- غزل 296
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگيرپيش شمع آتش پروانه به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كشتهخويش آى و زخاكش برگير
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باك آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
در سماع آى و زسر خرقهبينداز وبرقص ور نه در گوشه رو و دلق ريا بر سر گير
دوستگو يار شو وجمله جهان دشمن باش بختگو روىكن و روىزمين لشگر گير
ترك درويش مگير ار نبود سيم و زرش در غمت سيم شمار اشك ورخش را زر گير
ميلرفتن مكن اىدوست دمى با ما باش بر لبجوى طربجوى وبهكف ساغر گير
رفتهگير از برم وزآتش وآبدل وچشم گونهام زرد و لبم خشك و كنارم تر گير
صوف بر كش ز سر و باده صافى دركش سيم در باز و برو سيم برى در بر گير
حافظ! آراسته كن بزم و بگو واعظ را كه ببين مجلسم و ترك سر منبر گير
خواجه در بيشتر ابيات اين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار و تمنّاى شديد وصال دوست بوده و به آمادگى خود اشاره كرده و مىگويد :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع، آتش پروانه، به جان گو درگير
محبوبا! جلوه بنما و سپس مرا امر به جانبازى كن تا ببينى چگونه در مقابل تو جان فدا خواهم ساخت و چگونه عالَم اعتبارىام را در پيش شمع جمالت خواهم سوخت و به نابودى و فنا خواهم گراييد؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ، فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[1] : (بارالها! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنان نظر انداختى و از جلالت مدهوش گشتند، پس در باطن با آنان مناجات كردى، و در ظاهر براى تو به عمل مشغول شدند.) در مطلع غزل بعد نيز مىگويد :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر[2]
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير
اى دوست! چنانچه خواستى مرا كشته و فانى سازى، آب حياتم بخش و جانم بگير، تا زندگى ابدى بيابم، زيرا عمرى است در انتظار آن بسر مىبرم، و مگذار پس از كشته شدن عاشقت به خاك بماند، «ز خاكش برگير». كنايه از اينكه: به خود انتسابش ده و تصاحبش كن كه چنين بنده، همانى است كه تو مىخواهى. در جايى مىگويد :
دل، شوق لبت مدام دارد يا رب! ز لبت چه كام دارد؟
جان، عشرت مِهر و باده شوق در ساغر دل، مدام دارد[3]
در جايى ديگر مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ كوست درمان شيخ و شاب بيار
يك دو رطل گران به حافظ ده گر گناه است و گر ثواب بيار[4]
و ممكن است بيت مذكور اشاره به فنا و بقاى بعد از فنا داشته باشد، و بخواهد بگويد: مرا به دادن شراب مشاهداتت فانى ساز و سپس از خاكم برگير و به خود باقىام بدار.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باك آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
محبوبا! امورى كه باعث برافروختگى من به جمال و تجلّياتت مىشود، فراهم ساز و باك نداشته باش كه مرا آمادگى پذيرش جلوهگرى تو نيست زيرا عشقت در مجمر تن، آتشى است كه سوزنده تمام تعلّقات و خود بينىها مىباشد، و عاشق حاضر است آن همه را در پاى ديدارت بسوزاند و نثار كند كه مطلوب تو نيز همين مىباشد. در جايى مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواه خدمتم مشتاقِ بندگى و دعا گوىِ دولتم
زآنجا كهفيضِجامِ سعادتْفروغتوست بيرون شدنْ نماى، ز ظلماتِ حيرتم
دريا وكوه در ره ومن خسته وضعيف اىخضر پىخجسته! مدد كنبههمّتم
حافظ، به پيش تو خواهد سپرد جان در اين خيالم، ار بدهد عمر مهلتم[5]
در سماع آى و ز سر خرقه بينداز و برقص ور نه در گوشه رو و دلق ريا بر سر گير
خواجه در اين بيت خود و يا سالكين را مورد خطاب قرار داده و مىگويد اى خواجه! و يا اى اهل طريق! به مجلس سماع اهل دل گذر كنيد و به سخنان عاشقانه و توصيفات معشوق حقيقى از زبان ايشان گوش فرا دهيد تا به وجد و شعف آييد و خرقه زهد و ريا را به دور افكنيد و بهرهاى از كمالات معنوى برگيريد؛ وگرنه، برويد و خرقه زاهدانه و رياى خويش دربر گيريد و بدانيد كه شما را هيچ سودى نخواهد بخشيد. در جايى مىگويد :
تسبيح و خرقه، لذّتِ مستى نبخشدت همّت در اين عمل، طلب از مِىْ فروش كن
در راه عشق،وسوسه اهرمن بسىاست هشدار! و گوشِ دل به پيام سروش كن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند اىچنگ!نالهبركشو اىدف! خروشكن[6]
دوست گو يار شو و جملهْ جهان دشمن باش بخت گو روى كن و روىِ زمين لشگر گير
آرى بهره هر كس و سود هر سالكى از اين جهانِ بازيچه كه: (إِعْلَمُوا أَنَّما الحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزينَةٌ وَتَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ )[7] : (بدانيد كه زندگانى دنيا، جز بازيچه و لهو و زينت
و فخر فروشى به يكديگر بيش نيست.)و جيفه گنديده كه: «إِنَّمَا الدُّنْيا جيفَةٌ، وَالْمُتَواخُونَ عَلَيْها أَشْباهُ الْكِلابِ، فَلا تَمْنَعُهُمْ اُخُوَّتُهُمْ لَها مِنَ التَّهارُشِ عَلَيْها.»[8] : (همانا دنيا مردار است و كسانى كه ] براى دستيابى [ بر آن پيوند برادرى بستهاند همچون سگان مىباشند، كه پيوند برادريشان بر آن مانع از جنگ و جدال بر سر آن نمىگردد.) لحظاتى است كه به ذكر و ياد آفريننده خويش اشتغال دارد؛ كه: «إِنَّ لِلذِّكْرِ أَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيا بَدَلاً، فَلا تَشْغَلُهُمْ تِجارَةٌ…»[9] : (بدرستى كه عدّهاى اهل ذكر بوده و آن را به جاى دنيا برگزيدهاند، لذا داد و ستد… آنها را مشغول نمىكند.) و همچنين : «ذاكِرُ اللهِ مُجالِسُهُ.»[10] (آن كه به ياد خداست، با او همنشين است.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ مُؤانِسُهُ.»[11] : (ذاكر خدا، انيس و مونس اوست.)، و يا: «ذِكْرُ اللهِ قُوتُ النُّفُوسِ وَمُجالَسَةُ الْمَحْبُوبِ.»[12] : (ياد خدا، غذاى جانها و همنشينى و مجالست با محبوب مىباشد.)؛ و در نتيجه، انسى و قربى و وصلى نصيبش مىشود. و چنانچه دوست، كسى را به بندگى خود بپذيرد، باقى امور جهان، چه گوارا و چه ناگوار، به نظرش بيهوده خواهد آمد.
خواجه چون به اين معنى راه يافته، مىگويد: «دوست گو يار شو…»؛ يعنى محبوبا! اگر تو يار ما گردى از ناملايمات نمىهراسيم. در جايى مىگويد :
سرّ سوداى تو اندر سر ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چههامىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبر ما همچنان در پى او،دل به وفامىگردد
دلِحافظ چو صبا،بر سر كوىتو مقيم دردمندىاست، بهامّيد دوا مىگردد[13]
تَرْكِ درويش مگير، ار نبود سيم و زَرَش در غمت،سيم شمار اشك و رخش را، زَرْ گير
ميل رفتن مكن اى دوست! دمى با ما باش بر لب جوى، طرب جوى وبه كف، ساغر گير
معشوقا! به تهيدستى من نظر مكن و مگو مرا نيازى نيست كه در مقابل ناز جمالت نثار كنم. جلوهاى بنما تا بنگرى چگونه در مقابل ديدارت اشك چشم نقرهگون و رنگ زرد طلايى رخسارهام را كه در غمت به دست آوردهام نثار خواهم كرد. محبوبا! تو هم چون جلوه نمودى از من جدا مشو، و بر كنار اشك ديدگانم بنشين، و نظر عنايت بيشترى به من داشته باش؛ كه سخت محتاج آن مىباشم. در جايى مىگويد :
ز دَرْ درآ و شبستان ما منوَّر كن دماغ مجلسِ روحانيان معطّر كن
بهچشم وابروىِ جانانسپردهام،دل وجان زدَرْ درآ و تماشاىِ باغ و منظر كن
ستاره شب هجران نمىفشاند نور به بام قصر برآ و چراغ مَهْ بركن[14]
رفته گير از برم و ز آتش و آب دل و چشم گونهام زرد و لبم خشك و كنارم تر گير
محبوبا! چنان گمان مكن اگر از كنارم رفتى و به هجرم مبتلا ساختى، از آتش درونى و خشكى لب و زردى رخ و آب دل كه اشك ديدگانم از آثار آن است بركنار خواهى ديد. بيا و چنان مكن، تا چنين نباشم. در جايى مىگويد :
مرو، كه در غم هجر تو از جهان برويم بيا، كه پيش تو از خويش هر زمان برويم
روا مدار، كه جان بر لب است و ما ز جهان نديدهْ كامِ دل از آن لب و دهان، برويم
مگو كه: حافظ! از اين در برو، براى خدا كه هرچه رأىتو باشد،جز اين بر آن برويم[15]
صُوف بركش زسر و باده صافى دركش سيم درباز و برو سيمْ برى دربر گير
اى خواجه! با داشتن جامه تعلّقات، تمنّاى وصال دوست داشتن، بيجاست. بيا و لباس بستگىها را بيفكن و جز هواى او را دربر مگير، تا باده صافىات بخشند؛ و از دنيا و نقدينه آن چشم بپوش تا در كنار خود مشاهدهاش بنمايى؛ كه رسول الله 9 فرمود: «عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحينَ يَنْزِلُ الرَّحْمَةُ، وَعِنْدَ قَطْعِ العَلائقِ عَمّا دُونَ اللهِ.»[16] : (با ياد كردن شايستگان، و نيز هنگامى كه قطع علاقه از غير خدا گردد، رحمت الهى نازل مىشود.) و نيز على 7 فرمود: «مَنْ أَبْصَرَ بِها، بَصَّرتْهُ؛ وَمَنْ أَبْصَرَ إِلَيْها، أَعْمَتْهُ.»[17] : (هر كس به دنيا ] به چشم وسيله [ بنگرد، او را بينا مىگرداند؛ و هر كس بدان چشم بدوزد، كورش مىگرداند.) و به گفته خواجه در جايى :
خانه خالى كن دلا! تا منزل جانان شود كاين هوسناكان،دل وجان جاىِديگر مىكنند
آه! آه! از دست صرّافانِ گوهر ناشناس هر زمان، خر مُهره را با دُرْ برابر مىكنند[18]
حافظ! آراسته كن بزم و بگو واعظ را كه ببين مجلسم و تركِ سرِ منبر گير
اى واعظ! تا وقتى گفتار شيرين تو در من اثر داشت و به عبادات قشرى مىپرداختم، كه طمع رسيدن به نِعم بهشتى را داشتم و جلوه يار شيرين حركاتِ خود را نديده بودم؛ اما پس از اين، ديگر سخنان تو در من اثر نخواهد داشت و جز دوست را عبوديّت و بندگى نخواهم نمود. به موعظه خود خاتمه ده، و ترك منبر بنما، و به مجلس عيش ما بيا، و طريقه ما را اختيار بنما. در جايى مىگويد :
دلم جز مِهْر مَهْ رويان طريقى بر نمىگيرد زِهَر دَرْ مىدهم پندش و ليكن در نمىگيرد
خدارا اىنصيحتگو! حديثاز مطرب و مى گو كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمىگيرد
نصيحت كم كن وما را،بهفرياد دَفْ ونِىْ بخش كه غير از راستى، نقشى در اين جوهر نمىگيرد
نصيحتگوىِرندان را،كه با حكمخدا جنگاست دلش بس تنگ مىبينم، چرا ساغر نمىگيرد؟[19]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231 .
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص 164 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 337 .
[7] ـ حديد : 20 .
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 110 .
[9] و 3 و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص 124 .
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221 .
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص 345 .
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 446، ص 326 .
[16] ـ بحارالانوار، ج 93، ص 349، از روايت 15 .
[17] ـ نهج البلاغه، خطبه 82 .
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص 210 .
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص 157 .