- غزل 266
هماى اوج سعادت به دام ما افتداگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حباب وار بر اندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد راه كى اتّفاق مجال سلام[1] ما افتد
چو جان فداى لبت شد خيال مىبستم كه قطرهاى ز زلالت به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز كزين شكار فراوان به دام ما افتد
ملوك را چو ره خاكبوس اين در نيست كى التفات جواب سلام ما افتد
به نا اميدى از اين در مرو بزن فالى بود كه قرعه دولت به نام ما افتد
شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند بود كه پرتو نورى به بام ما افتد
ز خاك كوى تو هرگه كه دم زند حافظ نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
خواجه در ابيات اين غزل اظهار اشتياق به دوست نموده و مىگويد :
هماىِ اوج سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْ وار، بر اندازم از نشاط، كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
محبوبا! چنانچه مرا مورد عنايت خود قرار دهى و از راه معرفت نفس، به مشاهده جمال خويش نائل سازى، به سعادت ابدى نائلم ساختهاى و هماى (كه گفتهاند بر سر هر كس بنشيند، پادشاه خواهد شد) سعادت، به نام من گشته و چون حباب، خود را از دست داده و فانى خواهم شد و به درياى حقيقت پيوسته مىگردم و از من اثرى نخواهد ماند؛ كه: «أَفْضَلُ الْحِكْمَةِ مَعْرِفَةُ الاِْنْسانِ نَفْسَهُ، وَوُقُوفُهُ عِنْدَ قَدْرِهِ.»[2] : (برترين حكمت اين است كه انسان نَفْس خود را شناخته و به منزلت خويش واقف گردد) و همچنين: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ جَلَّ أَمْرُهُ.»[3] : (هر كس نَفْس خود را بشناسد، كارش بالا مىگيرد.) و بر اين عمل خود خشنودم، امّا :
به بارگاه تو چون باد را نباشد راه كِىْ اتّفاق مجالِ سلام ما افتد؟!
اى دوست! جايى كه باد و مجرّدان و ملائكه و اعظم آنها، جبرئيل را در شب معراج، تابِ همراهى با رسول الله (صلّى الله عليه وآله) ممكن نشود، چگونه سلام و پيام مرا كه از خاكم مىپذيرى و مورد عنايت قرار خواهى داد؟!
كنايه از اينكه: بارگاه تو از ما فنا و نيستى مىخواهد و تا ما، و سلام ما، و هستى ما، در ميان است، تو را به ما عنايتى نخواهد بود؛ كه: «إِلهىِ! تَرَدُّدى فِى الاْثار يُوْجِبُ بُعْدَ الْمَزار، فَاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إِلَيْکَ.»[4] : (بار الها! تماشا و وا ماندن در آثار و مظاهر، موجب تأخير و دير دست يافتن به ديدارت مىشود؛ پس با بندگيى كه مرا به تو برساند، تصميم را بر خود متمركز گردان.)
چو جان فداى لبت شد، خيال مىبستم كه قطرهاى ز زلالت به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا: كه جان وسيله مساز كزين شكار، فراوان به دام ما افتد
خلاصه آنكه: اى دوست! من گمان مىكردم با فدا كردن جان و ديدن فناى خويش در پيشگاهت، مىتوان جرعهاى از آبِ حيات بخشت آشاميد و به بقاء و زندگى ابد نائل گشت؛ ولى زلف و كثرات عالم خيالى به من اشاره كردند كه جان فشانان بسيارى چون تو در دام ما افتادند و آب حياتِ ابدى را نياشاميدند و تنها از طريق تجلّيات دوست بهرهمند شدند.
كسانى مىتوانند از ما بهرهمند شوند كه جان را هم وسيله آب حيات گرفتن قرار نداده و به نيستى تام و فناى از فنا و خاكسارى مطلق رسيده باشند.
ملوك را، چو رَهِ خاكبوس اين در نيست كِىْ التفات جواب سلام ما افتد؟!
آنجا كه پادشاهان عالم را به درگاه دوست من راه نباشد، كجا مرا و سلامم را خواهند پذيرفت؟! در جايى مىگويد :
به چشم مِهر،اگر با من،مَهَم را يك نظر بودى از آن سيمينْبدن،كارم بهخوبى خوبتر بودى
زشوق افشاندمى هر دم،سرى در پاى جانانم دريغا! گر متاع من، نه از اين مختصر بودى[5]
با اين همه، اى خواجه :
به نااميدى از اين در مرو، بزن فالى بُوَد كه قرعه دولت به نام ما افتد
شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد
درگاه دوست، نه درگاهى است كه هر كس بدانجا شود نا اميد برگردد، اميد و رجا را نبايد از او بريد؛ كه: «أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِى الاُْمُورِ كُلِّها إِلى إِلهکَ؛ فَإِنَّکَ تُلْجِئُها إِلى كَهْفٍ حَريزٍ.»[6] : (نفس خود را در همه امور به پناه معبودت در آور، كه در اين صورت او را به پناهگاه مصون و محفوظى جاى دادهاى) و همچنين: «مَنْ يَكُن اللهُ أَمَلَهُ، يُدْرِکْ غايَةَ الاَْمَلِ وَالرَّجآءِ.»[7] : (هر كس فقط خدا آرزويش باشد، به نهايت اميدوارى و آرزو دست مىيابد.)
آخر، روزى محبوب، قرعه دولت ابدى و بقاء را نصيبت خواهد گردانيد. آن زمانى كه اولياء و برگزيدگان خود را مورد لطف خويش قرار دهد؛ كه: «إِلهى! إِجْعَلْنى ] إِجْعَلْنا [ مِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الاَْخْيارِ وَأَلْحِقْنى ] ألْحِقْنا [ بِالصّالِحينَ الاَْبْرارِ، السّابِقيِنَ إِلَى المَكْرُماتِ، الْمُسارِعِينَ إِلَى الْخَيْراتِ. الْعامِلِينَ لِلْباقِياتِ الصّالِحاتِ، السّاعِينَ إِلى رَفِيعِ الدَّرَجاتِ؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَبِالاِْجابَةِ جَديرٌ، بِرَحْمَتِکَ يا أَرْحَمَ الرّاحمينَ.»[8] : (معبودا! مرا ] ما را [ از برگزيدگان و نيكان قرار ده، و به صالحان و شايستگان نيكو كه به اخلاق و صفات پسنديده سبقت جسته، و به سوى خيرات شتافته، و به اعمال پايدار و شايسته پرداخته، و براى نيل به درجات بلند مىكوشند، ملحق فرما؛ كه تو بر هر چيزى توانا، و به اجابت و پذيرش سزاوارى، به رحمتت، اى مهربانترين مهربانان!)
ز خاكِ كوى تو هرگه، كه دم زَنَد حافظ نسيم گلشنِ جان، در مشام ما افتد
اى دوست! نمىدانم چه گوهرى هستى كه هر دم از تو سخن مىگويم و يادت مىكنم، بويى به مشامم ازگلشتن جان و حقيقت خويش مىرسد. گويا مىخواهى به من بگويى اگر مرا مىجويى از طريق خويش بجوى كه من با توام؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ )[9] : (و هر كجا باشيد، او با شماست.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[10] : (هر كس نَفْس خود را بشناسد، پروردگارش را خواهد شناخت.)
[1] ـ و در نسخهاى: مجالِ پيام.
[2] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 348 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428 .
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 16 .
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 17 .
[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص 147 .
[9] ـ حديد : 4 .
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .