• غزل  268

 هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرودهرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گرم سر برود مهر تو از جان نرود

از دماغ من سرگشته خيال رخ دوست         به جفاى فلك و غصّه دوران نرود

آنچه از بار غمت بر دل مسكين من است         برود دل ز من و از دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود

گر رود از پى خوبان دل من معذور است         درد دارد چه كند كز پى درمان نرود

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان         دل به خوبان ندهد و ز پى اينان نرود

 معلوم مى‌شود خواجه را پس از وصال، فراقى رخ داده، با ابيات اين غزل اشتياق خود را به دوست اظهار نموده، مى‌گويد :هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سروِ خرامان نرود

آنچنان، مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گرم سر برود، مهر تو از جان نرود

محبوبا! به فراقم مبتلا ساختى و از ديده دلم غايب گشتى، ولى مهرت چنان ظاهر و باطن و لوح عالم بشرى و اعتبارى، و جان و لطيفه ربانى مرا پُرْ كرده كه نمى‌توانم فراموشت نمايم، كجا مى‌توان آن سرو قامتى را كه همه عوالم به او برپايند، فراموش نمود و از نظر انداخت؟! كه: (اَللهُ لا إِلهَ إِلّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّوْمُ )[1]  : (خداوند، معبودى جز او نيست و زنده و پايدار ] و برپا دارنده هر چيز [ است.)

و كجا مى‌توان معشوقى را كه مهرش به جانم پنجه افكنده و شراشر وجود مرا گرفته، از ياد برد؟ اگر چه عالم ظاهريم از دست بشود كه: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ.»[2] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوقت در باغهاى سينه و دلشان سبز و خرّم گشته ] رسوخ پيدا كرده [، و سوز محبّتت شراشر قلبهايشان را فرا گرفته است.) در جايى مى‌گويد :

رواقِ منظرِ چشم من آشيانه توست         كرم نما و فرود آ، كه خانه، خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان، ربودى دل         لطيفه‌هاى عجب، زير دام و دانه توست[3]

از دماغِ من سرگشته، خيالِ رخ دوست         به جفاى فلك و غُصّه دوران نرود

گر چه فراق دوست روزگار مرا تلخ نموده، ولى من نه آن عاشقم كه مشكلات و ناملايمات هجران، لحظه‌اى از خيال ديدارش بازم دارد و وى و مشاهده‌اش را نخواهم؛ زيرا: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ ـلا غَيْرُکَ ـ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقائُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإِلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإِلى هَواکَ صَبابَتى.»[4] : (توجّهم از همه به سويت منقطع گشته، و شوق و ميلم به جانب تو معطوف است و بس، و تو مقصود منى، و بيدارى و كم خوابى‌ام براى تواست نه ديگرى، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى من، و شوقم منحصر به تو است، و واله و حيران محبّتت، و دلباخته هوايت مى‌باشم.) در جايى مى‌گويد :

من آن نِيَم كه دهم دل به هر شوخى         دَرِ خزانه، به مُهر تو و نشانه توست[5]

آنچه از بار غمت، بر دل مسكين من است         برود دل ز من و، از دل من آن نرود

اى دوست! مسكينى هستم كه سرمايه غم عشق تو را در دل گرفته‌ام و با از دست دادن عالم اعتبار و موت اضطرارى و يا اختيارى و فنا، عشقت را از دست نخواهم داد؛ زيرا: «وَعِنْدَکَ دَوآءُ عِلَّتى، وَشِفاءُ غُلَّتى، وَبَرْدُ لَوْعَتى، وَكَشْفُ كُرْبَتى؛ فَكُنْ أَنيسى فى وَحْشَتى.»[6] : (و دواى بيمارى، و بهبودى قلب سوزانم، و تسكين سوز درونى‌ام، و برطرف كننده اندوه سختم در نزد توست؛ پس در حال وحشت انيس و مونس من باش.)

 در ازل بست دلم، با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد، و ز سر پيمان نرود

 محبوبا! عشق و محبّت من به تو امروزى نيست، هنوزم از عالم عنصرى خبرى نبود كه در خلقت نوريم از طريق خود با تو پيوند محبّت داشتم؛ كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ )[7] : (و آنها را بر نفوس خويش گواه گرفت.) و به سؤالِ (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ )[8]  : (آيا پروردگار شما نيستم؟!) تو: (بَلى، شَهِدْنا)[9] : (بله گواهى مى‌دهيم) گفتم. حال من آن نيستم كه پس از «بَلى» گفتن و دل به تو دادن، دست از «بَلى» گفتن تا ابد بردارم. در جايى مى‌گويد :

ز سَرْوِ قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن

ز مهرت گر بتابم ذرّه‌اى رُوى         چو خورشيدم فرود آيد ز روزن[10]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

در ازل داده است ما را، ساقى لعلِ لبت         جرعه جامى،كه من سرگرم‌آن جامم هنوز[11]

حـال :

گر رود از پىِ خوبان دل من، معذور است         درد دارد، چه كند كز پى درمان نرود؟!

معشوقا! چنانچه مى‌بينى باز در طلب تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات عمر خود مى‌گذرانم، و دل به ديدارت بسته‌ام، دردمندى هستم كه دواى خويش را در تو مى‌جويم. «وَلا تَقْطَعْنى عَنْکَ، وَلا تُبْعِدْنى مِنْکَ، يا نَعيمى وَجَنَّتى! ويا دُنْياىَ وَآخِرَتى!»[12] : (و مرا از خود جدا و دور مگردان، اى نعمت و بهشت من! و اى دنيا و آخرت من!)

و ممكن است منظور خواجه از «خوبان»، انبياء و اولياء : و يا اساتيد باشند؛ يعنى، محبوبا! اگر در پى اين بزرگواران مى‌روم و دست به دامن پر عطوفشان مى‌زنم، به جهت آن است كه شايد با مرهمى از ذكر و يا دعايشان چاره ساز زخم درونيم گردند و به ديدارت نائل آيم. شاهد معنى اوّل، بيت ختم غزل است :

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان         دل به خوبان ندهد، وز پىِ اينان نرود

آرى، دل دادن به خوبان و تجلّيات اسماء و صفاتى دوست، نتيجه‌اش سرگردانى و هجران كشيدن است؛ ولى سرگردانى‌اى كه خاتمه‌اش به سامان و وصال بيانجامد براى عاشق دلباخته مشكلى نيست.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: عاشق، نبايد از سرگردانى باكى داشته باشد. آن كه باك دارد عاشق نيست.

[1] ـ بقره : 255 .

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص 105 .

[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص 105 .

[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 .

[7] و 3 و 4 ـ اعراف : 172 .

[8]

[9]

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 240 .

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا