• غزل  292

 اى صبا نكهتى از خاك در يار بيارببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نكته روح فزا از دهن يار بگوى         نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطّر كنم از لطف نسيم تو مشام         شمّه‌اى از نفحات نفس يار بيار

به وفاى تو كه خاك ره آن يار عزيز         بى‌غبارى كه پديد آيد از اغيار، بيار

روزگارى است‌كه دل‌چهره مقصود نديد         ساقيا آن قدح آينه كردار بيار

گردى از رهگذر دوست به كورىّ رقيب         بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

دل ديوانه به زنجير نمى‌آيد باز         حلقه‌اى از خم آن طرّه طرّار بيار

خامى و ساده دلى شيوه جانبازان‌نيست         خبرى از بر آن دلبر عيّار بيار

شكر آن‌را كه‌تو در عشرتى اى‌مرغ چمن         به اسيران قفس مژده گلزار بيار

كام‌جان تلخ‌شد از صبر كه‌كردم‌بى‌دوست         خنده‌اى ز آن لب شيرين شكر بار بيار

دلق حافظ به چه ارزد بى مى‌اش رنگين كن         وآنگهش مست و خراب از سر بازار بيار

 از بيت پنجم اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه به هجران طولانى مبتلا بوده، و در اين ابيات با توسّل به صبا، كه شايد نفحات الهى، و يا مقرّبان درگاه دوست، و يا رابطه بندگى بين او و محبوب باشد تمنّاى وصال جديد و خلاصى از هجران را مى‌نمايد. ابيات اين غزل به هر يك از معانى كه براى صبا شد، اشاره‌اى دارد. مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از خاك ره يار بيار         ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نكته روح فزا از دهن يار بگو         نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطّر كنم از لطف نسيم تو مشام         شمّه‌اى از نفحاتِ نَفَس يار بيار

اى باد صبا! و نفحات جانفزا! و نزديكان درگاه دوست! بويى و نسيمى از خاك كوى او به من بياوريد و دلِ مبتلا به غم هجرانم را با مژده ديدارش باز به راه آورده و آرامش دهيد. بياناتى و نكاتى از جمال و كمال و گفتارش به من بگوييد، و از عالم اسرار نامه‌اى كه خبر از الطاف و عنايات دوست به بندگانش مى‌دهد، برايم بخوانيد، تا شايد با رسيدن گوشه‌اى از نفحات كوى جانان، مشام جانِ اين دلخسته معطّر گردد و از ناراحتيهاى هجران قدرى راحتى يابم. در جايى از رسيدن به اين خواسته‌اش خبر مى‌دهد و مى‌گويد :

صبا به خوش خبرى، هدهد سليمان است         كه مژده طرب از گلشن سبا آورد[1]

در جايى ديگر مى‌گويد :

صبا، وقت سحر بويى ز زلف يار مى‌آورد         دل شوريده ما را زنو در كار مى‌آورد

عجب مى‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه         ولى منعش نمى‌كردم كه صوفى وار مى‌آورد[2]

به وفاى تو، كه خاكِ رَهِ آن يار عزيز         بى‌غبارى كه پديد آيد از اغيار، بيار

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينهْ كردار بيار

 اى باد صبا و نفحات الهى! و يا اى مقرّبان درگاه دوست! به وفايى كه شما را با اوست و در پيشگاهش همواره سر عبوديت مى‌ساييد، خاكى از رهگذارش براى من بياوريد تا سرمه چشمان نموده و روشنى بخش ديده‌ام گردد، به گونه‌اى كه محبوب را آشكار با مظاهر، بى‌آنكه غبار دوئيّت در آن ديده شود، به ديده وحدت و يكتايى مشاهده نمايم. خلاصه آنكه: اى نفحات الهى! و يا اى مقرّبان درگاهش! عمرى است از ديدار دوست دور افتاده‌ام، بيايد و عنايتى كنيد وآن تجلّياتى‌كه‌دوست را به شايستگى نشان‌مى‌دهد،بياوريد. در جايى مى‌گويد :

صبا! اگر گذرى افتدت به كشور دوست         بيار نفحه‌اى از گيسوى معنبر دوست

به جان او، كه به شكرانه جان برافشانم         اگر به سوى من آرى، پيامى از برِ دوست

چه باشد ار شود از قيدِ غم، دلش آزاد         چوهست حافظ مسكين،غلام وچاكردوست[3]

گردى از رهگذر دوست، به كورىّ رقيب         بهرِ آسايش اين ديده خونبار بيار

دلِ ديوانه به زنجير نمى‌آيد باز         حلقه‌اى از خَم آن طُرّه طرّار بيار

 دورى دوست از اين دلخسته آسايش را ربوده، و از بس در هجرش ديدگانم اشك فرو ريخته، سرشكم به خون مبدّل شده، اى مقرّبان! و يا اى نفحات الهى! براى كورى چشم شيطان، و آنان كه نمى‌توانند ببينند كه مرا با دوست رابطه و علقه و محبّتى مى‌باشد، غبارى از رهگذار دوست بياوريد تا سرمه چشمانم كرده و به ديدارش باز ديده بگشايم. عشق او چنان مرا حيران و ديوانه ساخته، كه هيچ زنجيرى جز خم زلفش نمى‌تواند به بند درآورد. بياييد ـاى نفحات الهى و يا مقرّبان درگاه دوست!ـ حلقه‌اى از حلقه‌هاى آن زلفى كه به دست هر كس نمى‌آيد، بياوريد و اين گرفتار به عشقش را در بند نماييد. در جايى مى‌گويد :

اى باد مشكبو! بگذر سوى آن نگار         بگشا گره ز زلفش و بويى به من بيار

با او بگو: كه اى مه نامهربانِ من!         باز آ، كه عاشقان تو مردند از انتظار

دل‌داده‌ايم ومهر تو ازجان‌خريده‌ايم         بر ما جفا و جورِ فراقت روا مدار[4]

در جايى ديگر مى‌گويد :

اى پيكِ راستان! خبر سرو ما بگو         احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور         با يارِ آشنا سخن آشنا بگو

دلها ز دام طرّه چو بر خاك مى‌فشاند         با آن غريب ما چه گذشت از هوا بگو

مرغ چمن به مويه من دوش مى‌گريست         آخر تو واقفى كه چه رفت اى صبا! بگو[5]

خامى و ساده دلى، شيوه جانبازان نيست         خبرى از بَرِ آن دلبر عيّار بيار

اى باد صبا و نفحات كوى دوست! تو خود مى‌دانى كه جانبازى در راه محبوبم، نصيب خامان و ساده دلان نمى‌شود. در آنجا همان گونه كه معشوق، در كشتن عاشق بى‌پرواست، بى‌پروايى عاشقِ جانباز در پيشگاهش هم مطلوب اوست، مژده‌اى از ديدارش بياور، تا جان خود فدا سازم.

شكر آن را، كه تو در عشرتى اى مرغ چمن!         به اسيران قفس، مژده گلزار بيار

اى بندگان مقرّب الهى و آنان كه به گل مراد خود رسيده‌ايد! و يا اى استاد طريق! حال كه گل خود را در ميان چمنزار كثرات و مظاهر يافته‌ايد، به شكرانه اين نعمت براى گرفتاران قفس خودى و خودپرستى و تعلّقات، مژده‌اى از گلزار دوست بياوريد، تا كمى از ناراحتى‌هايشان زدوده گردد. در جايى مى‌گويد :

مرحبا اى پيك مشتاقان بگو پيغام دوست         تا كنم جان از سر رغبت، فداىِ نام دوست

واله و شيداست دايم، همچو بلبل در قفس         طوطى طبعم، ز شوق شكّر و بادام دوست[6]

و در جايى هم از خبر يافتن از اين مژده سخن رانده و مى‌گويد :

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست         آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست

خوش مى‌دهد نشان جلال و جمال يار         خوش مى‌كند حكايت عزّ و وقار دوست[7]

كامِ جان تلخ شد از صبر كه كردم بى‌دوست         خنده‌اى ز آن لبِ شيرينِ شكر بار بيار

 به قدرى در هجران دوست صبر كردم كه كام جانم به تلخى گراييد و در ناراحتى بسر مى‌برم. يك خنده و عنايت شيرينش به وجدم خواهد آورد. اى باد صبا و نفحات الهى! و يا اى مرغان چمن و اولياى مقرّب دوست! پيام عنايتى و خنده‌اى از آن لب شيرين شكر بار او بياوريد، تا تلخى‌هاى روزگار هجرانم مبدّل به شيرينى گردد. در جايى از خلاصى خود از روزگار فراق خبر داده و مى‌گويد :

نهال صبرم از وصلش برآورد         ز بخت خويش برخوردارم امشب[8]

در جايى هم مى‌گويد :

شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَشِمْتُ بَرْقَ وِصالٍ[9]          بيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!

أَحادِيآ لِجَمالِ الحَبيبِ! قِفْ إِنْزِل[10]          كه نيست صبر جميلم در اشتياق جمال[11]

دلق حافظ به چه ارزد؟ به مىْاش رنگين كن         وآنگهش مست و خراب از سر بازار بيار

خلاصه آنكه: محبوبا! لباس قدس ظاهرى و عبادات قشرى من، وقتى ارزش و بها دارد، كه آن را به مى مشاهده خود رنگين نمايى، تا تو را به اخلاص و ديده تو عبادت نمايم و به خود توجّه نداشته باشم، و در مستى و خرابى به تو و جمال تو زندگى نمايم.

و يا مى‌خواهد بگويد: اين لباس بشريّت من چه بها و ارزشى دارد، اگر تو را نداشته باشم. بيا و به مى مشاهده و ذكر و محبّت خود رنگينش بنما. آنگاه از سر بازار دنيا ببر و به مقام قربت راه ده.

و نتيجه بيان همه ابيات اينكه: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[12] : (بار الها! درهاى رحمتت را به روى موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان. معبودا! چگونه جانى را كه به توحيدت گرامى داشته‌اى، با پستى هجرت خوار مى‌گردانى؟!)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 158، ص 140 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 184 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص 226 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص 355 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص 63 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 20، ص 51 .

[9] ـ بوى خوش دوستى و وداد را بوييدم و برق وصال را مشاهده نمودم.

[10] ـ اى كسى كه شتر به سوى جمال محبوب مى‌رانى! توقّف نما و فرود آ.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 284 .

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا