• غزل  264

 هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين داردسعادت همدم او گشت و دولت هم قرين دارد

جناب عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است         كسى آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد

به‌خوارى منگر اى منعم ضعيفان و فقيران را         كه صدر مسند عزّت فقير ره نشين دارد

دهان تنگ شيرينت مگر مهر سليمان است         كه نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

چو بر روى زمين باشى توانايى غنيمت دان         كه دوران ناتوانيها بسى زير زمين دارد

بلا گردان جان و دل دعاى مستمندان است         كه‌بيند خير از آن‌خرمن كه‌ننگ از خوشه‌چين‌دارد

صبا از عشق من رمزى بگو با آن شه خوبان         كه صد جمشيد و كيخسرو غلام كمترين دارد

لب‌لعل وخط مشكين چو اينش هست‌آتش نيست         بنازم دلبر خود را كه هم آن و هم اين دارد

اگر گويد نمى‌خواهم چو حافظ بنده مفلس         بگوييدش كه سلطانى گداى ره نشين دارد

هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد         سعادت، همدم او گشت ودولت هم قرين دارد

آرى، آن كه سعادت اُنس با محبوب حقيقى و يار نازنينى چون او نصيب گردد، غم بود و نبود، و كم و زياد و غيره عالم طبيعت را نخواهد داشت. وى را خاطرى آسوده و دولتى قرين گشته كه با هيچ چيز مقابله نخواهد كرد؛ كه: «] إِلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً.»[1] : (بار الها! آن كه تو را از

دست داد، چه چيزى يافت؟! و كسى كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟! براستى آن كس كه به جاى تو ديگرى را برگزيد، زيان برد.)

جنابِ عشق را درگه، بسى بالاتر از عقل است         كسى آن آستان بوسد، كه جان در آستين دارد

اين عشق است كه سالك را در معشوق فانى، و با او همنشين مى‌سازد. عقل را چنين هنرى نمى‌باشد و تنها راهنمايى به اوست؛ كه: «أَلْعَقْلُ آلَةٌ أُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[2] : (عقل، وسيله و ابزارى است كه براى شناخت بندگى به ما عنايت شده، نه براى شناخت ربوبيّت.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: آستان معشوق حقيقى را تنها با برخوردارى از عشق مى‌توان بوسيد و به عبوديّت واقعى و فنا نايل گشت؛ زيرا عاشق صادق است كه از رها كردن خود و هستى خويش در پيشگاه دوست باكى نخواهد داشت، نه عقل كه كارش تدبير است؛ كه: «لَمْ تَرَهُ سُبْحانَهُ الْعُقُولُ فَتُخْبِرَ عَنْهُ، بَلْ كانَ تَعالى قَبْلَ الْواصِفينَ لَهُ.»[3] :(عقلها،خداوند سبحان را نديده‌اند تا از او خبر دهند،بلكه خداى متعال پيش از توصيف كنندگانش موجود بوده است.) در جايى مى‌گويد :

از خِرَد بيگانه شو، چون جانش اندر بَرْ بكش         دختر رَزْ را، كه نقد عقل،كابين كرده‌اند[4]

به خوارى منگر اى منعم! ضعيفان و فقيران را         كه صدر مسند عزّت، فقيرِ ره نشين دارد

 اى آن كه فقيران و بى‌بضاعتان از ثروت و اموال و جاه و مقام دنيوى تو بهره‌مند مى‌شوند! به ما تهيدستان به چشم حقارت نظر مكن، كه دوست، ما را عزيز داشته و دوستى و محبّت به ما را محبّت به خود دانسته و فرموده: «يا أَحْمَدُ! إِنَّ الْمَحَبَّةَ للهِِ، هِىَ الْمَحَبَّةُ لِلْفُقَرآءِ وَالتَّقَرُّبُ إِلَيْهِمْ… يا أَحْمَدُ! مَحَبَّتى، مَحَبَّةُ الْفُقَرآءِ، فَادْنُ الْفُقَرآءَ، وَقَرِّبْ مَجْلِسَهُمْ مِنْکَ، أَدْنُکَ؛ وبَعِّدِ الاَْغْنِيآءَ، وَبَعِّدْ مَجْلِسَهُمْ مِنْکَ، فَإِنَّ الْفُقَرآءَ أَحِبّآئى.»[5] :(اى احمد! بدرستى كه محبّت خدا، همان دوستى با تهيدستان و نزديكى به آنهاست… اى احمد! محبّت من، دوستى با نيازمندان مى‌باشد، پس به فقيران نزديك شو و ايشان را نزد خود بنشان، تا من نزديك تو شوم؛ و اغنياء را دور كن و از همنشينى با آنان پرهيز نما، زيرا فقيران و تهيدستان، دوستان من هستند.) در جايى مى‌گويد :

