (يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُم الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[28] : (اى مردم! همه شما نيازمندان به خداييد، و تنها خداست كه
بىنياز ستوده مىباشد.) نايل خواهى شد.
اينجاست كه سلطنت و غناى حقيقى از آن تو خواهد بود و فرموده رسول الله (صلّىالله عليه وآله) كه: «ألْفَقْرُ فَخْرى، وَبِهِ أفْتَخِرُ عَلى سآئِرِ الأنْبِيآءِ وَالمُرْسَلينَ.»[29] : (فقر،
]مايه [ فخر و بالندگى من است و به آن بر تمام پيامبران و رسولان افتخار مىكنم.) و كلام علىّ 7 را كه: «كَمْ مِنْ فَقيرٍ غَنِىٍّ، وَغَنِىٍّ مُفْتَقِرٍ.»[30] : (چه بسيار نادارى كه توانگر، و
توانگرى كه نيازمند است.) را لمس خواهى نمود. درجايى مىگويد :
با گدايان دَرِ ميكده اىسالكِ راه! به ادب باش، گر از سرِّ خدا آگاهى
بر دَرِ ميكده، رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى دست قدرت نگر ومنصب صاحبجاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلک تو از ماه بود تا ماهى[31]
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مِى آلود اى شيخ پاكدامن! معذور دار ما را
اى شيخ پاكدامن! كه به قدس و تقواى ظاهرى اكتفاء نمودهاى، حافظ خرقه مىآلوده و كمالات معنوى و توجّهات حقيقى به دوست را خود به خود اختيار ننموده، عنايات محبوب و سرنوشت ازلىِ (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!)[32] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و
فطرىِ: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[33] : (همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر
آن خلق فرمود.) است كه او را عاشق و فريفته حضرت حق گردانيده؛ لذا معذورش دار كه به سخن تو گوش فرا نخواهد داد و از مِىْ پرستى دست نمىكشد. به گفته خواجه در جايى :
من تركِ عشقبازى و ساغر نمىكنم صد بار توبه كردم و ديگر نمىكنم
شيخم به طنز گفت : حرام است مِىْ، مخور گفتم: كه چشم و، گوش به هر خر نمىكنم
زاهد به طعنه گفت: برو تركِ عشق كن محتاج جنگ نيست برادر! نمىكنم[34]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل482، ص350.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل485، ص351.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل281، ص221.
[5] و 4 ـ اعراف : 172.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[8] ـ ]اى ساقى![ شراب بامدادى را بياور، و اى مستان! بيدار شويد.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل477، ص347.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل334، ص255.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل141، ص129.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل141، ص129.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص113.
[16] ـ انعام : 75.
[17] ـ انعام : 76.
[18] ـ انعام : 79.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، معرفة النّفس، ص387.
[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص387.
[21] ـ ص : 75 تا 77.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص645.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل400، ص296.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل6، ص42.
[25] ـ براى ما از بوسه دوشيزگان ]و حوريان بهشتى [، دل انگيزتر و شيرينتر است.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل184، ص157.
[27] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص311.
[28] ـ فاطر: 15.
[29] ـ مستدرك الوسائل، ج2، ص279، روايت8.
[30] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفقر، ص312.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل572، ص410.
[32] ـ اعراف : 172.
[33] ـ روم : 30.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل449، ص328.