- غزل 297
روى بنما و وجود خودم از ياد ببرخرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
زلف چون عنبر خامش كه ببويد هيهات اى دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
سينه گو شعله آتشكده پارس بكُش ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر
سعى ناكرده در اين راه به جايى نرسى مزد اگر مىطلبى طاعت استاد ببر
دوش مىگفت به مژگان درازت بكشم يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر
روز مرگم نفسى وعده ديدار بده وآنگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دولت پير مغان باد كه باقى سهل است ديگرى گو برو و نام من از ياد ببر
بعد از اينچهرهزرد من وخاك در دوست باده پيش آور و اين جان غم آباد ببر
حافظ انديشه كن از نازكى خاطر يار برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر
خواجه در اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده، و از آمادگىاش براى فنا و نابودى خويش و بهرهبردارى از عنايات او خبر داده و مىگويد :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر
اى دوست! با آمدن و تجلّى نمودن خود، وجود خيالى مرا (كه به خود انتساب مىدهم، و از من نيست) از من بگير و فانىام ساز و سپس به باد فرمان دِهْ تا خرمن انديشهها و خاكستر سوختگان غم عشقت را به هر جا مىخواهد ببرد. در واقع مىخواهد بگويد: محبوبا! چون تو روى بنمايى و جلوه كنى، به نيستى خود پى برده و هستىام خواهد سوخت. در جايى مىگويد :
اى كه در كُشتن ما هيچ مدارا نكنى! سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
دردمندان غمت، زَهْرِ هلاهل دارند قصد اينقوم خطر باشدهين!تا نكنى
رنجما را كهتوانبرد بهيكگوشه چشم شرطانصافنباشد،كه مداوا نكنى[1]
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
محبوبا! حال كه ما عشق تو را اختيار نموده و دل به دريا زدهايم و آنچه به خود انتساب مىداديم به پيشگاهت نهاده و خود را به طوفان بلا سپردهايم، اكنون فرمان ده تا به كلّى وجود مجازى و بنياد خانه هستيمان را بركَنَد و به درياى يكتايى و وحدتت فرو ريزد. در جايى مىگويد :
برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارم بهخدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم
به عيادتم قدم نِهْ، كه زبىخودى شوم بِهْ مِى ناب نوش، وهم ده، كه غم دگر ندارم
دگرم مگو كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اين ومن برآنم،كه دلاز تو برندارم[2]
زلف چون عنبرِ خامَش كه ببويد؟ هيهات! اى دلِ خامْ طمع! اين سخن از ياد ببر
در اين بيت خواجه به خود خطاب كرده و مىگويد: با همه اين سخنان كه مىگويى و تقاضاهايى كه مىكنى، كيست تا با وجود و انديشههاى خويش، بتواند پرده از چهره كثرات و مظاهر بركنار زند و يار و عطر او را با مظاهر استشمام و مشاهده نمايد؟ اين طمعى است خام كه: «أَلْحَمْدُللهِِ الَّذى لا يُهْتَکُ حِجابُهُ.»[3] : (حمد و سپاس مخصوص خدايى است كه حجابش را دريدن نتوان.) و در حقيقت مىخواهد بگويد: تا شخص به خود توجه دارد و با نظر استقلال به خود مىنگرد، فكرش خام است و بايد بداند كه زلف عنبر يار را ناپختگان نخواهند بوييد. و چون به مجاهدات از خامى بيرون شوند، آن وقت است كه مىتوانند او را ببويند. در واقع خواجه با اين بيت به خود تعريض دارد كه هنوز پخته نشدهاى. در جايى مىگويد :آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتشسوزان بسوز و ساز[4]
و در جايى ديگر مىگويد :
دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بىسر وسامان كه مپرس
كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد كهچنانم من از اينكرده پشيمانكه مپرس[5]
سينه گو: شعله آتشكده پارس بكُش ديده گو: آبِ رخِ دجله بغداد ببر
سعى ناكرده، در اين راه به جايى نرسى مزد اگر مىطلبى، طاعتِ استاد ببر
اى خواجه! چنانچه تو را تمنّاى ديدار دوست است، بايد در غم هجران و تمنّاى ديدارش، سينهاى شعلهور از آتش عشق؛ و ديدهاى سيل آسا از اشك ديدگان به پيشگاهش پيشكش ببرى، تا بدين دو، خريدار ديدارش گردى: با آتش عشق هر چه جز اوست بسوزانى؛ و با اشك ديدگان، صفحه دل از كدورات عالم طبيعت پاك و شفاف سازى. با اين همه، بىسعى و كوشش و مجاهده، كسى به جايى نرسيده؛ كه: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهدينَّهُمْ سُبُلَنا، وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ )[6] : (وآنان كه در ] راه خشنودى [ ما مجاهده نمودند، بىگمان ايشان را به راههاى خويش رهنمون خواهيم شد. و بدرستى كه خدا با نيكوكاران مىباشد.) و نيز بدون پيروى از استاد كامل، هيچ سالكى از اعمال و كردار و مجاهداتش پاداش نگرفته و نخواهد گرفت. پس در راه سير و سلوك چهار چيز تو را ضرورى است: 1 ـ سينهاى پر آتش؛ 2ـديدهاى گريان؛ 3 ـ مجاهده و سعى تمام؛ 4 ـ طاعت از استاد كامل. اشاه به مورد اوّل است گفتار او در جايى كه مىگويد :
سينهام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشى بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش واشكم دل شمع دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت[7]
و اشاره به مورد دوّم است بيت :
اشكم احرام طواف حرمت مىبندد گرچه از خون دل ريش، دمى طاهر نيست[8]
و نيز بيتِ :
ز گريه مردمِ چشمم، نشسته در خون است ببين كه در طلبت،حالِمردمان چون است[9]
و اشاره به مورد سوّم است گفتار ديگرش :
گرچه وصالش نه به كوشش دهند آنقدر اى دل! كه توانى بكوش[10]
و اشاره به مورد چهارم است :
آنچه زَرْ مىشود از پرتو آن، قلبِ سياه كيميايىاست،كه در صحبتِدرويشاناست[11]
و نيز بيت :
همّت پير مغان و نفس رندان بود كه ز بند غم ايّام نجاتم دادند[12]
دوش مىگفت: به مژگان درازت بكُشم يا رب! از خاطرش انديشه بيداد ببر
آرى، سالك در ابتداى امر از آنچه عمرى به خود نسبت داده، به سختى مىتواند بگذرد؛ ولى چون مطلوب او جز با گذشتن از خويش حاصل نمىشود، اگر از ابتداى سير كمكم با مجاهده، از خود و انديشههايش بگذرد، مشكلى براى او در اين امر نمىماند تا بگويد: «يا رب! از خاطرش انديشه بيداد ببر». خلاصه آنكه: شب گذشته دوست قصد كشتن و فناى مرا نمود و مىخواست با تير مژگان بلند و نوعى از جذبات جمالىاش مرا بكشد. يا رب! انديشه اين كار از نظر او دور ساز، كه هنوزم آمادگى اين كشته شدن و جذبه نيست.
و ممكن است با بيان مصرع دوّم بخواهد تقاضاى كشته شدن را كرده باشد (چنانكه در موارد زيادى در بياناتش چنين استعمالاتى را دارد) و بخواهد بگويد: يا رب از خاطرش انديشه بيداد مَبَرْ زيرا منتهى آرزوى عاشق وصال است و آن ميسّر نمىشود، مگر با فناى عاشق، فنا هم حاصل نمىشود مگر با بيداد معشوق. در جايى مىگويد :
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم بيا كز چشم بيمارت هزاران دُرد برچينم[13]
و در جايى مىگويد :
آنكه پامال جفا كرد چو خاك راهم خاك مىبوسم و عذر قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا! چاكر معتقد و بنده دولت خواهم
بر سر شمع قدت، شعله صفت مىلرزم گرچه دانم كه هواى تو كُشد ناگاهم[14]
روز مرگم، نَفَسى وعده ديدار بده وآنگهم تا به لحد، فارغ و آزاد ببر
آرى، تنها چيزى كه موجب راحتى از تمام عقبات و مشكلات (از هنگام جان دادن و پس از مرگ طبيعى) مىشود، همانا نائل شدن به كمالات نفسانى و مشاهده دوست در اين عالم مىباشد كه: (إِنَّ الَّذينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى، اُولئِکَ عَنْها مُبْعَدُونَ، لا يَسْمَعُونَ حَسيسَها، وَهُمْ فيما اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ، لا يَحْزَنُهُمُ الْفَزَعُ الاَْكْبَرُ، وَتَتَلَقّـهُمُ الْمَلائِكَةُ : هذا يَوْمُكُمُ الَّذى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[15] : (همانا آنان كه توفيق و وعده نيكوى ما پيشتر شامل حالشان شده، از دوزخ بدور خواهند بود، هرگز صداى جهنّم را نخواهند شنيد، و ايشان در آنچه دلخواهشان است، جاودانند، هيچگاه هنگامه و هراس بزرگ ] روز قيامت [ آنها را محزون نخواهد ساخت، و فرشتگان با آنان ملاقات نموده ] و مىگويند : [ اين، همان روزى است كه وعده داده مىشديد.)
خواجه هم مىخواهد بگويد: محبوبا! چنانچه در اين چند روزه عمر، عنايتى از ديدارت به من نمىكنى، وعده آن را در هنگام مرگ بده، تا به مشاهده جمالت جان بسپارم و فارغ و آزاد، از اين عالم بروم. در جايى مىگويد :
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم[16]
و در جايى مىگويد :
حافظ از بهر تو آمد سوى اقليم وجود قدمى نه بهوداعش كه روان خواهد شد[17]
دولتِ پير مغان باد! كه باقى سهل است ديگرى، گو برو و نام من از ياد ببر
در اين بيت هم تمنّاى ديدار رسول الله 9، و يا على و اولاد او : را در هنگام مرگ نموده و مىگويد: در وقت مردن، پس از ديدار دوست مرا آرزويى جز ديدار بندگان خاص و مقرّبان درگاه او نيست، و مشكلات ديگر پس از اين عالم سهل است، و همه را گو كه مرا فراموش كنند، باكى ندارم. و ممكن است معناى اين بيت ربطى به بيت گذشته نداشته باشد و تنها بخواهد دولت و دوام عمر استاد خود را تقاضا كند. در جايى مىگويد :در آن غوغا كه كس، كس را نپرسد من از پير مغان منّت پذيرم
قرارى كردهام با ميفروشان كه روز غم بجز ساغر نگيرم[18]
و در جايى ديگر مىگويد :
بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند پير ما هرچه كند عين رعايتباشد[19]
بعد از اين،چهره زرد من وخاكِ درِ دوست باده پيش آور و اين جانِ غمْ آباد ببر
محبوبا! از من بندگى و در غم عشقت چهره زرد به پيشگاهت آوردن. تقاضايم اين است تو هم مرا از تجليّاتت محروم ندارى، كه سخت محتاج مشاهده و ديدارت مىباشم. در جايى مىگويد :
مخمور جام عشقم، ساقى! بده شرابى پر كن قدح كه بى مِىْ، مجلس ندارد آبى
در انتظار رويت، ما و اميدوارى وز عشوه لبانت، ما و خيال و خوابى[20]
حافظ! انديشه كن از نازكى خاطر يار برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر
بيت ختم هم شامل اعتراض به خودش مىباشد، كه ناله و فرياد را كم كن و يار را آزرده خاطر مساز و در واقع با اين بيان مىخواهد نزد محبوبش جايى باز كرده و بگويد: او از بس تو را دوست دارد، از آه و نالهات آزرده خاطر مىشود، اين همه ناله و فرياد مكن. در جايى مىگويد :
دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ كه رستگارى جاويد در كم آزارى است[21]
در جايى هم مىگويد :
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست هم قصّه غريب و حديثى عجيب هست[22]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص 383 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص 336 .
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 59 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 238 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص 248 .
[6] ـ عنكبوت : 69 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 60 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص 108 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 27، ص 56 .
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150 .
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص 292 .
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285 .
[15] ـ انبياء : 101 ـ 103 .
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 400، ص 297 .
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص 208 .
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327 .
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص 199 .
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 587، ص 421 .
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص 79 .
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 71، ص 85 .