فقر ظاهر مبين، كه حافظ را         سينه، گنجينه محبّت اوست[6]

و يا مى‌خواهد بگويد: اى آنان كه خدا شما را برترى ظاهرى بر زير دستانتان داده! مبادا به آنان به نظر حقارت بنگريد؛ زيرا اگر ايشان را خداوند در مقام عزّت خود جاى دهد، بر شما برترى واقعى و معنوى دارند؛ كه: «إِلهى! وَأَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الاَْبْهَجِ، فَأَكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خائِفآ مُراقِبآ.»[7] : (معبودا! و مرا به نور

درخشان و برافروخته مقام عزّتت ملحق نما، تا عارف به تو شده، و از غير تو روى برگردانده، و همواره ترسان و مراقب تو باشم.)

دهان تنگ شيرينت، مگر مُهر سليمان است         كه نقش خاتم لعلش، جهان زير نِگين دارد

اى دوست! مگر دهان و عنايتهايت در حيات بخشى و پرده بردارى از اسرار عالم و سلطه دادن ما به عوالم وجود ـ فى المثل ـ چون مُهر و نقش خاتم سليمان 7 مى‌باشد كه (كه با آن هر تصرّفى را قادر بود)، تا با بوسيدن و مكيدن و كمال قرب به تو حيات جاودان يافته و در آن مقام منيع بتوانيم به عالم حكومت كنيم و همه فرمانبردار ما باشند. در جايى مى‌گويد :

لبت مى‌بوسم و در مى‌كشم مِىْ         به آب زندگانى برده‌ام پى[8]

البتّه تمثيل به نقش خاتم سليمان 7 همان طور كه ذكر شد، مثالى است، والّا به قول خود خواجه :

گر انگشت سليمانى نباشد         چه خاصيّت دهد نقشِ نگينى[9]

چو بر روى زمين باشى، توانايى غنيمت دان         كه دوران، ناتوانيها بسى زير زمين دارد

اى سالك! و يا اى خواجه! و يا اى بشر! قدر زندگى اين عالم و جوانى و صحّت و فراغت را بدان، كه پس از گذشتن از اين عالم و توجّهت به تهيدستى و احتياجت به سرمايه اين عالم، اگر هزاران بار (رَبِّ ارْجِعُونِ )[10] : (پروردگارا! مرا برگردان) گويى، (كَلّا)[11] : (هرگز) شنوى. پس براى چنين روزى فكر زاد و توشه بنما؛ كه: «مَنْ أَيْقَنَ بِالْمَعادِ، إِسْتَكْثَرَ مِنَ الزّادِ»[12] : (هر كس به معاد باور داشته باشد، توشه فراوان جمع مى‌كند.) و نيز: «يَنْبَغى لِلْعاقِلِ أَنْ يَعْمَلَ لِلْمَعادِ، وَيَسْتَكْثِرَ مِنَ الزّادِ قَبْلَ زُهُوقِ نَفْسِهِ…»[13] : (براى شخص عاقل شايسته است كه براى معاد عمل نموده، و پيش از خارج شدن روحش، توشه بسيار فراهم آورد.) در واقع، با اين بيان مى‌خواهد بگويد: به فكر كمالات نفسانى و انسانى خود باش.

بلا گردانِ جان و دل، دعاى مستمندان است         كه‌بيند خير از آن خرمن،كه‌ننگ از خوشه‌چين دارد؟!

اى سالك! چنانچه مى‌خواهى جان و لطيفه ربّانى‌ات از حوادث و لغزشهاى نفسانى و شيطانى محفوظ بماند و همچنين بدن عنصرى‌ات از حوادث مصون و محفوظ باشد، كارى كن كه مورد نظر و دعاى مستمندان ظاهرى و واقعى كه به فقر ذاتى خود پى برده‌اند گردى. آن كس كه از اينان و دعاى ايشان ننگ دارد، كجا از خرمن معارف و كمالاتشان بهره‌مند مى‌گردد؟! كه: «أَلدُّعآءُ سِلاحُ الاَْوْلِيآءِ.»[14] : (دعا، اسحله اولياست.) و همچنين: «إِنَّ للهِِ سُبْحانَهُ سَطَواتٍ وَنَقِماتٍ؛ فَإِذا نَزَلَتْ بِكُمْ، فَادْفَعُوها بِالدُّعآءِ، فَإِنَّهُ لا يَدْفَعُ الْبَلاءَ إِلّا الدُّعآءُ.»[15] : (به راستى كه خداوند سبحان خشم‌ها و عقوبتهايى دارد. چنانچه بر شما نازل شد، آنها را با دعا دفع نماييد، كه بلا و گرفتارى را جز دعا دفع نخواهد كرد.)

