• غزل  295

 ديگر ز شاخ سروِ سَهى، بلبل صبورگلبانگ زد كه چشم بد از روى گل بدور

اى گل به شكر آنكه شكفتى به كام دل         با بلبلان بيدل شيدا مكن غرور

زاهد اگر به حور و قصور است امّيدوار         ما را شرابخانه قصور است و يار حور

از دست غيبت تو شكايت نمى‌كنم         تا نيست غيبتى ندهد لذّتى حضور

گر ديگران به‌عيش‌وطرب خُرّمند وشاد         ما را غم نگار بود مايه سرور

مى خور به‌بانگ‌چنگ ومخورغصه ور كسى         گويد تو را كه‌باده‌مخور گو: هو الغفور

حافظ شكايت از غم هجران چه مى‌كنى         در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 

ديگر ز شاخ سَروِ سَهى، بلبل صبور         گلبانگ زد: كه چشم بد از روى گل بدور!

معلوم مى‌شود خواجه را وصالى دست داده و دوام آن را طلب نموده كه مى‌گويد: ديگر بار، يار تجلّى نمود و عاشقان جمالش را از طريق مظاهر به مشاهده‌اش نائل ساخت؛ كه: «أَنْتَ الَّذى اَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] خ ل: وَجَدُوکَ [، وَأَنْتَ الَّذى اَزَلْتَ الاْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ اَوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ، وَأَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُم حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ.»[1] : (تويى كه انوارت را در دلهاى اوليايت تاباندى تا تو را شناخته ]يافتند [، و تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى تا جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تو مونسشان بودى آنگاه كه عالَمها آنان را به وحشت انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى آنگاه كه نشانه‌ها برايشان روشن و آشكار گشت.) اين ديدار ثمره صبرى بود كه آنان بر هجران گلِ جمال يار داشتند. الهى كه مشاهده‌شان از چشم زخم دور باد! و همواره بر اين ديدار برقرار باشند.

اى گل! به شكر آنكه شكفتى به كامِ دل         با بلبلانِ بى‌دلِ شيدا مكن غرور

اى معشوق بى‌همتا! حال كه به مراد خود رسيدى و كام خويش از معشوق برگرفتى و در مقام عزّت خود نشستى، مبادا ديگر بار عاشقان شيدايت را از ديدارت محروم نمايى. در جايى مى‌گويد :

خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود         گر تو بيداد كنى شرطِ مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَندى         آنچه در مذهب ارباب مروّت نبود

چو چنين نيك ز سر رشته خود بى‌خبرم         آن‌مبادا كه مدد كارى و فرصت نبود[2]

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار         ما را شرابخانه قصور است و يار، حور

اگر زاهد عبادات و اعمال خود را براى دست يافتن به حور و قصور بهشتى انجام مى‌دهد و به آن اميدوار است، ما را همان تجلّيات اسمائى و صفاتى و ذاتى جانان از طريق مظاهر بهشتى بس است و اميدوار به آنيم. زاهد، (لَهُمْ ما يَشآؤُنَ)[3]  : (هر چه بخواهند برايشان مهيّاست.) دارد، و ما هم آن داريم و هم (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[4]  : (و نزد ما افزونى است) را. چرا سالك در اين عالم عمر خود را به ياد دوست بسر نبرد تا با مظاهر بهشتى، (وَلَدَيْنا مَزيدٌ) را هم مشاهده نمايد؟! در جايى مى‌گويد :

آن كس كه به دست جام دارد         سلطانىِ جم مدام دارد

بيرون ز لب تو ساقيا! نيست         در دَوْر، كسى كه كام دارد

ما و مى و زاهدان و تقوى         تا يار سر كدام دارد

ذكر رخ و زلف تو دلم را         وردى است كه صبح و شام دارد[5]

و در جايى مى‌گويد :

برو اىزاهد! و دعوت مكنم سوى بهشت         كه خدا در ازل از بهرِ بهشتم بسرشت

لذّت از حور بهشت و لب حوضش نبود       هركه‌اودامن‌معشوق‌خودازدست‌بِهَشْت[6]

از دست غيبتِ تو شكايت نمى‌كنم         تا نيست غيبتى، ندهد لذّتى حضور

كنايه از اينكه :

گفته بودم چو بيايى غم دل با تو بگويم         چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايى

و نيز كنايه از اينكه: عالم با اضداد آميخته است، و تا حالات سالك ملكه و مقام نگشته و فناى كلّى پيدا نكرده، همواره دچار قبض و بسط و فراق و وصل مى‌باشد. (و اين قبض و بسط براى آن است كه سالك بكلّى خود را از دست بدهد و وصال دائمى نصيبش گردد.) و اگر طالب وصل است نبايد شكايت از هجران داشته باشد. در جايى مى‌گويد :

منم‌كه ديده به‌ديدار دوست‌كردم باز         چه شكر گويمت اى‌كارسازِ بنده‌نواز!

زمشكلات‌طريقت عنان‌متاب اى‌دل!         كه مرد راه‌نينديشد از نشيب وفراز[7]

و يا مى‌خواهد بگويد: حال كه در هجران بسر مى‌برم، چرا از آن شكايت بنمايم؟ زيرا «تا نيست غيبتى، ندهد لذّتى حضور».

اين معنى با محتواى بيت بعدى و بيت ختم غزل سازش دارد.

 گر ديگران به عيش و طرب خرّمند و شاد         ما را غمِ نگار بود مايه سرور

 آنان كه به كمال نائل گشته‌اند، همواره به لقاء و ديدار دوست در عيش و طرب مى‌باشند و خرّم دل و شادمانند، ما هم كه غم عشقش را در سينه پنهان داشته‌ايم بدان اميد شادمانيم كه روزى مورد عنايت او قرار گرفته و به ديدارش نائل گرديم. در جايى مى‌گويد :

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او سودا گرفته است

هماىِ همّتم عمرى است كز جان         هواى آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كار عاشقان بالا گرفته است[8]

و يا منظور از بيت اين باشد: اگر مردم دنيا به عيش و كامرانى، و يا زاهد به رسيدن به نعمتهاى اُخروى مسرور مى‌باشند، ما را همان غم عشق دوست بس است و مايه سرور. در جايى مى‌گويد :

ناصحم گفت: كه جز غم چه هنر دارد عشق؟         گفتم: اى خواجه غافل! هنرى بهتر از اين؟![9]

مِىْ خور به بانگ چنگ و مخور غصّه؛ ور كسى         گويد تو را كه: باده مخور، گو: هُوَ الْغَفُور

با نفحات و نسيمهاى رحمت دوست و فرصتهايى كه تو راست، به مراقبه و توجّه به حضرت دوست اشتغال داشته باش؛ كه: «مَنْ وَجَدَ مَوْرِدآ عَذْبآ يَرْتَوى مِنْهُ فَلَمْ يَغْتَنِمْهُ، يُوشَکُ أَنْ يَظْمَأَ، وَيَطْلُبَهُ وَلَمْ يَجِدْهُ.»[10] : (هر كس آبشخور شيرينى كه بتواند از آن سيراب شود، بيابد و مغتنمش نشمارد، بزودى تشنه شود و آب بجويد، ولى پيدا نكند.) و همچنين: «إِنْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ، فَإِنَّها تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ.»[11] : (فرصتهاى خير را مغتنم شماريد، كه مانند گذر ابرها درگذرند.)، و نيز: «ذاكِرُ اللهِ مُجالِسُهُ.»[12] : (آن كه به ياد

خداست، با او همنشين است)، و يا: «ذاكِرُ اللهِ مُؤانِسُهُ.»[13] : (ذاكر خدا، انيس و مونس اوست.) و با اين عمل، غم و غصّه بيهوده بود و نبودِ عالم طبع را از دل بركن. و چنانچه زاهد تو را بر اين طريقه گناهكار داند و منع نمايد، به او بگو: هوالغفور.

به علاوه، اين طريقه نه طريقه‌اى است كه برخلاف فطرت باشد زيرا: (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[14] : (پس مستقيم و استوار رويت را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريده.) ما را به اين طريقه دعوت فرموده. در جايى مى‌گويد :

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس         كجاست دير مغان و شرابِ ناب كجا؟

ز روى دوست، دلِ دشمنان چه دريابد؟         چراغ مرده كجا؟ شمعِ آفتاب كجا؟[15]

حافظ! شكايت از غم هجران چه مى‌كنى؟         در هجر، وصل باشد و در ظلمت است نور

خواجه در اين بيت معنى بيت چهارم را تكرار مى‌كند كه دست از شكايت غم هجران بكش؛ زيرا رسيدن به كمال در ابتلاى به اضداد ميسّر خواهد بود. در جايى مى‌گويد :

گر چه افتاد ز زلفش گرهى در كارم         همچنان چشمِگشاد از كرمش‌مى‌دارم

به‌صد اميد نهاديم‌در اين‌مرحله پاى         اى دليلِ دلِ گمگشته! فرو مگذارم

ديده‌بخت به‌افسانه او شد در خواب         كو نسيمى زعنايت؟ كه‌كند بيدارم[16]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 144 .

[3] ـ ق : 35 .

[4] ـ ق : 35 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 124، ص 118 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 94، ص 99 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 441 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص 87 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 352 .

[10] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص 304 .

[11]

[12] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص 124 .

[13]

[14] ـ روم : 30 .

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 5، ص 41 .

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا