- غزل 271
ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بودديده را روشنى از خاك درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
دل چو از پير خرد نقد معانى مىجست[1] عشق مىگفت به شرح آنچه بر او مشكل بود
آه از اين جور و تظلّم كه در اين دامگه است واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود
در دلم بود كه بىدوست نباشم هرگز چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم[2] خم مىديدم و خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق[3] مفتى عقل اين مسئله لا يعقل بود[4]
راستى خاتم فيروزه بو اسحاقى خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود
ديدى آن قهقهه كبك خرامان حافظ كه ز سر پنجه شاهين قضا غافل بود
ظاهر اين است كه خواجه در غزل ذيل باز از ايّام و اوقات وصال گذشته خود با محبوب حقيقى و مشاهدات و صحبت و انسى كه با وى داشته سخن مىگويد؛ و در ضمن، اظهار اشتياق به وصال دوباره مىنمايد.
و ممكن است به احتمال ضعيف از مجالستهايى كه با استاد طريقش داشته، ياد نموده و اظهار اشتياق به انس دوباره با وى را تمنّا كند و بگويد :
ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود ديده را روشنى از خاك درت حاصل بود!
راست، چون سوسن و گل، از اثر صحبت پاك بر زبان بود مرا، آنچه تو را در دل بود!
دل چو از پير خِرَد، نقدِ معانى مىجست عشق مىگفت به شرح، آنچه بر او مشكل بود!
محبوبا![5] چه مجلس خوشى بود، محفل وصال و قرب و اُنست، كه در آن ديده دلم به عبوديّت حقيقى و خاك درگاهت شدن و فناى خويش ديدن، روشن بود!
و تو را به كمالى كه شايسته همنشينى و اُنست باشد، مىستودم و مىگفتم آنچه را كه با ديده دل مىديدم. و وصف رخساره و جمالت را آن گونه كه بود، مىنمودم؛ كه: «سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إِلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ.»[6] : (خداوند، از تمام آنچه توصيف مىكنند پاك و منزّه است، جز توصيف بندگان مخلَص و پاك.)
و چون دل و عالم اعتبارى در باره امورى كه مربوط به عشق است باز ماند و حلّ آن را از عقل تقاضا مىنمود، عشق براى عقل روشن مىساخت تا وى پاسخگوى دل شود.
كنايه از اينكه: ديدار محبوب، همه مشكلات را براى من حلّ نمود و به رموز علوم و حقايق آگاهم كرد و به معانى جملات ذيل آشنا شدم؛ كه: «يا باطِنآ فى ظُهُورِهِ! وَيا ظاهِرآ فى بُطُونِهِ! ] وَ [ يا باطِنآ لَيْسَ يَخْفى! ] وَ [ يا ظاهِرآ لَيْسَ يُرى! يا مَوْصُوفآ لا يَبْلُغُ بِكَيْنُونَتِهِ مَوْصُوفٌ وَلا حَدٌّ مَحْدُودٌ! ] وَ [ يا غآئِبآ غَيْرَ مَفْقُودٍ! وَيا شاهِدآ غَيْرَ مَشْهُودٍ! يُطْلَبُ فَيُصابُ، ] وَ [ لَمْ يَخْلُ مِنْهُ السَّمواتُ وَالأَرْضُ وَما بَيْنَهُما طَرْفَةَ عَيْنٍ. لا يُدْرَکَ بِكَيْفٍ، وَلا يُؤَيَّنُ بِأَيْنٍ وَلا بِحَيْثٍ. أَنْتَ نُورُ النُّورِ، وَرَبُّ الاَْرْبابِ، أَحَطْتَ بِجَميعِ الأُمُورِ. سُبْحانَ مَنْ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ، وَهُوَ السَّميعُ البَصيرُ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ هكَذا، وَلا هكَذا غَيْرُهُ.»[7] : (اى خدايى كه در عين نهانى، پيدايى! و اى خدايى كه در عين پنهانى، آشكارى! ] و [ اى نهانى كه مخفى نيستى! ] و [ اى پيدايى كه ديده نمىشوى! اى موصوفى كه هيچ مدح و توصيف و هيچ حدّ محدودى به وجود و هستىات راه پيدا نمىكند! ] و [ اى غايبى كه هيچ وقت مفقود نبودهاى! و اى حاضرى كه ديده نمىشوى! هر كه او را طلبد به او مىرسد، ] و [ آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است، يك چشم به هم زدنى از او خالى نيست. با كيفيّت و چگونگى درك نمىشود، و جايگاهى براى او نخواهد بود. تو، نور نور، و پروردگار پروردگاران هستى و به همه امور احاطه دارى. پاك و منزّه باد خداوندى كه مثل و مانندى ندارد و تنها او شنوا و بيناست. پاك و منزّه باد كسى كه اين چنين است و غير او چنين نيست.)
آه از اين جور و تظلّم كه در اين دامگه است! واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود!
عجب عيش و نوشى در محفل انس با جانان داشتم! كه وصف نتوان نمود؛ كه : «نَعيمُهُمْ فِى الدُّنْيا، ذِكْرى وَمَحَبَّتى وَرِضآئى عَنْهُمْ.»[8] : (نعمتشان در دنيا، ياد و محبّت و خشنودى من از ايشان مىباشد.) و عجب ناملايماتى كه در اين دامگه و سراى فانى است! كه: «دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ، وَبِالغدْرِ مَعْرُوفَةٌ.»[9] : (خانهاى است كه پيچيده به گرفتارى، و معروف به حيله و مكر است.) و نيز: «أَلدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ.»[10] : (دنيا، زندان مؤمن مىباشد.) و ممكن نيست با آن ابتلائات همواره به ديدار دوست بهرهمند باشم.
خلاصه آنكه: پس از آن ديدار، فهميدم و دانستم كه تمام لذّتهاى معنوى، در انس با معشوق حقيقى به دست مىآيد، و تمام نكبتها در دل بستن به دار فانى تحقّق مىيابد؛ كه: «مَنِ اسْتَغْنى فيها، فُتِنَ؛ وَمَنِ افْتَقَرَ فيها، حَزِنَ؛ وَمْن سَعى إِلَيْها، فاتَتْهُ؛ وَمَنْ قَعَدَ عَنْها، أَتَتْهُ؛ وَمَنْ أَبْصَرَ بِها، بَصَّرَتْهُ؛ وَمَنْ أَبْصَرَ إِلَيْها، أَعْمَتْهُ.»[11] : (هر كس در آنجا مستغنى و بىنياز گشت، فريفته شد؛ و هر كه در آنجا فقير گشت، محزون و اندوهناك گرديد؛ و آن كه به طرف آن رفت، آن را از دست مىدهد؛ و هر كس باز نشست، به سوى او مىآيد؛ و هر كس آن را وسيله ديد و نگاهش قرار داد، بينايش مىنمايد.، و هر كه به آن چشم بدوزد، كورش مىگرداند.) امّـا :
در دلم بود، كه بىدوست نباشم هرگز چه توان كرد؟ كه سعى من و دل باطل بود
خواسته من آن بود كه همواره وصال و عيش و نوش با معشوق را داشته باشم، ولى چه مىتوان نمود كه براى كوشش من و خواسته دلم در مقابل خواسته دوست، نبايد ارزشى قائل شد، بلكه اقتضاى بندگى من، آن است كه تسليم خواستههاى مولايم باشم؛ كه: (بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ للهِِ، وَهُوَ مُحْسِنٌ، فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ…)[12] : (آرى، هر كس در حالى كه نيكوكار است، يك جهت روى تسليم به خدا نمايد، پاداشش نزد پروردگارش موجود خواهد بود…) و نيز: (فَمَنْ أَسْلَمَ، فَأُولئکَ تَحَرَّوْا رَشَدآ)[13] : (آنان كه اسلام آورده و تسليم شدند، به راستى به رشد و صواب گراييدند.) و همچنين: (وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلى اللهِ، وَهُوَ مُحْسِنٌ، فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثقى )[14] : (و هر كس در حالى كه نيكوكار است، يك جهت روى تسليم به خدا كند، واقعآ به دستگيره محكمى چنگ زده است.) و به گفته خواجه در جايى :
فغان! كه آن مَه نامهربانِ دشمن دوست به تركِ صحبت ياران خود، چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شكر رقيب كه دل به درد تو خو كرد و ترك درمان گفت[15]
دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم خُم مِىْ ديدم و خون در دل و پا در گِل بود
بس بگشتم كه بپرسم سبب درد فراق مُفتىِ عقل در اين مسئله لا يَعْقِلْ بود
چون خود را به فراق مبتلا ديدم، شب گذشته به جهت باز جويى از حريفان و هم پيمانههاى خود به محفلى كه همگى به شهود رسيده بودند، شدم و آنان را هم به درد خود مبتلا و از معشوق بىهمتا بىبهره و به هجران گرفتار ديدم. در عين اينكه همه امورى كه مىتوان دوست را به آن مشاهده نمود ـ از طريق خويش و يا موجودات ديگر ـ مهيّا بود. خُم مِىْ ديدم و خون در دل و پا در گِل بود؛ كه: (وَكانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ)[16] : (و خداوند، به هر چيزى احاطه دارد.) و همچنين: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ )[17] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه گنجينههاى آن نزد ماست.)
خواستم سبب گرفتارى خود و دوستانم را از عقلى كه همه جا راهنمايمان بود، سؤال كنم، امّا وى را از راهنمايى عاجز ديدم.
در واقع، سبب همان است كه خواجه خود مىگويد كه: «پا در گِل بود.» بشر اگر در عالم خاكى نبود و به آن توجّه نداشت، كجا دوست را كه پيوسته با خود او و با موجودات به تمام معنى متجلّى است، فراموش مىكرد و از ديدارش محروم مىگرديد.
راستى، خاتم فيروزه بو اسحاقى خوش درخشيد، ولى دولت مستعجل بود
ديدى آن قهقهه كبك خرامان، حافظ! كه ز سر پنجه شاهين قضا غافل بود
در بيت اوّل سخن از شيخ ابو اسحاق، كه پادشاه وقت پارس بوده، به ميان مىآورد. و شايد با اين بيت و بيت ختم مىخواهد باز اشاره به وصال و فراق خود بنمايد و بگويد: دوست را چه زود از دست داديم، گمان مىكرديم اين وصال و مشاهده را همواره خواهيم داشت؛ كه: «نُزُولُ القَدَرِ، يُعْمِى البَصَرَ.»[18] : (فرو آمدن مقدّرات الهى، ديده را نابينا مىگرداند.) و حال اينكه نبايد از سرپنجه شاهين قضاى الهى غافل بود كه مبادا ديدارمان باز مبدّل به فراق گردد؛ كه: «كُلُّ شَىْءٍ فيهِ حيلَةٌ، إِلّا القَضاءَ.»[19] : (در هر چيزى راه چارهاى هست، جز قضا و اراده قطعى الهى.)
و يا مىخواهد به آزادى خود و دوستانش در زمان ابو اسحاق اشاره كند و بگويد: در زمان وى از دست بدگويان آسوده خاطر بوديم و به راحتى مىتوانستيم به دوست متوجّه باشيم، ولى متأسّفانه دولت وى هم زودگذر بود!
[1] ـ در نسخهاى: دل چو از پير خرد اخذ معانى مىكرد…
[2] ـ در نسخهاى: دوش بر ياد لب او به خرابات شدم…
[3] ـ در نسخهاى: بس بگشتم كه بپرسم سبب حرمت مىْ…
[4] ـ در نسخهاى: در هر كس كه زدم بيخود و لا يعقل بود.
[5] ـ بنابر معناى اوّل.
[6] ـ صافّات: 159 و 160.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 211 .
[8] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 38 .
[9] ـ نهج البلاغه، خطبه 226 .
[10] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 80 .
[11] ـ نهج البلاغه، خطبه 82 .
[12] ـ بقره : 112 .
[13] ـ جنّ : 14 .
[14] ـ لقمان : 22 .
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص 106 .
[16] ـ نساء : 126.
[17] ـ حجر : 21 .
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب القدر، ص 320 .
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب القضاء، ص 324 .