صبا! از عشق من رمزى بگو با آن شه خوبان         كه صد جمشيد و كيخسرو، غلام كمترين دارد[16]

اى باد صبا! و اى مقرّبين درگاه دوست! اگر به كوى جانان من كه پادشاهان عالم، غلام حلقه به گوش اويند، بار يافتيد، رمزى و گوشه‌اى از عشق و شيفتگى مرا به جنابش بگوييد، تا شايد عنايتى به اين شكسته مبتلا به عشقش بنمايد.

لب لعل و خط مِشكين، چو اينش هست آنش نيست         بنازم دلبر خود را، كه هم آن و هم اين دارد!

معشوقه‌هاى مجازى را جمال و كمال از هر نظر تمام نباشد، اگر لبى لعل و سرخين دارند، ممكن است خطى مشكين نداشته باشند؛ و اگر خطى مشكين داشته باشند، لبى لعل نداشته باشند. خلاصه آنكه، كمال و جمال در ايشان به تمام معنى حاصل نمى‌باشد، ولى بنازم محبوب خود را كه هر چه خوبان همه دارند، او به تنهايى دارد! و شايد مى‌خواهد بگويد :

آن كه مى‌گويند آن بهتر ز حسن         يار ما اين دارد و آن نيز هم[17]

نه تنها او «واحد» است و به اسماء و صفات آراسته و خط مشكين و جمال دارد و باآن دلربايى مى‌كند، بلكه «اَحَد» هم هست و صفات و اسمائش، عين ذات مى‌باشد. عاشقان را فانى مى‌سازد و با لب لعلش آب حيات مى‌دهد و به كمال احديّت نائل مى‌سازد.

و در نتيجه، خواجه اظهار اشتياق به رسيدن به چنين كمال را كه مقام محمّدى (صلّى الله عليه وآله) است مى‌نمايد؛ كه: «وَأَسْأَلُهُ أَنْ يُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللهِ.»[18] : (و از خداوند خواستارم كه مرا به مقام محمود و ستوده شده‌اى كه شما  معصومين [ نزد او داريد، برساند.) و نيز: «أَسْأَلُکَ… أَنْ تُدْخِلَنى فى كُلِّ خَيْرٍ أَدْخَلْتَ فيهِ مُحَمّدآ وَآلَ مُحَمّدٍ… أَللّهُمَّ! إِنّى أَسْأَلُکَ خَيْرَ ما سَأَلَکَ بِهِ عِبادُکَ الصّالِحُونَ.»[19] ، (از تو خواستارم… كه مرا در هر خير و خوبى كه محمد و آل محمد ] عليهم السّلام [ را در آن وارد نمودى، داخل گردانى… بار خدايا! آنچه را كه بندگان صالح و شايسته‌ات از تو خواستند، مسألت دارم.) و همچنين: «أَللّهُمَّ! وَاهْدِنا إِلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ وَمُلْکٍ جَزيلٍ، فَإِنَّکَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الْوَكيلُ!»[20] : (خداوندا ما را به راه راست هدايت نما، و آسايشگاه‌مان در نزد خويش را، بهترين آسايشگاه، در سايه جاودانى، و سلطنت با عظمت قرار ده، كه تنها تو براى ما كافى و وكيل شايسته‌اى مى‌باشى!)

اگر گويد: نمى‌خواهم چو حافظ بنده مفلس         بگوييدش: كه سلطانى، گداىِ ره نشين دارد[21]

 اى باد صبا! و يا اى اهل كمال و راهنمايان سالكين! چنانچه پيام اين عاشق دلسوخته را به دوست برديد و او خواجه را نپذيرفت تا به خود راه دهد و فرمود: ما بنده مفلسى چون حافظ را نمى‌خواهيم، خريدارانِ ما را سرمايه‌اى از بندگى و اخلاص در بندگى بايد، بگوييدش: آرى، چنين است، ولى به گدايى‌اش بپذير، كه سلطانها گدايانى ره نشين دارند و آنها را به ايشان عنايتهاست.

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .

[2] ـ اثنى عشريّة، ص 197 .

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 14 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص 209 .

[5] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 38 ـ 39 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص 58 .

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص 414 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 571، ص 409 .

[10] و 2 ـ مؤمنون : 99 و 100.

[11]

[12] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّاد، ص 148 و 149 .

[13]

[14] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّعاء، ص 104 .

[15]

[16] ـ ظاهرآ اين بيت بايد قبل از بيت ختم غزل ذكر شده باشد كه مى‌گويد: اگر گويد…

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302 .

[18] ـ كامل الزّيارات، باب 71، از روايت 8، ص 177 .

[19] ـ اقبال الاعمال، ص 289 .

[20] ـ اقبال الاعمال، ص 680 .

[21] ـ همان طور كه پيش از اين گفته شد، اين بيت، بايد بعد از بيتِ هفتم (صبا از عشق من رمزى…) واقعشده باشد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا