- غزل 286
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكردبه وداعى دل غمديده ما شاد نكرد
آن جوان مرد كه مىزد رقم خير و قبول بنده پير ندانم ز چه آزاد نكرد
دل به اميد صدايى كه مگر در تو رسد نالهها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد
كاغذين جامه به خونابه بشويم كه فلك رهنمونيم[1] بپاى عَلَم داد نكرد
سايه تا باز گرفتى ز چمن مرغ سحر آشيان درشكن طرّه شمشاد نكرد
كلك مشّاطه صنعش نكشد نقش مراد هر كه اقرار بدين حسن خداداد نكرد
شايد ار پيك صبا از تو بياموزد كار ز آنكه چالاكتر از اين حركت باد نكرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق كه از اين راه بشد يار و ز ما ياد نكرد
غزليّات عراقى است سرود حافظ كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد
از تمامى ابيات اين غزل معلوم مىشود خواجه را از دوست مشاهدهاى دست داده بوده، ولى هنوز از آن بهرهمند نگشته، محروميّت برايش حاصل شده، با گلههايى عاشقانه، اظهار اشتياق به ديدار دوباره او نموده و مىگويد :
ياد باد آن كه زما وقت سحر ياد نكرد به وداعى، دل غمديده ما شاد نكرد
يادش به خير باد! آن زمانى كه محبوب، مرا به مشاهدهاش نائل ساخت و هنوز محو رخسارش نشده، ناگاه ديده دلم از ديدارش محروم گشت، و هنگام مفارقت، وداعى با من ننموده و دلِ مبتلاى به غم عشق مرا شاد نكرده، برفت. در جايى مىگويد :
شربتى از لب لعلش نچشيديم و برفت روى مه پيكر او سير نديديم و برفت
گويى از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود بار بربست و به گَرْدش نرسيديم و برفت
گفت: از خود ببُرد، هر كه وصالم طلبد ما به امّيد وى از خويش بريديم و برفت[2]
آن جوانمرد، كه مى زد رقمِ خير و قبول بنده پير، ندانم ز چه آزاد نكرد
محبوبى كه كارش همه خير و قبول شكستگان و عقب افتادگان است و مبتلايان غمش را آزادى مىبخشد، نمىدانم چرا اين پير شكسته و گرفتار در غم عشق و هجرانش را مورد عنايت خود قرار نمىدهد و از غير خود آزاد نمىسازد، تا باز به ديدارش نائل سازد. خلاصه آنكه: نمىدانم چرا هنوز تجليات دوست مرا از من نگرفته، به محروميّتم از ديدارش مبتلا مىسازد. در جايى مىگويد :
ديدى كه يار جز سر جور و ستمنداشت بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت
يا رب! مگيرش ار چه دل چون كبوترم افكند وكشت وحرمتِ صيد حرمنداشت
بر من جفا ز بخت بد آمد، وگرنه يار حاشا كه رسمِلطف و طريقِ كرمنداشت[3]
دل به امّيد صدايى كه مگر در تو رسد نالهها كرد در اين كوه، كه فرهاد نكرد
محبوبا! پس از رفتن و مفارقتت، چه فريادها در عشق و دورىات كه نكردم، تا شايد به نالههايم گوش فرا دهى و بازم به الطافت بنوازى و به ديدارت مفتخرم سازى؛ ولى افسوس! كه مرا مورد عنايت خود قرار ندادى و رفعت مقامت اجازه نداد تا به نالههايم عنايت داشته باشى. معشوقا! كجا فرهاد از فراق شيرين چنين نالههايى كه من از فراقت نمودم، نمود؟! در جايى مىگويد :
اى شاهد قدسى! كه كشد بند نقابت؟ وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از ديده در اين فكر جگر سوز كآغوش كه شد منزل و آسايش خوابت؟
هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدى پيداست نگارا! كه بلند است جنابت[4]
كاغذين جامه به خونابه بشويم، كه فلك رهنمونيم به پاىِ عَلَمِ داد نكرد
كنايه از اينكه: همان طور كه داد خواهان با جامه كاغذين به پاى عَلَم دادخواهى مىروند تا حقّ خود بستانند، خواستم چنان كنم و بگويم: چرا معشوق من با من اين گونه است؛ ولى عالم طبيعت، همگى مرا به پاى عَلَم داد رهنمايى نكردند و با زبان بىزبانى گفتند: اين عمل با هر كس روا بود، با معشوق حقيقى روا نباشد. چرا كه: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[5] : (خدا از آنچه انجام مىدهد بازخواست نمىشود، و خلق بازخواست مىشوند.) لذا بر اين نيّت خود نادم شده و خون مىگريم، و با آن، آثار اين فكر خطا را خواهم زدود. در جايى مىگويد :
جانب دلها نگاه دار، كه سلطان ملك نگيرد اگر سپاه ندارد
ديدهام آن چشمِ دل سيه كه تو دارى جانبِ هيچ آشنا نگاه ندارد
نى من تنها كشم تطاول زلفت كيست به دل، داغ اين سياه ندارد؟!
خونخوروخامشنشين،كهآندلنازك طاقت فريادِ دادخواه ندارد[6]
سايه تا باز گرفتى ز چمن، مرغِ سحر آشيان، درشكن طرّه شمشاد نكرد
محبوبا! از آن زمان كه سايه لطف و عنايات و مشاهداتت را از من برگرفتى، ديگر خواجه سحر خيزت در چمنزار مظاهرت به ديدارت نائل نگشته و از ملكوت كثرات مشاهدهات ننموده و به جمال مجازى آنان آرام نمىگيرد؛ زيرا :
روشنى طلعت تو ماه ندارد پيش تو گل، رونق گياه ندارد
شوخىنرگس نگر،كه پيشتو بشكفت چشم دريده، ادب نگاه ندارد
گوشه ابروى توست، منظرِ چشمم خوشتر از اين گوشه، پادشاه ندارد
حافظ اگر سجده تو كرد، مكن عيب كافر عشق اى صنم! گناه ندارد[7]
كلك مشّاطه صُنعش نكشد نقشِ مراد هر كه اقرار بدين حسن خدا داد نكرد
اى محبوب بىهمتا! آن كس كه به حسن و جمال بىنظيرت، كه به خود حَسَن است، نه به زر و زيور، اقرار نكرد و در پى جمالهاى به زيور آراسته شد، قطعآ به مراد خود نخواهد رسيد و مشّاطهها و آرايشگران هيچگاه بهتر از جمال محبوب من، براى او زيب و زيور نخواهند كرد. در جايى مىگويد :
اى قصر دل فروز! كه منزلگه اُنسى يا رب! نكناد آفت ايّام خرابت
دوراست سرِآب دراينباديه، هُشْدار تا غولِ بيابان نفريبد به سرابت[8]
و در جاى ديگر مىگويد :
بهحسن خُلق ووفا،كس بهيار مانرسد تو را دراين سخن، انكارِ كار ما نرسد
اگرچه حسنفروشان بهجلوهآمدهاند كسىبهحسن وملاحت،بهيار مانرسد
هزار نقد به بازار كاينات آرند يكىبه سكّه صاحبعيار ما نرسد[9]
و ممكن است خواجه در مقام نفرين باشد و بگويد: آن كس كه به جمال دل آراى محبوب حقيقى قانع نباشد، الهى! كه هيچ جمالى او را قانع نسازد! در جايى مىگويد :
چشمى كه نه فتنه تو باشد از گوهر اشك، غرق خون باد!
لعل تو كه هست، جانِ حافظ دور از لب هر خسيسِ دون باد![10]
شايد ار پيك صبا از تو بياموزد كار ز آنكه چالاكتر از اين، حركت، باد نكرد
در اين بيت خواجه باز مىگردد به بيان و گفتار بيت اوّل. مىخواهد بگويد: پس از اينكه با من وداع ننموده، و ناگهان سفر كردى و رفتى، ديگر باد صبا بايد به تو دست خوش بگويد و طريق تند رفتن را از تو بياموزد؛ زيرا مهلت ندادى تا غمديده فراق كشيدهات با تو وداعى كند. چه دير جلوه نمودى و زود برفتى! در جايى مىگويد :
نكرد آن همدم ديرين مدارا مسلمانان! مسلمانان! خدا را
چنان بىرحم زد، زخم جدايى كه گويى خود نبود است آشنايى
برفت و طبع خوش باشم حزين كرد برادر با برادر كِىْ چنين كرد[11]
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عراق كه از اين راه بشد يار و زما ياد نكرد
اى نفحات جان فزا و به وجد آورنده دوست! تا به حال به طريقى مرا به ياد او مىآورديد، از اين پس به طريقى ديگر در من شور به پا كنيد، تا با از دست شدنم، معشوقِ از دست رفتهام باز گردد و از هجرم خلاصى بخشد. در جايى مىگويد :
اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر زار و بيمار غمم، راحتِ جانى به من آر
قلبِ بىحاصل ما را، بزن اكسير مراد يعنى از خاكِ دَرِ دوست نشانى به من آر
ساقيا! عشرت امروز به فردا مفكن يا ز ديوان قضا، خطِّ امانى به من آر[12]
غزليّات عراقى است، سرودِ حافظ كه شنيد اين رَهِ دلسوز، كه فرياد نكرد؟!
آرى، طريق عشق دوست، طريقى است كه هر شبنم آن صد موج آتشين دربر دارد و سالك را به آتش اشتياق مىسوزاند؛ بدين جهت لازم مىداند براى فرو نشاندن شعلههاى آن، گاه گاهى ناله و فرياد خود را به صورت خواندن غزليّات عاشقانه ديگران، و يا زمزمههاى سروده خود بروز و ظهور دهد. خواجه هم مىخواهد بگويد: شعلههاى درونى خود را با خواندن غزليّات عراقى فرو مىنشانم.
منظور از «عراقى»، عارف بزرگ شيخ فخرالدّين ابراهيم، متوفّاى 688ه .ق است. در اينجا شايسته است چند بيتى مناسب با اين غزل از او بنگاريم تا چون خواجه يادى از وى كرده باشيم. مىگويد :
بيا و آب رُخ از تشنگان دريغ مدار طريق مردمى آخر نه از جهان برخاست؟
چنين كه من ز فراق تو سر برآمدهام گَرَم تو دست نگيرى، كجا توان برخاست؟
تو در كنار من آ، تا من از ميان بروم كه هر كجا كه
برآيد يقين، گمان برخاست[13]
[1] ـ در نسخهاى: رهنموديم…
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 90، ص 97 .
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص 98 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 43، ص 66 .
[5] ـ انبياء : 23 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص 168 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص 168 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 43، ص 66 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص 142 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، مثنوى آخر كتاب، ص456.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص 229 .
[13] ـ ديوان عراقى، ص 150 .