• غزل  283

 گر زلف پريشانت در دست صبا افتدهر جا كه دلى باشد در دام بلا افتد

ما كشتى صبر خود در بحر غم افكنديم         تا آخر از اين طوفان هر تخته كجا افتد

هر كس به تمنّايى فال از رخ او گيرند         بر تخته فيروزى تا قرعه كه را افتد

گر زلف سياهت را من مشك خطا گفتم         در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد

آخر چه زيان افتد سلطان ممالك را         كو را نظرى روزى بر حال گدا افتد

آن باده كه دلها را از غم دهد آزادى         پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران         چون عاشق سرگردان كز دوست جدا افتد

 از اين غزل معلوم مى‌شود پريشانى روزگار هجران و اشتياق رسيدن به دولت ديدار دوست، خواجه را بدين گفتار وا داشته كه مى‌گويد :

گر زلف پريشانت در دست صبا افتد         هر جا كه دلى باشد، در دام بلا افتد

اى دوست! چنانچه زلف پريشان و مظاهر و كثرات عالم طبيعت را به دست باد صبا و نفحات قدسى‌ات دهى، پرده از مظاهرت بركنار خواهند كرد و عشّاقت، تو را با ايشان و از طريق آنان جلوه‌گر خواهند ديد و به اسماء و صفاتت مشاهده‌ات مى‌نمايند؛ لذا هر جا كه دلى باشد، در دام بلا افتد و فريفته‌ات مى‌گردند. در جايى مى‌گويد :

زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست         راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان         بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست

شيدا از آن شدم، كه نگارم چو ماهِ نو         ابرو نمود و جلوه‌گرى كرد و رو ببست[1]

در واقع، با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار او نموده.

ما كشتى صبر خود در بحر غم افكنديم         تا آخر از اين طوفان، هر تخته كجا افتد

در غم عشق جانان، آن قدر صبر نموديم تا آنكه طاقت شكيبايى از ما گرفته شد. در پايان كشتى صبر خود را به درياى بى‌كران محبّتش افكنديم و در اين طريق به فناى خود حاضر گشتيم. نمى‌دانيم موجهاى اين دريا در نيستى و فناى ما چه خواهد كرد. در جايى مى‌گويد :

بى مهر رُخَت، روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر، مرا جز شب ديجور نمانده است

صبر است مرا چاره زهجران تو ليكن         چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است[2]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

گَرَت چو نوح نبى صبر هست بر غم طوفان         بلا بگردد و كامِ هزار ساله برآيد[3]

هر كس به تمنّايى، فال از رخ او گيرند         بر تخته فيروزى، تا قرعه كه را افتد

 همه سالكين، و يا همه عالم، هر كدام به تمنّايى با تو و جمالت، دانسته و ندانسته، عشق مى‌ورزند؛ ولى معلوم نيست قرعه مشاهده جمال تو كه را قسمت گردد، و چه كس در اين سراى ابتلاء و امتحان با مجاهداتش پرده و حجاب از رخسار تو برافكند و پيروزى نصيبش گردد. «أَسْأَلُکَ أَنْ تَجْعَلَنى مِنْ أَوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّآ، وَأَعْلاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلاً، وَأَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّکَ قِسْمآ.»[4] : (] خداوندا! [ از تو مسألت دارم كه مرا بهره‌مندترينِ ايشان ] بندگانت [ از خود، و والاترين آنان در نزدت، و برخوردارترين ايشان از محبّتت قرار دهى.) در جايى مى‌گويد:

به سعى خود نتوان برد ره به گوهر مقصود         خيال بود كه اين كار بى حواله برآيد[5]

گر زلف سياهت را، من مُشك خطا گفتم         در تاب مشو جانا! در گفته خطا افتد

آرى، همه عالم، مظهر تجليات محبوبند و «مُشك خَطا» هم يكى از آن مظاهر است. دوست را به مظاهر تشبيه كردن، صحيح نيست. اگر گاهى تشبيه مى‌شود؛ بدين جهت مى‌باشد كه جز با تمثيل نمى‌توان معنى را بيان نمود و فهماند. مى‌خواهد بگويد: اى دوست! اگر نسبت مشك خطا به كثرات عالم مى‌دهم (به واسطه بوى تو كه از آنها استشمام مى‌كنم)، از من مرنج، و مگو من چنين نيستم؛ زيرا من بشرى ضعيفم و در گفته‌ام خطا مى‌افتد. در جايى با آنكه محبوب را با تشبيه معرّفى مى‌كند و مى‌گويد :

چو رويت، مهر و مه تابان نباشد         چو قدّت، سرو در بستان نباشد

چو لعل و لؤلؤت در دلفروزى         دُر دريا و لعلِ كان نباشد

به تو نسبت نباشد هيچ تن را         نه تن، بِالله كه مثلت جان نباشد[6]

آخر چه زيان افتد، سلطانِ ممالك را         كو را نظرى روزى بر حال گدا افتد؟!

محبوبا! چه مى‌شود و چه زيانى تو را رسد ـ اى سلطان السّلاطين! ـ اگر روزى به ما نظرى كنى و اين گدايان شكسته خود را از غم هجرانت برهانى؟! در جايى مى‌گويد :

باز آى، كه بى‌روى تو اى شمع دل افروز!         در بزم حريفان، اثر نور و ضياء نيست

تيمار غريبان، سببِ ذكر جميل است         جانا! مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟[7]

 آن باده كه دلها را، از غم دهد آزادى         پر خونِ جگر گردد، چون دور به ما افتد

 اى دوست! نمى‌دانم چرا باده تجلياتت، عشّاقت را كه از آن مى‌آشامند، از غم هجران خلاصى مى‌بخشد، ولى چون نوبت به ما مى‌رسد، بر غم ما مى‌افزايد. شايد بخواهد بگويد: علّت «پر خون جگر شدن ما»، آن است كه هنوز تجلّى نكرده، اراده رفتن دارى. و يا مى‌خواهى ما را به كلّى از خود بگيرى تا همواره به ديدارت بهره‌مند باشيم و از غم هجران خلاصى يابيم. در جايى در مقام گله گذارى مى‌گويد :

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد         صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد[8]

در جاى ديگر در مقام تقاضاى ديدارش مى‌گويد :

درآ، كه در دل خسته، توان درآيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز

غمى كه چون سپه زنگ، ملكِ دل بگرفت         ز خيل شادىِ رُومِ رُخَت زدايد باز[9]

در جايى هم از علّت دورى خود سخن رانده و مى‌گويد :

حجاب چهره جان مى‌شود، غبارِ تنم         خوشا! دمى كه از اين چهره پرده برفكنم

بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار         كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[10]

احوال دل حافظ، از دست غم هجران         چون عاشق سرگردان، كز دوست جدا افتد

محبوبا! حال من در هجرانت چون عاشقى است كه از دوست خود جدا و به سرگردانى مبتلا شده باشد. نمى‌دانم چه كنم؟ در جايى مى‌گويد :

درد عشقى كشيده‌ام كه مپرس         زهر هجرى چشيده‌ام كه مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر كار         دلبرى برگزيده‌ام كه مپرس

آن چنان در هواى خاك درش         مى‌رود آبِ ديده‌ام كه مپرس[11]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 37، ص 62 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص 139 .

[4] ـ بحارالانوار، ج94، ص148 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص 139 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص 104 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 323، ص 241 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا