• غزل  289

 اى باد مشكبو بگذر سوى آن نگاربگشا گره ز زلفش و بويى به من بيار

با او بگو كه اى مه نامهربان من         باز آ كه عاشقان تو مردند از انتظار

دل داده‌ايم و مهر تو از جان خريده‌ايم         بر ما جفا و جور فراقت روا مدار

كردى بروزگار فراموش بنده را         زنهار عهد يار وفادار ياد آر

اى دل بساز باغم هجران و صبر كن         اى ديده در فراقش از اين بيش خون مبار

بارى خيال دوست ز پيش نظر مشوى         چون بر وصال يار نداريم اختيار

حافظ تو تا به كى غم حال جهان خورى         بسيار غم مخور كه جهان نيست پايدار

 خواجه در اين غزل با گفتارهاى عاشقانه‌اش اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و در ضمن از روزگار فراق گله مى‌نمايد و مى‌گويد :

اى بادِ مشكبو! بگذر سوى آن نگار         بگشا گره ز زلفش و بويى به من بيار

با او بگو كه اى مه نامهربانِ من!         باز آ، كه عاشقان تو مردند از انتظار

اى نسيمهاى عطر آگين رحمت الهى! و اى نفحات قدسى! گذرى به كوى جانانم بنماييد و پرده از جمال كثرات و مظاهر بركنار سازيد، و گوشه‌اى و عطرى از تجلّيات اسماء و صفات جماليش به رسم هديه براى من بال و پر شكسته هجران كشيده بياوريد. و با او بگوييد: چه شده كه طريق مهربانى با بندگانت را از دست داده‌اى، گويا مى‌خواهى بگويى: تا تويى، من تو را نمى‌باشم اين گونه مباش، جلوه‌اى بنما و مرا از من بستان تا تو و ديدارت را لايق شوم و مشاهده جمالت را سزاوار. آخر اى دوست! تا كى عاشقانت در انتظارت بمانند؟ كه: «أَلَلّهُمَّ! وَاهْدِنا إِلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلِ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ؛ فَإِنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الوَكيل!»[1]  :

(خداوندا! و ما را به راه راست هدايت نما، و آسايشگاهمان در نزد خويش را بهترين آسايشگاه در سايه جاودانى خود قرار ده، كه تنها تو براى ما كافى هستى و چه وكيل و كارگزار خوبى مى‌باشى!) و نيز: «إِلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ] يَرْفَعُهُ [ إِلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[2] : (معبودا! دلى به من عطا كن كه شوقش آن را به تو نزديك كند و زبانى كه سخن راستش به سوى تو بالا آورده شود ] يا: آن را به سوى تو بالا كشد [، و نگاهى كه حقيقتش آن را به تو نزديك گرداند.) در جايى مى‌گويد :

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار         وز او به عاشق مسكين خبر دريغ مدار

به شكر آنكه شكفتى به كام دل اى گل         نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

مراد ما همه موقوف يك كرشمه توست         ز دوستان قديم اين قدر دريغ مدار[3]

باز به او بگو :

دل داده‌ايم و مهر تو از جان خريده‌ايم         بر ما جفا و جورِ فراقت روا مدار

محبوبا! حال كه ما انديشه و خيالات غير تو را رها كرديم و تنها مهرت را خريدار گشته‌ايم، مپسند در فراقت بسر بريم و به آتش هجرانت بسوزيم؛ كه: «إِلهى!… ما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإبْعادِکَ.» [4] : (معبودا!… و چه خوش است طعم محبّتت! و چه گواراست شربت قربت! پس ما را از راندن و دور ساختنت پناه ده.) در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غم يار خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او ناوك غم بر دل ريش

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم         آشناى تو ندارد سر بيگانه و خويش

پرسش حالِ دلِ سوخته كن بهر خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[5]

كردى به روزگار، فراموش بنده را         زنهار! عهد يارِ وفادار، ياد آر

معشوقا! اين گونه با من بى‌وفا مباش و به دست فراموشيم مسپار، من كه به عهد (أَوْفُوا بِعَهْدى )[6] : (به عهد و پيمان خود با من وفا نماييد.) عمل نموده‌ام و بندگى خود را از دست نداده‌ام، تو هم به (اُوفِ بِعَهْدِكُمْ )[7] : (تا من نيز به عهدم وفا كنم.) عمل كن و فراموشم ننما، تو باز (أَلَسْتُ بِرَبِكُمْ؟!)[8] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) بگو تا از من (بَلى شَهِدْنا)[9] : (بله گواهى مى‌دهيم) شنوى و وفادارم بينى. در جايى مى‌گويد :اى دليل دل گمگشته! خدا رامددى         كه غريب ار نبرد رَهْ، به دلالت برود

كاروانى كه بُوَد بدرقه‌اش لطف خدا         به تحمّل بنشيند، به جلالت برود[10]

اى دل! بساز با غم هجران و صبر كن         اى ديده! در فراقش از اين بيش خون مبار

آرى، عاشق در فراق يار جز صبر چاره ندارد. اگر صبر نكند چه مى‌تواند بنمايد. خواجه هم در اين بيت به خود خطاب كرده و مى‌گويد: با غم هجران يار بساز و صابر باش و از ديدگان كمتر اشك ببار تا آنكه، «اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود». در جايى مى‌گويد :

ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود         وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند: سنگ، لعل شود در مقام صبر         آرى شود و ليك به خون جگر شود

اى دل! صبور باش و مخور غم كه عاقبت         اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود[11]

كارى كه مى‌كنى اين باشد كه :

بارى خيال دوست ز پيش نظر مشوى         چون بر وصال يار نداريم اختيار

اى خواجه! اگر چه اختيار وصال را به دست ما نداده‌اند، ولى بايد مراقب يار بود و او را از نظر دور نداشت، تا شايد با نگاهى بنده خويش را بنوازد؛ كه: «يا أَباذَرِّ!… إِحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أَمامَکَ.»[12] : (اى ابوذر! خدا را نگاه دار و فراموش مكن، تا او را در جلو خويش بيابى.) در جايى مى‌گويد :

خيال روى تو در هر طريق همره ماست         نسيم موى تو پيوند جان آگه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد         گناه بخت پريشان و دست كوته ماست.[13]

حافظ تو تا به كى غم حال جهان خورى         بسيار غم مخور، كه جهان نيست پايدار

بله، از على 7 است كه: اُنْظُرْ إِلَى الدُّنْيا نَظَرَ الزّاهِدِ الْمُفارِقِ، وَلا تَنْظُرْ إِلَيْها نَظَر الْعاشِقِ الْوامِقِ.»[14] : (به دنيا به چشم زاهد جدا شونده بنگر، و هيچگاه به آن به چشم عاشق دلداه چشم مدوز.)، و از اوست كه: «إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ، فَأَخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيا.»[15] : (اگر دوستدار خداييد، محبّت دنيا را از دلهايتان بيرون كنيد.)، و همچنين از اوست: «كَيْفَ يَدَّعى حُبَّ اللهِ، مَنْ سَكَنَ قَلْبَهُ حُبُّ الدُّنْيا؟!»[16] : (چگونه كسى كه دوستى دنيا را در دلش جاى داده، ادّعاى محبّت خدا را دارد؟!) و از اوست كه: «أَسْبابُ الدُّنْيا مُنْقَطِعَةٌ، وَعَواريها مُرْتَجِعَةٌ.»[17] : (اسباب دنيا جدا شونده، و عاريه‌هايش برگرداندنى است.)

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 678 .

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 686 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص 233 .

[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 255 .

[6] و 3 ـ بقره : 40 .

[7]

[8] و 5 ـ اعراف : 172 .

[9]

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص 117 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 149، ص 134 .

[12] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 89 .

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 68، ص 83 .

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 107 .

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 110 .

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 113 .

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 106 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا