- غزل 299
شب قدر است و طى شد نامه هجرسَلامٌ فيهِ حَتْى مَطْلَعِ الَفَجْر
دلا در عاشقى ثابت قدم باش كه در اين ره نباشد كار بىاجر
من از رندى نخواهم كرد توبه وَلَوْ آذَيْتَنى بالْهَجْرِ وَالْحَجْر
دلم رفت و نديدم روى دلدار فغان از اين تطاول آه از اين زجر
برآ اى صبح روشن دل خدا را كه بس تاريك مىبينم شب هجر
وفا خواهى جفا كش باش حافظ فَانَّ الرِّبْحَ وَالْخُسْرانَ فِى التَّجْر
چنانچه از تمام اين غزل بر مىآيد: خواجه در شب ليلة القدرى به خود وعده وصال مىداده كه هجرانش پايان خواهد يافت كه : (لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ)[1] : (شب قدر از هزار ماه بهتر است.) نه آنكه بخواهد بگويد: وصالم دست داده، لذا مىگويد :
شب قدر است و طى شد نامه هجر سَلامٌ فيهِ حَتّى مَطْلَعِ الفَجْر
شب قدر، شب وصال تو و عاشقان دلباخته است، و آن بهتر از هزار ماه مىباشد،و در آنشب سلام وامنيت مطلق براى تو ودلدادگان بهدوست تا صبح قيامت خواهد بود. (اگر وصالتان ميسّر آيد و به كمال مخلَصيّت ـبه فتح لام ـ نائل شويد.)در جايى خبر از رسيدن به اين كمال در شبقدر داده و مىگويد :دوش، وقت سحر از غصّه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
به حيات ابد آن روز رسانيد مرا خطّ آزادگى از حسن مماتم دادند[2]
دلا! در عاشقى ثابت قدم باش كه در اين رَهْ نباشد كار، بىاجر
اى خواجه! و يا اى سالكين! ثبات قدم در عاشقى و خدا پرستى شما را به كمالات نفسانى و نتائج ليلة القدر كه قرب جانان است، خواهد رسانيد. بكوشيد تا چنين باشيد؛ كه : (إِنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ: أَنْ لا تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا، وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[3] : (بدرستى آنان كه گفتند: پررودگار ما
خداست، سپس استقامت ورزيدند، فرشتگان بر ايشان فرود آمده ] و مىگويند : [ كه مترسيد و اندوهگين مشويد، و بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده داده مىشديد.) و همچنين: (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إِلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً؛ فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[4] : (اى جان اطمينان و آرامش يافته! در حالى كه ] هم تو از حضرت حقّ [ خشنود هستى ] و هم [ مورد رضايت ] او [ مىباشى، به سوى پروردگارت رجوع نما و سپس در ميان بندگان ] خاصّ [ من وارد، و به بهشت ] مخصوص [ من داخل شو.) در جايى مىگويد :
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاك پاى عزيزت كه عهد نشكستم
چو ذرّه گرچه حقيرم، ببين به دولت عشق كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم[5]
و لذا مىگويد :
من از رندى نخواهم كرد توبه وَلَوْ آذَيْتَني بِالْهَجْرِ وَالْحَجْر
محبوبا! چون دانستم عاشق شدن به تو را اجر گرانبهايى است، كجا مىتوانم از آن كناره گرفته و دست بردارم، اگر چه به هجران و امتناع از پذيرفتنم بيازارى. در جايى مىگويد :
من عمر در غم تو به پايان برم ولى باور مكن كه بى تو زمانى بسر برم
درد مرا طبيب نداند دوا كه من بىدوست خسته خاطر و بادوست خوشترم[6]
دلم رفت و نديدم روىِ دلدار فغان از اين تطاول! آه از اين زجر
اقسوس! آنچه از خيالات و انديشهها و خودبينىها داشتم همه را در طريق عاشقى از دست بدادم، ولى دلدار عنايتى ننمود و رُخ به من ننمايانيد. اين چه مقام عزّ و جلالت و عظمت و تكبّرى است كه دوست من دارد، و نمىخواهد با بود او، كسى از خويش دم زند و مرا آزرده خاطر مىسازد؟! در جايى مىگويد :
ز سامانم نمىپرسى، نمىدانم چه سردارى به درمانم نمىكوشى، نمىدانى مگر دردم
نه رأىاست اينكه اندازى مرا بر خاك وبگذارى گذارى آر و بازم پرس تا گِرد سرت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاك آن دم هم چو بر خاكم گذار آرى به گِرْد دامنت گَردم[7]
برآ اى صبح روشن دل! خدا را كه بس تاريك
مىبينم شب هجر
اى محبوب صاحب جمال من! و اى صبح وصال عاشقان! طلوع كن، كه گرفتاران شب هجر را به تابش نور و جمالت اميدها، و در ظلمت هجران ناراحتيهاست. در جايى مىگويد :
صبحاست ساقيا! قدحىپر شراب كن دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
ز آن پيشتر كه عالم فانى شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب كن
ايّام گل چو عمر به رفتن شتاب كرد ساقى!بهدور بادهگلگون شتاب كن[8]
وفا خواهى، جفا كش باش حافظ! فَإنَّ الرِّبْحَ وَالْخُسْرانَ فِى التَّجْر
مىخواهد بگويد: تجارت عاشق، در جفا كشيدن از معشوق است، و خسران او، در تحمّل نكردن جفاهايش. در ظاهر فراق، جفا مىنمايد، ولى در حقيقت، فراق و هجران است كه به عاشق حيات تازه مىدهد و غشها و خوديّتهاى او را از او مىگيرد. پس: «وفا خواهى، جفا كش باش.»؛ زيرا ديدار دوست در سايه ابتلاى دورىاش به دست مىآيد. در جايى مىگويد :
گر ز دست زلف مشكينت خطايى رفت، رفت ور ز هندوى شما بر ما جفايى رفت، رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد، مى بيار هر كدورت را كه بينى چون صفايى رفت،رفت
عشق بازى را تحمّل بايد اى دل! پايدار گر ملالى بود بود و گر خطايى رفت، رفت[9]
[1] ـ قدر : 3 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150 .
[3] ـ فصّلت : 30 .
[4] ـ فجر : 27 ـ 30 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 389، ص 290 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 396، ص 296 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص 347 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 77، ص 88 .