- غزل 293
اى صبا نكهتى از كوى فلانى به من آرزار و بيمار غمم راحت جانى به من آر
قلب بىحاصل ما را بزن اكسير مراد يعنى از خاك در دوست نشانى به من آر
در كمينگاه نظر با دل خويشم جنگاست ز ابرو و غمزه او تير و كمانى به من آر
در غريبى فراق و غم دل پير شدم ساغر مى ز كف تازه جوانى به من آر
منكرانرا همازاين مىدو سهساغربچشان وگر ايشان نستانند روانى به من آر
ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن يا ز ديوان قضا خطّ امانى به من آر
دلم از دست بشد دوش كه حافظ مىگفت اى صبا نكهتى از كوى فلانى به من آر
خواجه در اين غزل پس از مبتلا شدن به هجران، در مقام اظهار اشتياق به ديدار دوست بوده و خطاب خود را با باد صبا نموده و مىگويد :
اى صبا! نكهتى از كوىِ فلانى به من آر زار و بيمار غمم، راحتِ جانى به من آر
قلبِ بىحاصل ما را، بزن اكسير مراد يعنى از خاك دَرِ دوست، نشانى به من آر
اى نفحات قدسى كه از جمال و كمال و عنايات دوست به بندگان برگزيدهاش پيغامها و مژدهها داريد! شمّهاى از آن را براى من زار و بيمار غم عشقش بياوريد و جانم را از بيمارى هجران خلاصى بخشيد. و دل بىحاصلم را راحتى داده و به مرادش برسانيد و از خاك در دوست نشان آشنايى به من آريد، تا اكسير قلب بىحاصل خود كنم و ديدارش نصيبم گردد.
و ممكن است منظور از «صبا»، مقرّبين، و يا اساتيد باشند (در اثر لطافت روحى و ربطشان با حقّ.)؛ چنانكه اين دو احتمال در غزل گذشته هم داده شد.
در جايى خواجه به خود نويد رسيدن به بيان گذشته را داده و مىگويد :
نَفَس باد صبا، مُشك فشان خواهد شد عالَم پير، دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان، جام عقيقى به سمن خواهد داد چشم نرگس، به شقايق نگران خواهد شد[1]
و در جايى خبر از مژده وصال آوردن باد صبا داده و مىگويد :مژده اى دل! كه دگر باد صبا باز آمد هدهدخوشخبر از طَرْفِسبا باز آمد
چشممن از پى اينغافله بس آهكشيد تا به گوشِ دلم آوازِ «دَرْ آ» باز آمد[2]
در كمينگاهِ نَظَر، با دل خويشم جنگ است ز ابرو و غمزه او، تير و كمانى به من آر
اى باد صبا و نفحات الهى! همواره در كمينگاه نظر بازى با دوست، با خود و تعلّقات و خيالات و خواطر در جدال و جنگم، تا شايد آن را دور ساخته و به مشاهده جمال او نائل گردم، ولى بدين آرزويم نخواهم رسيد، جز آنكه تجلّيات جلالى و جمالىاش مرا صيد كنند و به فنايم دست يابم؛ « ز ابرو و غمزه او، تير و كمانى به من آر.» در جايى مىگويد :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد! به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
درانتظار خدنگش همىطپددل صيد خيال آنكه به رسم شكار باز آيد
مقيم بر سر راهشنشستهام چون گرد بهآنهوس،كهبراينرهگذار باز آيد[3]
در غريبىّ فراق و غم دل، پير شدم ساغر مِىْ، ز كف تازه جوانى به من آر
غربتى بالاتر از اين نيست كه عاشق، از معشوق خود دور ماند و به فراق مبتلا گردد و در غم عشق و هجرانش بسر برد، اى باد صبا و نفحات الهى! من چنينم و محتاج تجلّى از تجلّيات اسماء و صفاتى اويم، تا از ابتلاء به هجران برهم. بيا و يكى از تجلّيات او را برسم هديه به من آر، تا از پيرى رسته و جوان گردم. در جايى خطاب به محبوب مىگويد :
منم غريب ديار و تويى غريبْ نواز دمى به حالِ غريب ديار خود پرداز
بههر كمند كهخواهى،بگير وبازم بند بهشرط آنكه زكارم،نظر نگيرىباز[4]
و در جايى ديگر از رسيدن به آرزوى خود خبر داده و مىگويد :
صبا، وقت سحر بويى ز زلف يار مىآورد دل شوريده ما را زنو در كار مىآورد
فروغ ماه مىديدم زبامِ قصر او روشن كهروىاز شرماو خورشيدبر ديوارمىآورد[5]
منكرانرا هم از اين مِىْ،دو سه ساغر بچشان وگر ايشان نستانند، روانى به من آر
اى باد صبا و نفحات دوست! نه تنها ساغر مشاهدات به من ارزانى داريد بلكه منكران ساغر مشاهدات را هم دو سه پيمانه از آن تجلّيات بياوريد، تا شايد از هوشيارى به مستى بگرايند. و چنانچه آنها نخواستند، آن را به من ارزانى داريد، كه بس محتاج آنم. در جايى مىگويد :
ساقى! بيار باده و با مدّعى بگو انكار ما مكن، كه چنين جام، جم نداشت[6]
ساقيا! عشرت امروز به فردا مفكن يا ز ديوان قضا، خطِّ امانى به من آر
در اين بيت خواجه خطاب خود را تنها به دوست نموده و مىگويد: محبوبا! ديدار خود را به پس از اين عالم ميفكن، كه عشرت فردا مرهون عشرت امروز است. در غزلى مىگويد :
ساقيا! برخيز و در ده جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را
گرچه بد نامى است نزد عاقلان ما نمىخواهيم ننگ و نام را[7]
در جاى ديگر مىگويد :
ساقى! به نور باده برافروز جام ما مطرببگو، كه كارجهان شد بهكامما[8]
و چنانچه امروزم نمىپسندى كه با تو عشرت داشته باشم، وعده فردايم بده و از هجر باز پسينم ايمن كن، تا قدرى از غم و اندوه رهايى يابم.
بهصد اميّدنهاديم دراينمرحله پاى اىدليلِ دلِ گمگشته! فرو مگذارم[9]
دلم از دست بشد دوش، كه حافظ مىگفت : اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر
اين مكالمان شب گذشته من با باد صبا، مرا به عالم انس بيشترى با دوست كشيد و از خود بيرون شدم، حال :
اى صبا! سوختگان بر سَرِ رَهْ منتظرند اگر از يار سفر كرده پيامى دارى[10]
و گويا به مشام جانش نسيمى از نفحات رسيده، كه در جايى مىگويد :
بوىِ مُشك خُتَن از باد صبا مىآيد اين چهبادىاست كزاو بوى شما مىآيد؟!
مىدهد مژده به يعقوبِ حزين از يوسف يا نويدى ز سليمان به سبا مىآيد[11]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص 207 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 254، ص 204 .
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 184 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص 99 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص 46 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص 40 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 535، ص 384 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 279، ص 220 .