• غزل  285

 هر كه او يك سر مو پند مرا گوش كند

همچو من حلقه گيسوى تو در گوش كند

گر ببيند دهنِ تنگ تو معصوم زمان         باده بر ياد لبت همچو شكر نوش كند

در چمن سوى گل وسوسن ونرگس بگذر         تا زبان همه را حسن تو خاموش كند

بستر از لاله و گل ساخت صبا تا كه مگر         ياسمن سنبل زلف تو در آغوش كند

زآن سبب پيچ وخم وتاب دهد گيسو را         تا بدان صيد دل عاشق مدهوش كند

درد من‌دوش به‌گوش تو رسانده‌است دلم         خواهدامروز كه جان بر سر آن جوش‌كند

گر چه صد غصّه كشد حافظ مسكين ز فراق         چون ببيند رخ تو جمله فراموش كند

 از بيت ختم اين غزل معلوم مى‌شود كه خواجه به فراق مبتلا بوده، و با نصيحت نمودن اهل سير و نيز ذكر توصيفات محبوب، يادى از گذشته خود مى‌نمايد، و در نتيجه اظهار اشتياق به ديدار دوباره نموده و مى‌گويد :

هر كه او يك سر مو پند مرا گوش كند         همچو من حلقه گيسوى تو در گوش كند

چنانچه سالكين و گرفتاران عشق جانان، نصايح مشفقانه مرا به گوش جان شنيده و بپذيرند و سر مويى از آن را به كار بسته و عمل نمايند، درهايى از معنويّات و مشاهدات كمال و جمال دوست بر ايشان گشوده خواهد گرديد، و چون من حلقه به گوش دَرِ جانان مى‌شوند، و ديگر نمى‌توانند بى‌ديدارش زندگى كنند. از نصايح اوست :

خيز، تا از در ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زاد راه حرم دوست نداريم، مگر         به گدايى، ز در ميكده زادى طلبيم[1]

و در جايى مى‌گويد :

حاصلِ كارگهِ كَوْن و مكان اين همه نيست         باده پيش آر، كه اسباب جهان اين همه نيست

از دل وجان، شرفِصحبت جانان غرض‌است         همه آن‌است،وگرنه دل وجان‌اين همه‌نيست[2]

گر ببيند دهن تنگ تو، معصومِ زمان         باده بر ياد لبت همچو شكر، نوش كند

آنان كه عصمت از خطا دارند (انبيا و اوليا : و عشّاق حقيقى دلباخته) تا وقتى مى‌توانند و ممكن است از نوشيدن باده مشاهداتت، كه زاهد گناه و خطا مى‌شمارد خوددارى نمايند كه تو و جمالت را نديده باشند. در جايى مى‌گويد :

بالا بلندْ عشوه‌گرِ سروِ نازِ من         كوتاه كرد قصّه زهد دراز من

ديدى دلا! كه آخر پيرى وزهد وعلم         با من چه كرد ديده معشوقْ باز من

مى‌ترسم از خرابى ايمان، كه مى‌برد         محراب‌ابروى‌تو،حضور از نماز من[3]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

وقت گل گويى: كه زاهد شو به چشم و جان، ولى         مى‌روم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم

زهدِ وقتِ گل چه‌سودايى‌است حافظ! هوش‌دار         تا أَعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم[4]

در چمن، سوىِ گل و سوسن و نرگس بگذر         تا زبانِ همه را، حُسن تو خاموش كند

اى دوست صاحب جمال من! به چمنزار و گلزار عالم قدمى نه، تا مدعيان دروغين، اين همه از حسن و جمال خويش دم نزنند و خاموش بنشينند. در واقع مى‌خواهد بگويد: اى دوست! به گلزار مظاهر جلوه‌اى كن، تا جمال مجازى‌شان از نظر من بريزد و مرا به خود نفريبند. در جايى مى‌گويد :

كرشمه‌اى كن و بازار ساحرى بِشِكَن         به غمزه، رونقِ بازار سامرى بِشِكَن

برون خرام‌وببر گوىِنيكى از همه‌كس         سزاىِ حور ده و رونق پرى بِشِكَن[5]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

به حسن خُلق و وفا، كس به يار ما نرسد         تو را در اين سخن، انكارِ كار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند         كسى به حسن وملاحت، به‌يار ما نرسد[6]

بستر از لاله و گل ساخت صبا، تا كه مگر         ياسمن، سنبل زلف تو در آغوش كند

 كنايه از اينكه: باد صبا و نفحات قدسى‌ات وزيدن گرفت و پرده از جمال مظاهر بر كنار كرد، تا بشر كه گل سر سبد عالم است، تو را از طريق كثرات دربر گرفته ومشاهده‌نمايد؛ كه :«إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الاْثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ، أَنَ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[7] : (معبودا! از پى در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى احوال آنها دانستم‌كه مقصودت از ]خلقت[ اين است كه خود را در هر چيز به‌من بشناسانى‌تا در هيچ چيز به‌تو جاهل‌نباشم.) وبه گفته‌خواجه در جايى :

 به حسن عارض و قدّ تو برده‌اند پناه         بهشت وطوبى، طُوبىلَهُمْ وَحُسْنُ مَآب![8]

بهار، شرح جمال تو داده در هر فصل         بهشت، ذكر جميل تو كرده در هر باب[9]

لذا باز مى‌گويد :

 ز آن سبب، پيچ و خم و تاب دهد گيسو را         تا بدان، صيدِ دل عاشق مدهوش كند

 مى‌دانىَ اى خواجه! چرا محبوب گاه زلف مى‌گشايد و عشّاق خود را بى‌قرار جمالش مى‌نمايد، و سپس آنان را در پيچ و تاب گيسوان و كثراتش قرار مى‌دهد؟ علّت آن است كه مى‌خواهد با اين گونه رفتار باز آنان را به دام خويش افكند، و رخسار خود را از ملكوتشان به ايشان بنماياند، نه آنكه بخواهد با اين كار آنان را بيازارد. در جايى مى‌گويد :

زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم         ناز بنياد مكن، تا نَكَنى بنيادم

رخ بر افروز،كه فارغ كنى از برگِ گُلَم         قد برافراز، كه از سرو كنى آزادم

زلف را حلقه مكن، تا نكنى دربندم         طرّه را تاب مده، تا ندهى بر بادم[10]

درد من دوش به گوش تو رسانده است دلم         خواهد امروز كه جان بر سر آن جوش كند

محبوبا! شب گذشته، آه و فرياد ظاهرى و عالم خَلْقى و طبيعى‌ام، درد و محنت اشتياقم را به تو رسانيد. امروز هم جانم در اشتياقت مى‌سوزد و تو و جمالت را مى‌طلبد. نمى‌دانم آيا به گفتار دل و عالم مجازى‌ام گوش فرا خواهى داد، و يا به گفتار جان و سوز درونى‌ام؟

رحم‌كن بر من‌مسكين وبه‌فريادم رس         تا به خاك دَرِ آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشاكه بنالد روزى         من از آن روز كه در بند توام،آزادم[11]

گر چه صد غصّه كشد، حافظِ مسكين ز فراق         چون ببيند رُخ تو، جمله فراموش كند خلاصه آنكه به گفته شاعرى :

گفته بودم چو بيايى، غمِ دل با تو بگويم         چه بگويم؟ غمم از دل برود چون تو بيايى

و به گفته خواجه در جايى :

شكايت شب هجران فرو گذار اى‌دل!         به شكر آنكه برافكند پرده روز وصال

چو يار بر سر صلح است وعذر مى‌خواهد         توان گذشت ز جور رقيب در همه حال[12]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص 300 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص 92 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 466، ص 340 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 331 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127 .

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 348 .

[8] ـ خوشا به حالشان و نيك عاقبت باشند!

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص 52 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص 309 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص 310 .

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 285 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا